eitaa logo
امامزادگان عشق | کـتـاب
1.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
325 ویدیو
0 فایل
ویترین کتابمون👇 @Showcase_book_of_Imam_Zadegan معرفی کتاب های شهدایی،رُمانی و... به دنــیــای پــُر از کــتـــ🔥ــابــمون خوش آمدید مسابقه هم داریم🎁 تخــفـیـف هم داریـمااااا😍🌱 ثبت سفارش👇🏻 @motahareh_sh ♥️ @Massoumeh_sh84
مشاهده در ایتا
دانلود
امامزادگان عشق | کـتـاب
#به_شرط_عاشقی📚 در کتاب به شرط عاشقی، داستان زندگی و رشادت و شهادت شهید مدافع حرم #سعید_سیاح_طاهری ر
📚 ❤️ همه در اتاقی که با نور فانوسی روشن بود، کنار هم غم‌زده نشسته و منتظر بودیم. وضعیت سختی بود، اما کنار هم بودن به ما یادآوری می‌کرد که هنوز زنده‌ایم. هوای بیرون بوی نم سفت سوخته می‌داد و پر از دوده بود و آرامش، این کلمۀ قشنگ — که چند ماه قبل، نه چند روز قبل، در نگاهمان، در حرف‌هایمان، در زندگی‌مان بود — دیگر نبود. ــــــــــــــــــــــ 🟢قیمت کتاب 72/000 https://eitaa.com/Pack_martyrs امامزادگان عشق😍
ــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ °°تو رفتی و تکه‌ای از تو جا ماند. بوی تو و صدای تو و برق نگاه تو. تو رفتی و از هرکدام تکه‌ای از وجودشان را کندی و با خودت بردی. تو جان و روح بودی در کالبد همه‌شان. رفتی و این جان را با خودت بردی. مامان و بابا و محسن و مهدیه نیمه‌جان شدند بعداز رفتن تو، بعداز رفتنت لبخندشان کم‌رنگ شد و خانه، بی‌صدا. همه در سکوت و انتظار روزها را شب کردند. در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود... ــــــــــــــــــ 📚 📝 ثبت سفارش💯 @motahareh_sh 💜 @Massoumeh_sh84 https://eitaa.com/Pack_martyrs امامزادگان عشــق🤩
امامزادگان عشق | کـتـاب
#بوی_شیرین_فرهاد📚 قطعه 2 ردیف 16 دارالرحمه شیراز، سنگ قبری است که روی آن نوشته شده: فدایی #امام_زما
تا سی ثانیه تمام حواسم از کار افتاده بود. با صدای جیغ و فریاد و یا حسین، به خود آمدم. در از جاش کنده شده بود و مردم از حسینیه می‌دویدند بیرون. بین آن همه درد، نفهمیدم کی به بیمارستان رسیدم. فکر محمد راحتم نمی‌گذاشت. منتظربودم آشنایی از در بیاید داخل و سراغش را از او بگیرم.... بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شدم و تا احسان، برادر محمد با پیراهن مشکی به عیادتم آمد، دیگر آن رابطه برایم تمام شد.
امامزادگان عشق | کـتـاب
#قصه_ی_دلبری ❤️ این کتاب مخاطب را غافلگیر خواهد کرد؛ چه آن هایی که شهید محمدخانی را می شناخته اند؛
💞 دلم می خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز، اما جلوی همکاراش خجالت می کشیدم.😔 خداحافظی کرد و رفت🚶‍♂. دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم، نمی خواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید😥. هنوز هیچ چیز نشده، دلم برایش تنگ شد.💔 برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش، برای گریه هایش، برای روضه خواندن هایش. صدای زنگ موبایلم بلند شد.📲 محمدحسین بود، به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت: «دلم برات تنگ شده!💖» تا برسد فرودگاه، چند دفعه زنگ زد. حتی پای پرواز که «الان سوار میشم و گوشی رو خاموش می‌کنم!» می‌گفت: «می‌خوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم!»💞