eitaa logo
°•|پَـنـاهـِ دِلَـم|•°
129 دنبال‌کننده
126 عکس
10 ویدیو
4 فایل
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری...♥ #پناه_دلم_باش . تاسیس:۲۷/بهمن/۱۳۹۸ جمعه ها رمان نداریم :) (برای تبادل یک روز قبل هماهنگ بفرمایید)
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 مگر دیوانه بود در ان شرایط به او نگاه کند... مي دانست چشمان پر سرزنشي در انتظارش است... سرش را کمي بالا انداخت به مفهوم نه!!... یعني نگاه نمي کنم!! هومن با دیدن عكس العمل او خنده اش گرفت. تا حالا همیشيه او را جدي و منطقي دیده بود ولي حالا... حالا که کم اورده و انگار کمي هم خجالت زده شده بود رفتارش بانمك بود!! سرزنش لازم را به لحنش داد و با حالتي نیمه جدي نیمه شوخي گفت: - فكر مي کني اون پز شك بیچاره فقط براي اینكه نسخش خوشگل دیده بشه اون داروها رو برات نوشته بوده؟!... یا تعدادش رو شير یا خط انداخته بوده و شانسي یكي که روندتر بوده اون تو ذکر کرده بوده... خانوم محترم اون پزشكه سال ها درس خونده که خیلي چیزها رو محاسبه کنه و ... و نفس عمیقي کشید و در ادامه گفت: - داروهات رو اوردي؟! ملیكا کمي شرمنده گفت: - نه... گذاشته بودم بیارم ولي رو اپن جا مونده!!... و بالاخرره با احتیاط سرش را بالا گرفت وگفت: - فقط یه مسكن بدین بهترمیشم!! هومن مهربان نگاهش کرد و گفت: - سرت خیلي درد مي کنه؟! ارام گفت: - اوهوم ولي همزمان هم به خود اعتراف کرد بعد از حضور این مرد دردش کاهش قابل ملاحظه اي داشته!!! هومن گفت: - داروي درد تو مسكن نیست... فشارت پایینه... کم خوني هم که داري و درمان هم نشده... سردردت هم که به احتمال قوي عصبیه!!... با یه سرم و یكي دو تا داروي دیگه می شه سریعا جواب گرفت... همرام ندارم باید برم تهیه کنم... اما اگه باهام همراهي کني ساده تر هم امكان خوب شدنت هست!... - همراهي؟!... در چه زمینه اي ؟! - اولا بهتره بیشتربه خودت مسلط باشي و سردو تا داد به این روز نیوفتي!!... یعني چي؟!... بعدش هم... و به طرف یخچال رفت و یك بطري اب معدني برداشت وگفت: - قند داري؟! ملیكا هنوز در باور ان دو جمله مانده بود... دو تا داد؟؟!!... او که داشت رسما سكته مي کرد!!!... انوقت مي گوید دو تا داد؟؟!!... با تكرار سوال هومن به خود امد و اشاره اي به روي میز کرد... هومن چند حبه قند داخل لیوان انداخت و ان را بهم زد وگفت: - حالت تهوع که نداري؟! ملیكا اشاره اي کرد یعني نه... هومن گفت: - خوبه... پس پاشو اینو بخور. ملیكا اول استین سمت را ستش را پوشید و بعد ارام برخاست... علي رغم حرکت ارامش باز سرگیجه اذیتش کرد... لعنتي!! از فوت مسعود به بعد با این قضیه دست به گریبان بود! هومن دستش را کمي نزدیكتر برد تا کمكش کند ولي ملیكا با پیش اوردن دستش مانعش شد... لیوان را از دستش گرفت و مقداري نوشید... نمي دانست چرا سرش ارام نمي گیرد... لیوان را پس داد... هومن گفت: - همش رو باید بخوري!! ملیكا سري تكان داد و گفت: - باشه فقط اجازه بدید تكیه بدم. هومن بلافاصله پشت سرش نشست و کف دست چپش را روي کمر او نهاد و گفت: - زیاد تكون بخوري اذیت میشي!!... بیا بخور... من نگهت داشتم!!! نفس ملیكا براي لحظه اي در سینه اش حبس شد برگشت و با تعجب نگاهش کرد معذب بود... هومن گفت: - زیاد سخت نگیر !!! بیا بخور! این مرد واقعا همان مردي بود که دو ساعت پیش به طرز وحشتناکي ترسانده بودش!!!... همان مردي که علاوه بر دعوا 🆔 @Panahe_Delam0