امامزادگان عشق | کـتـاب
#به_شرط_عاشقی📚 در کتاب به شرط عاشقی، داستان زندگی و رشادت و شهادت شهید مدافع حرم #سعید_سیاح_طاهری ر
#بریده_کتاب📚
#به_شرط_عاشقی❤️
همه در اتاقی که با نور فانوسی روشن بود، کنار هم غمزده نشسته و منتظر بودیم. وضعیت سختی بود، اما کنار هم بودن به ما یادآوری میکرد که هنوز زندهایم. هوای بیرون بوی نم سفت سوخته میداد و پر از دوده بود و آرامش، این کلمۀ قشنگ — که چند ماه قبل، نه چند روز قبل، در نگاهمان، در حرفهایمان، در زندگیمان بود — دیگر نبود.
ــــــــــــــــــــــ
🟢قیمت کتاب 72/000
https://eitaa.com/Pack_martyrs
امامزادگان عشق😍
ــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ
°°تو رفتی و تکهای از تو جا ماند. بوی تو و صدای تو و برق نگاه تو. تو رفتی و از هرکدام تکهای از وجودشان را کندی و با خودت بردی. تو جان و روح بودی در کالبد همهشان. رفتی و این جان را با خودت بردی. مامان و بابا و محسن و مهدیه نیمهجان شدند بعداز رفتن تو، بعداز رفتنت لبخندشان کمرنگ شد و خانه، بیصدا. همه در سکوت و انتظار روزها را شب کردند. در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
ــــــــــــــــــ
#بریده_کتاب
#یک_روز_بعد_از_حیرانی📚
📝 ثبت سفارش💯
@motahareh_sh
💜
@Massoumeh_sh84
https://eitaa.com/Pack_martyrs
امامزادگان عشــق🤩
امامزادگان عشق | کـتـاب
#بوی_شیرین_فرهاد📚 قطعه 2 ردیف 16 دارالرحمه شیراز، سنگ قبری است که روی آن نوشته شده: فدایی #امام_زما
تا سی ثانیه تمام حواسم از کار افتاده بود. با صدای جیغ و فریاد و یا حسین، به خود آمدم. در از جاش کنده شده بود و مردم از حسینیه میدویدند بیرون. بین آن همه درد، نفهمیدم کی به بیمارستان رسیدم. فکر محمد راحتم نمیگذاشت. منتظربودم آشنایی از در بیاید داخل و سراغش را از او بگیرم.... بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شدم و تا احسان، برادر محمد با پیراهن مشکی به عیادتم آمد، دیگر آن رابطه برایم تمام شد.
#بریده_کتاب
#بوی_شیرین_فرهاد
امامزادگان عشق | کـتـاب
#قصه_ی_دلبری ❤️ این کتاب مخاطب را غافلگیر خواهد کرد؛ چه آن هایی که شهید محمدخانی را می شناخته اند؛
#بریده_کتــــــاب
#قصه_ی_دلبری💞
دلم می خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز، اما جلوی همکاراش خجالت می کشیدم.😔 خداحافظی کرد و رفت🚶♂. دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم، نمی خواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید😥. هنوز هیچ چیز نشده، دلم برایش تنگ شد.💔 برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش، برای گریه هایش، برای روضه خواندن هایش. صدای زنگ موبایلم بلند شد.📲 محمدحسین بود، به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت: «دلم برات تنگ شده!💖» تا برسد فرودگاه، چند دفعه زنگ زد. حتی پای پرواز که «الان سوار میشم و گوشی رو خاموش میکنم!» میگفت: «میخوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم!»💞