•بسم رب خالق آسمان ها•
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت29
نرگس:اهان بعد تو با داداشت میمونی؟
من:اره دیگه
نرگسی میگم اینو بپوشم خوبه؟
نرگس:مانتو نپوش، من و نرگس عبا پوشیدیم.
تو هم عبا بپوش
من:باشه این شکلاتیه خوبه؟
نرگس:اره خیلی قشنگه
سریع عبا رو پوشیدم ی روسری جدید گرفته بودم خیلی رنگش بهش میخورد اونم سریع لبنانی بستم.
من:خب بریم.
ی نگاه به نرگس کردم که اصلا حواسش نبود
نرگس!
نرگس:ها؟
من: کجایی؟
نرگس:همین جا
من: معلمومه!
میگم بریم.
نرگس:باشه بریم.
رفتم تو حیاط که ملیکا دست به سینه نگام میکنه.
من:سلام خ........
ملیکا:سلامو ......استغفرالله بیا بریم شیش ساعت ما رو نگه داشته اینجا.
من:خب میومدی تو ؟
ملیکا ادای منو در اورد:خب میومدی تو. خجالتم خوب چیزیه بخدا.
من:اوووف خب حالا ببخشید.
.
ملیکا:چی بگیرم الان؟
نرگس:نمی دونم
من:یعنی چی بگم بهتون من آخه.اول بریم ی مانتوی و شلوار خوب بگیریم بعد بریم سراغ بقیه چیزا.
.
رفتیم تو ی بوتیک که ما اکثر لباسامون رو از اونجا میگیریم
من: بچه ها ی نگاه به این کنید.
ملیکا: وااااااای خیلی بدی تو اینو از کجا پیدا کردی؟خیلی خوشگله
نرگس:خب حالا خودتو نکش،مبینا خیلی قشنگه .
ی مانتو بلند که آستین هاش موچ داشت و سه تا دکمه میخورد . یقه هم فرج بود بعد پنج تا دکمه می خورد
کلا ی چیز خیلی ناز بود .
ی دونه یشمی رنگشو برداشتم ی روسری ساده هم رنگش ی شلوار هم برداشتم .
.
.
ملیکا:وای من خسته شدم.
نرگس:دیگه فک کنم بریم خونه ، چون اگه بیشتر بمونیم کل تهران رو خالی میکنیم😅
من:خیلی خب بریم .
ملیکا: مبینا گوشیت زنگ داره میخوره .
سریع گوشی رو جواب دادم خانم ثابتی بود.
.
بچه ها خانم ثابتی بود گفت بریم پایگاه .
ورودی جدید اومده یکم به کمک نیاز دارن.
ملیکا : باشه بریم .
.
.
فاطمه : واای مردیم!از صبح کجا بودین شما ها.اینقدر کار اینجا هست.
من: خوب حالا حرص نخور برای پوستت بده.
زینب : یعنی مبینا عاشقتم ادمو تو اوج عصبانیت آروم میکنی.
نرگس:کارشه.
من: واای خدایا دمت گرم!هر چی قابلیت خوب بود دادی به من.
ملیکا: ایشش از خود راضی.
فاطمه: خب حالا اینقدر حرف نزنید
بیاید کمک من.
همه باهم : چشممممم
.
ساعت ۶ بعد از ظهر:
من: آخ گردنم بالاخره تموم شد.
فاطمه: آیی منم .
زینب : دوستان شب بخیر!
نرگس: وا یعنی چی شب بخیر .
زینب : خوابم میاد همینجا می خوابم.
ملیکا: این امروز ناهار چی خورده؟!
یهو همه مون خندیدیم.
من با خنده : بی ادب.
یعنی تو نمی تونی دو دقیقه ساکت باشی.
ملیکا : بابا پنج ساعت ساکت بودم داشتم کار انجام میدادم.
نرگس : خدایی خیلی هنر کرده!
من: اره خیلییییی
ملیکا: صب کنید ی لحظه.
همه ساکت شدیم صدای داد و فریاد میومد!
زینب بلند شد : دعواست ؟
نرگس : نمی دونم.
مهدیه چادرمو بیار لحظه.
همه اماده شدیم رفتیم بیرون ببینیم چخبره !
فاطمه: یا خدا ارمینه،در و ببند .
میگم ببند ملیکا .
من: واای فاطمه خلاصه که چی باید باهاش حرف بزنی .
فاطمه: مبینا تو هیچی نمی دونی .
آرمین: فاطمه بیا اینجا وگرنه میام......
امیرعلی : نمیری بیرون نه.
آقا محمدی : اگه نری زنگ میزنم ۱۱۰
آرمین : فاطمه گمشو بیا .
نیما : اون دفعه هم اومدی شلوغ کردی هیچی نگفتیم .
بسته دیگه!خجالت بکش مرد.
آرمین که یهو دیگه عصبانی شده بود یهو هجوم آرود سمت فاطمه!
فاطمه: بخدا قسم آرمین اگه دستت بهم بخوره ابرو برات نمیزارم .
آرمین یهو فاطمه رو انداخت داخل حسینیه در هم بست .
نرگس : یا خدا!یکی زنگ بزنه پلیس .
زینب : داداش تو چرا همینجوری نگاه میکنی خب یکاری کن .
امیر علی : در رو باید بشکونم،نیما زنگ بزن پلیس .
آقا امیر علی در رو شکوند آرمین رو آورد بیرون و به زور یجا نگهش داشت .
پلیس اومد و آرمین رو برد .
فاطمه یه جا نشسته بود و گریه میکرد .
من: فاطمه اخه چرا گریه میکنی حالا خداروشکر اتفاقی نیافتاد که .
فاطمه یهو گریه اش شدت گرفت .
امیرعلی: خانم صبوری ناراحت نباشید.
اون دیگه جرئت نداره مزاحمتون شه . اینقدر خودتون رو اذیت نکنید .
خداروشکر به خیر گذشت .
فاطمه: بخدا شرمندتون .
نمی دونم چجوری جبران کنم براتون . خیلی تو زحمت افتادید.
امیرعلی: دشمنتون شرمنده .
دیگه این حرف رو نزنید .
کاری نکردم ، وظیفه بوده .
بعد گفتن این حرف سریع رفت .
زینب : راست میگه داداشم،بلند شو بریم داخل .
ملیکا ی آب قند دستتو میبوسه .
ملیکا: باشه الان میارم .
با فاطمه رفتیم داخل یکم باهاش حرف زدیم که آروم شد.
خیلی دلم برای فاطمه می سوخت.
ولی خب حالا حل شده.
نرگس:بیا مبینا گوشیت خودشو کشت. صداشو قطع نکن دیگه.
من:باشه ممنون
الو؟
سلام داداش
اره پایگاه م نه ی اتفاقی افتاد مجبور شدم بمونم.
میای دنبالم؟
ممنون
فعلا
میگم نرگس میای برسونیمت؟..
«کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨