eitaa logo
°•|پَـنـاهـِ دِلَـم|•°
129 دنبال‌کننده
126 عکس
10 ویدیو
4 فایل
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری...♥ #پناه_دلم_باش . تاسیس:۲۷/بهمن/۱۳۹۸ جمعه ها رمان نداریم :) (برای تبادل یک روز قبل هماهنگ بفرمایید)
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 کمي به او برخورده بود گفت: - من بچه نیستم!! هومن ابرویي بالا انداخت و گفت: - من گفتم بچه اي؟! و با کمي شیطنت افزود: - یعني یادم نمیاد فكرم رو به زبون اورده باشم!!! ملیكا اخم کمرنگي کرد... هومن لبخندي زد و ب کمپلكس را در دست چپش گرفت و هردو دست را در مقابل او نگه داشت و گفت: - انتخاب کن کدوم یكي؟! ملیكا باکمي حرص لیوان راگرفت و شروع به نوشیدن کرد... هومن با خنده اي محسوس درکلامش گفت: - خب حالا یه نیم ساعتي دراز بكش... بعد اگه دیدیم بهتري میریم شام اگرنه دیگه مجبور میشم برم سراغ همون راه اول! دوباره سر بر بالش نهاد حالش بهتر بود!!... با ... طاها چرا اونجا وایستادي؟! با این حرف چرخاندن چشم در اتاق گفت: - ا هومن هم متوجه شد... طاها درگوشه اتاق ایستاده و چهره دمقي داشت!!... به طرف او حرکت کرد... طاها تا جایي که مي توانست در دیوارفرورفت!! هومن در مقابلش ایستاد و گفت: - چي شده طاها؟!... نترس مامان حالش خوب شده!! طاها بغض کرده پرسید: - شما دکترین؟! واي!!... پس مشكل این بود!!!... هومن روي یك زانو نشست و سعي کرد به ترس کودك نخندد... ارام گفت: - طاها؟!... اگه من دکتر نبودم کي حال ماماني رو خوب مي کرد؟!... تازه من دکتر بچه ها نیستم... فقط دکتر بزرگام!!! و دست پیش برد و طاها را کمي جلوتر کشید و گفت: - بعدش هم تو رو قد یه دنیا دوس دارم!! و با این حرف او را به آغوش کشید و بوسید. نیم ساعت بعد حال ملیكا به طور قابل توجهي بهتر شده بود... براي همین هر سه براي صرف شام رفتند... بعد از ان به تشخیص هومن که مي دانست پیاده روي ارام براي او خوب است تصمیم گرفتند به بیت بروند ولي در انجا اجازه نداد ملیكا طواف کند و با تاکید گفت: - نگاه کردن به بیت هم مستحبه و کم از ثواب طواف نداره!! هومن طاها به بغل ن سته بود که ملیكا گفت: - اقاي رستگار؟! هومن زیر چشمي نگاهي به او کرد و گفت: - اگه خودم اسمم رو بهت نمي گفتم فكرمي کردم نمي دونیش... هجي کن!!!... هه... واو... میم... نون...!!! ملیكا قاطعانه گفت: - نه خیر هم اسمتون رو مي دونم و هم معنیش رو!! هومن مشتاق نگاهش کرد و گفت: - هرکسي معنیه اسم منو نمي دونه... خب معنیش چیه؟! - نیك منش... مردي که منش نیكویي داره!! - افرین!!!... ولي من معنیه اسم تو رو نمي دونم. - ملیكا یعني پادشاه هومن ابروهایش رابالا داد و گفت: - خب میشه بفرمایید حوزه حكمراني شما کجاست جناب پادشاه؟! ملیكا تبسم تلخي زد و گفت: - یه پادشاه شكست خورده حوزه حكومتي نداره!! . هومن چشم از کعبه گرفت و به نیم رخ او زل زد و گفت: - ملیكا!! این چه حرفیه!! چرا شكست خورده؟!... مرگ حقه!... نباید با از دست دادن یه نفر تا این حد دیدت رو تیره کني! - گاهي ادم با از دست دادن یه نفر فقط یه نفررو از دست نمي ده! خیلي چیزهاي دیگه رو هم از دست ميده!! - مثلا؟! - فراموش کنید!! - بگو!! - نه... مهم نیست!! هومن با سماجت گفت: - مي خوام بشنوم!! - اخه چیززیادمهمي نیست! - ملیكا!! ملیكا نفسي کشید و بدون اینكه چشم ازکعبه بردارد گفت: - مادر مسعود در قید حیاته و طبیعتا از اموال پسرش ارث میبره... تقریبا حساب کردم حدود 70 میلیوني سهمشه... هیچ راهي بغیر از فروش خونه ندارم... - سهمش رو خواسته؟! - نه... یعني 🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 هنوز نه... خونواده خوبین!... ولي حق حقه و باید پرداخت بشه... همین مدتي هم که اونجا نشستم اگه مادرش ازته دل راضي نباشه نمازهایي که اونجا مي خونم قبول نميشه!... قبل از اینكه بیام حج ازشون کسب حلالیت کردم و اومدم... ولي به هرحال باید این سهم داده بشه!!... انرژي دوباره ساختن ندارم... ندارم!! وقتي صداي پربغض اوقطع شد هومن گفت: - نمي توني از پدرت کمك بگیري؟! - پدرم چهار سالي میشه که دیگه بازار نميره... حتما مي دونید که براي یه بازاري این یعني چي!! بخصوص اگه پسري هم نداشته باشه که کارش رو بر پا نگه داره... یا باید ادم معتمدي پیداکنه وکار رو به اون بسپاره و یا مغازه رو اجاره بده و از سرمایه بخوره... نه اینكه پدر و مادرم مشكلي داشته باشن نه... ولي من نمي خوام در این شرایط براشون مشكل تراشي کنم... اونا اصلا از جریان مطلع نیستن یعني دراین باره شما اولین نفري هستین که باهاش حرف مي زنم... نه با باباومامان دراین زمینه صحبتي کردم و نه خواهر و برادري دارم... ولي به هرحال باید یه کاري بكنم... فروش خونه برام سخته... طرحش رو خودم زدم و خیلي از کارهاش رو هم مسعود و دوستش انجام دادن... در کل دلبستگي خاصي به اونجا دارم... درسته فقط یك طبقه از اون ساختمون چهارطبقه مال ماست ولي اونجا رو یه جور دیگه دوس دارم... هومن در فكر بود متاسفانه تازه اپارتمانش را تحویل گرفته بود و براي شش ماهه اینده هم دو تا چك توپول داشت گفت: - چقدرکم داري؟! - نمي دونم شاید ماشینمون دو رو بر 60 تا بره و کل طلاهام هم به سختي 6 تا در میاره... 55 50 میلیون بقیه پول کمي نیست!! هومن دوباره نگاهش ا به کعبه داد و گفت: - نا امیدي کفره مي دوني؟! - نیستم... هیچوقت از درگاه خدا نا امید نمي شم مشكل خودمم!... نمي دونم شاید هم راحت طلبم! اینكه در زندگي زیاد سختي نكشیدم به قول مسعود تك فرزند بودن یعني همین!! و لبخند غمگیني زد و ادامه داد: - مي گفت وقتي اومدم سراغ یه دختر مثل تو... میدونستم باید... اهي کشيد و حرفش را دیگر ادامه نداد. انتظار هومن براي ادامه صحبتش بي حاصل بود... اصراري هم نكرد فكر درباره گذشته غمگین ترش مي کرد... طاها را در آغوشش جابجا کرد و گفت: - راستي مي خواستي چیزي بهم بگي؟! ملیكا کمي چشمانش را ریز کرد و به سمت او برگشت... هومن گفت: - صدام کردي!!! تبسمي زد راست مي گفت... - اهان... مي خواستم بگم ممكنه یه بار دیگه احرام عمره مفرده ببندیم؟! هومن با مكث پاسخ داد: - ماه قمري عوض نشده... به نیت خودمون نمیشه!! - میدونم مي خواستم به نیابت از یك نفر دیگه دوباره محرم بشم! - مثلا کي؟! - فردا!! - ولي تو هنوز کامل خوب نشدي!! ملیكا سعي کرد لحن مجاب کننده اي داشته باشد گفت: - پس فردا که گردش گروهي داریم... روز اخر هم که نمیشه کلي کار داریم!!... فقط مي مونه فردا... هومن در حال فكر بود پاسخي نداد... ملیكا گفت: - حالم خوبه باور کنید!!... باشه؟! لحنش خواهشي بود!!... هومن ملایم گفت: - حالا نمي تونم جوابت رو بدم... فردا دوباره معاینت مي کنم اگه حالت خوب بود باشه... بعد از ظهري میریم مسجد تنعیم و محرم ميشیم... ولي اگه فشارت باز پایین بود نه نمیشه!! ملیكا چیزي نگفت...حرفش منطقي بود و به دور از زور گویي... هومن به نیمرخ او نگاهي کرد وگفت: - پس پاشو یكم زودتربرگردیم هتل که 🆔 @Panahe_Delam0
پناه دلیای عزیز سلام عیدتون مبارک انشالله سال خوبی درپیش داشته باشین. به خاطر نبود پارت در این چند وقت معذزت میخوام ازتون . بنده حال خوبی در این چند وقت نداشتم و نتونستم رمان رو ادامه بدم . انشالله از این به بعد پارت گذاری به روال قبلی برمیگرده و پارتای جبرانی هم گذاشته میشه . عیدتون مبارک دوستتون دارم ❤️
هدایت شده از کرج پایش
🔴ناله کاربران شبکه های اجتماعی از بی تدبیری های کلافه کننده دولت مخصوصا درباره صف مرغ! 🔹 به گزارش دانا، کارویژه دولت آقای روحانی در طول دوران زمامداری پرداختن به مسائل مردم با رویکرد عملیات روانی و کار رسانه‌ای فریبنده روی افکار عمومی بوده است. این مسئله از مدل پرداختن به مسئله مذاکره با ادبیات مبالغه آمیز مانند ربط دادن آب خوردن مردم به برجام و همچنین حرفهای تحریک کننده ای مانند این که اگر همین امروز توافق نکنیم روزانه فلان میلیارد دلار ضرر خواهیم کرد برای مردم ملموس و فراموش نشدنی است. 🔹 و یا در موضوع بحث آزادی های اجتماعی، فریب دادن مردم و درگیری اذهان با موضوعاتی مثل چرایی پخش نشدن فلان آهنگ فلان خواننده در تلویزیون در روزهایی که اولویت مردم توجه به معیشت و جلوگیری از کاهش ارزش پول ملی بود از ویژگی های دولت روحانی است. دولتی که بیش از آنکهu به استخدام کارشناسان اقتصادی بپردازد مشغول به کارگیری کارشناسان فریب رسانه ای و عملیات روانی علیه مردم شده است. 🔹به عبارت ساده تر وقتی دولتی که متولی امورات اساسی کشور است، اولویتش پخش آهنگ مرغ سحر می شود و برای ایجاد موج های روانی و فریبنده و دوقطبی های مخرب روی این امواج سوار می شود، بدیهی است که همه مردم قربانی وجود یک دولت کم کار و بی عمل شده و در سال ۱۴۰۰ مجبورند از سحر در صف گرفتن تکه های از یک مرغ شوند. 🔹 نکته جالب تر اینکه همین روزها در همین دولت به جای درس گرفتن و کوتاه آمدن از فاز عملیات روانی و فریب علیه مردم و توجه عملی به مشکلات، باز هم در آستانه انتخابات به جای حل مشکلات میدانی مثل صفوف ناراحت کننده برای مرغ! در یک رویکرد کاملاً انتخاباتی و عجولانه باز هم نمایش مذاکره و اجرای نمایشی برجام را برای فریب مردم در انتخابات آینده و ادامه دادن دولت روحانی در دستور کار گذاشته است. 🔹کاربران شبکه های اجتماعی با یادآوری تجمع های خیابانی طرفداران دولت که برای فلان خواننده آهنگ مرغ سحر را همخوانی می کردند و مقایسه آن تجمع ها با گرفتاری مردم در روزهای کنونی که مجبورند از سحر در صف مرغ بایستند، کلید واژه را تبدیل به یک پویش انتقادی از وضعیت مدیریت دولت و تلاشهای انتخاباتی برای تداوم سیاستهای روحانی کردند. 🔰شما نیز می توانید با دنبال کردن این کلید واژه مطالب خود را در این رابطه به اشتراک بگذارید. ــــــــــــــــــــــ✌️🏻🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 °•| @Defabaghist110 °•|ڪانـال دفــاع بـاقـیـسـت...
هدایت شده از [• مرکز رسانه و فضای مجازی-کرج •]
•°°•🌸✨🌐✨🌸•°°• 💠 مطلع خورشید مولامان بود، فرجام گام؛ فاش میگویم دلم این را از اول گفته بود... 💠 فرش قرمز زیر پای مهدی است این انقلاب؛ در جماران پیر ما این را از اول گفته بود.. 🔰 مرکز رسانه و فضای مجازی شهرستان کرج برگزار میکند 🔰 دوره اول سلسله جلسات تبیین و گفتمان سازی گام دوم انقلاب اسلامی 🔖سخنران : حاج فرید نجف‌نیا تاریخ برگزاری جلسه هفتم : 📆 جمعه 1400/01/20 ⏰ ساعت : 18:00 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🖇لینک شرکت در نشست : ✅ https://rubika.ir/defabaghist ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌐مرکز رسانه و فضای مجازی شهرستان کرج🌐
سلاااام سلااااام نماز روزه هاتون قبول درگاه حق پناه دلی های عزیزم شرمنده به خاطر نبود پارت در این چند وقت مشکلی برام پیش اومده بود و شرایط روحی مناسبی نداشتم که رمان رو ادامه بدم 😊 ولی از امشب قوی تر به رمانمون ادامه میدیم
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 بتوني استراحت کني ضمنا خوب خودت رو تقویت کن!... من هم دلم مي خواد به نیابت پدر و مادرم دوباره محرم بشم!! با لباس احرام داخل ماشین نشسته بود و تكیه اش را به در ماشین داده و به ملیكا نگاه مي کرد... از یاد اوردي دو ساعت پیش لبخندي برلبانش نشست طي عملیاتي داروهاي اورا تهیه نموده و طاها را پي نخود سیاه فرستاده بود!!... قرص و لیوان اب را دست ملیكا داده و خود مشغول اماده کردن سرنگ براي تزریق ب 16شده بودکه اب به گلوي ملیكا پرید ومشغول سرفه شد... هومن سریع به او نزدیك شده و یكي دو ضربه ارام به میان کتفش زد... وقتي حالش جا امد پرسید: - دارید چي کار مي کنید؟!... مي خواهید تزریقش کنید؟!!! هومن ریز خندید و گفت: - نه بابا!!... مي خوام بعد اماده کردن سرنگ دارو رو تو هوا خالي کنم دوتایي بخندیم!!!... اینقده خوشگل دیده ميشه!!! ملیكا اخمهایش را حسابي در هم کشیده بودوگفته بود: - جدي پرسیدم!! هومن که همچنان به کار خودش مشغول بود نگاهي به اوکرد جدي پرسیدم!!!! اخ در کل این سوال مي توانست جدي با شد؟!... سخت بود که هم خنده اش را کنترل کند و هم قیافه اش را جدي نشان دهد گفت: - ببینم فكر کردي مي شنوم داروهات رو مصرف نكردي و بي تفاوت از کنارش مي گذرم!... اصلا فكر کن ببین این یه درصد هم امكان داشت!! و در حال هواگیري سرنگ گفت: - حالا دراز بكش! ملیكا سري بالا انداخته بود که یعني نه!! و هومن با کمي اخم گفت: - این یعني چي؟! ملیكا با لب و لوچه اویزان گفته بود: - یعني اگه حتما مي خواهید تزریق کنید!! لااقل از بازوم بزنید!!! اگه؟!!!... لااقل؟!!!!... هومن بلند خندیده وکنارش نشسته و گفت: - خیلي خب استینت رو بده بالا !! هنوز هم وقتي یاد قیافه اخم الوده او مي افتاد خنده اش مي گرفت... حالا هم انگار یك مقدار اندك بفهمي نفهمي ملیكا قهر بود...در مقابل مسجد تنعیم ایستاد و رو به ملیكاگفت: - چقدر طول مي کشه بیاي؟! ملیكا بي توجه گفت: - چه بدونم!... ده دقیقه!! هومن دست طاها را گرفت و گفت: - زیاد عجله نكن... پیشنهاد مي کنم نماز مغربمون رو بخونیم بعد بریم. ملیكا شانه اي بالا انداخت و گفت: - فرقي نمي کنه!!... باشه! هومن تبسمي به این زن تمام سفید پوش زد و با لبخندي گفت: - این یعني قهري دیگه!! ملیكا بالاخره سر بلند کرد و به هومن نگاه کرد وگفت: - قهر برا چي؟!قهر مال بچه هاست!! - پس نیستي؟! - گفتم که!! هومن یك طرفه خندید وگفت: - منظورم بچه بود!!! ملیكا تند نگاهش کرد... هومن بلافاصله حرکت کرد و گفت: - بعد نماز بیا همینجا! با تعقیب حرکتش با چشم ارام خندید... احرام بسته و اماده منتظر بود... دوباره محرمات لبیك حرکت... دوباره همرنگي و بیرنگي! اما این بار کمي سخت تر!! این را از اهنگ متین صداي ملیكا فهمید که... اینبار اونیز سربه زیرداشت و نگاهش به پایین بود!! - ببخشین دیرکردم! و لحن سنگین هومن: - خواهش مي کنم!... بفرمایید!!!! داخل ماشین نشسته بودند که هومن گفت: - اگه موافق باشین اول بریم شام بعد براي انجام اعمال میریم! بعد از صرف شام عازم بیت الله الحرام شدند... نیازي به توضیح نبود روال را مي دانستند... نیت... طواف... نماز... سعي... تقصیر... و استراحتي اندك... و پذیرایي مختصرتوسط ملیكا با خرماي فشرده مكه و اب زمزمي که هومن زحمت اوردنش را کشید... و با کسب انرژي 🆔@Panahe_Delam0
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 دوباره طواف نسا و نماز... هومن نمازش را زودتر تمام کرده بود... ملیكا نخست کمي نشست تا اندکي پاهایش استراحت کند سپس نماز بخواند... طاها هم نماز مي خواند همراه مادر خم و راست مي شد و گاهي سر برمي گرداند و او را نگاه مي کرد... هومن نگاهش بارها بین کعبه و ملیكا رد و بدل شد... از اقامتشان در مكه و از سفرشان فقط دو روز باقي بود... با فكردر این باره دلش مي گرفت!... چقدر این سفر برایش پر خاطره و مطلوب بود!... و چقدرکوتاه!! دوباره نگاهش را به ملیكاداد... نمازش تمام شده بود سلام اخر را داده بود... چشمانش را براي لحظه اي بست و دوباره باز کرد... نفسي گرفت و با گفتن قبول باشه دستش را مقابل ملیكا گرفت!!ملیكا متعجب به دست او نگاهي کرد و بعد نگاهش را تا چشمان اوبالا کشید... چشمانش برق خاصي داشت... تردید درونش نبود... با صلابت بود... مصمم بود... اهسته نگاهي به کعبه کرد و دوباره به دست او... طلب گناهي نداشت!... به حق بود!!... در پیشگاه خداوند!... در خانه اش!!... شاید رد این دست گناه محسوب مي شد... ضربان قلبش بالا رفته بود... و احساس مي کرد دستانش مي لرزند! اما دست هومن با سماجت در مقابلش بود بدون لرزش سفت و محكم... ارام دست پیش بردو نوك انگشتانش را با گفتن قبول حق لمس کوتاهي داد با انگشتان او!! اما همین لمس کوتاه کافي بود که دستش در میان دستان مردانه و درشت هومن گیر بیفتد... دست کوچك و یخ زده ملیكا در دستان بزرگ و داغ هومن!! به فاصله یك دم و بازدم کامل... یك نفس طولاني و کشدار و عمیق... و یك نگاه به چشمان دختر که قدرت جذب ان انگار از قدرت جذب یك سياه چاله فضایي هم بیشتربود... و ضرب اهنگ دلنواز نبض او در میان دستش... یك فشار اندك به ان دست کوچك و رها... دستش را مشت کرد مي خواست حس قشنگ لطافت نرمي و تپش ان را در مشتش نگه دارد!! هزاران نبض گرفته بود و به یاد نمي اورد هرگز از این ملودي لذت برده باشد!!... ملیكا سر به زیر انداخت و دستش را ارام به زیر چادر کشید... و با دست راستش فشاري به دست چپش اورد... چقدر ناهم دما بودند!... یكي گرم و یكي سرد... و ریزش گرماي دست راست درکسري از ثانیه به دست چپ!!... گویا داغي ان دست براي گرم کردن هر دو دستش کافي بود!!! طاها زودي به سمت عمو پرید و گفت: - من هم نماز خوندم!! یعني!!!... هومن خندید و در آغوشش گرفت و ضمن بو سه اي بر پیشاني او گفت: - نماز تو هم قبول باشه. فعلا دستش در دسترس نبود!... نمي توانست دست بدهد!! طاها خودش را لوس کرد و از گردن او اویزان شد... خوشش مي امد از این کار... بخصوص که باز نصفه شب بود و بدجوري خوابش مي امد. بیست دقیقه اي نشستند ولي سكوت بینشان انگار شكستني نبود!.. بخصوص که طاها هم خوابش برده بود... و سر اخر هومن گفت: - پاشو دیگه بریم!!... ساعت دو شد! ملیكا سري به موافقت تكان داد و هومن برخاست... باز طاها آغوشش خواب بود و تن پوشش فقط دو حوله!!... و ملیكا فكرکرد اخرش هم امتحان نكرد ببیند چگونه مي شود با این وضع راه رفت!!! فرداي ان روز تمام گروه جمع شده بودند تا براي دیدن جاهاي مختلف مكه بروند... سه 🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 اتوبوس دم در بود و همه در لابي جمع شده بودند... مهدیار سرش شلوغ بودومدام دررفت وامد... همزمان هم به مردم جواب مي داد هم به عمویش چیزهایي مي گفت و هم بسته هایي را جابه جا مي کرد... در همین حین درب اسانسور باز شد و بلافاصله صداي بهت زده طاها بلند شد که: - ا مامان چرا همه اینجا جمع شدن؟! یك لحظه ایستاد... تمام نفسش را یكجا بیرون داد و دم در رفت و بسته در دستش را زمین گذاشت... در حال برگشت راهش را به سمت مسافران تازه وارد کج کرد! اب دهنش را به سختي قورت داد و با قدمهاي محكم به انها نزدیك شد!! ملیكا سرش را پایین انداخت و در دل خدا خداکردکه مهدیار از امدن پیششان منصرف شود! اما هومن چیني بر پیشاني داشت و قاطعانه به نزدیك شدن او مي نگریست!! مهدیار به یك قدمي انها رسیده بود زیر چشمي نگاه کوتاهي به ملیكا کرد و چشمانش را چرخاند و چشم در چشم هم قد و قواره خود شد!!. اخم برپیشاني اورا دید و سعي کرد در عین ناباوري باورش کند!!... لبخندي بر لب اورد و گفت: - سلام دیر کردین!! و دستش را براي دست دادن مردانه پیش اورد!... هومن نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و بدون اینكه تغییري در چهره اش بدهد دست اورا فشرد!! مهدیار دستي به سر طاها هم کشید و دوستانه گفت: - هومن!!... یه کمكي به ما ميدي؟!... دست تنها موندم!! چهره هومن کمي بهت زده مي نمود!! با این حال گفت: - البته!... چي کمكي؟! مهدیارکمي چرخید... طوري ایستادکه دیگرنمي توانست حتي زیر چشمي هم ملیكا را ببیند و اشاره اي به بسته ها کرد و گفت: - کیك ها و نوشابه ها رو باید تقسیم کنیم به سه اتوبوس... نوشابه ها تو یخچال هتله... باید منتقل کنیم به یخچال اتوبوس ها... هومن تكاني به خود داد قیافه اش به شكل معمول در امده بود... گفت: - باشه... پس من برم سراغ نوشابه ها... مهدیار نفس عمیقي کشید وگفت: - ممنون... ببخشید باعث زحمت!!... تقصیراتوبوس هاست که دیر رسیدن! - اشكالي نداره... چند تا برا هر اتوبوس؟ - حدود پنجاه تا برا هر کدوم... - باشه مهدیار ضمن حرکت گفت: - من کیك ها رو داخل اتوبوس ها بذارم بیام کمك تو!! - نمي خواد تو به بقیه کارات برس من اینا رو جابجا مي کنم! مهدیار تشكري کرد و فاصله گرفت... هومن رو به ملیكا گفت: - تو مراقب طاها باش من هم نوشابه ها رو جابجا کنم بیام!! ملیكا سري به تایید تكان داد و نفس راحتي کشيد...ان روز از صحراي عرفات مشعر و منا بازدید کردند... اما موسم حج کجا و بازدید انها کجا؟! یاداوري انبوه مردم در موسم حج تمتع حسرتي را بردل همه انهایي مي نشاند که انجا را پر از جمعیت دیده بودند!! و صحرا و کوههاي مشعر که شبي را در انجا بیتوته کرده بودند... و یا شيطانگاه ... در منا... وقتي به تفریح سنگي به ان ستون ها پرتاب مي کردند... خاطره روزهاي شلوغي که براي پرتاب سنگ مجبور به تحمل فشار مردم بودند در ذهنشان تداعي مي شد... در انجا بود که هومن نگاهي به مهدیار کرد و خندید!!... البته مهدیار هم!!! هر دو خوب به خاطر داشتند... در حج تمتع... اولین روز اقامتشان در منا بود... براي پرتاب سنگ به شیطان بزرگ راهي شده بودند... انجا بسیار شلوغ و پر جمعیت بود... هردو از روي جواني و انرژي مخصوص ان براي زدن سنگها جلوتررفتند در حالیكه تن پوششان فقط دو حوله بود... بگذریم از ان که همه سنگهایشان را 🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 کماندویي پرتاب کردند ولي هم همه و شلوغي و پیچش مردم موجب شد حوله روي شانه مهدیار بین جمعیت گم شود و اگر هومن به داد حوله دوم هم نمي رسید احتمال باز شدن ان هم بود!!! وبعد مهدیارمجبور شد در مسیر برگشت همان یك حوله را یك طرفه روي یك شانه بیاندازد و زیر بغل طرف مقابل محكم کند!!! و همان گونه به چادر ها برگردد!!! وتمام مسیربرگشت را به شوخي و خنده هومن گوش فرادهد!... چقدر سربه سرش گذاشته بود!!! اصولا معتقد بود اگر حوله دوم هم رفته بود جالب ترمي شد!!!دوباره نگاهي به هم کردند و خندیدند... و جالبتراز ان موقعي بودکه مي خواستند تقصیرکنند... هنگامي که سر همدیگر را با تیغ مي تراشیدند!... و یا به قول خودشان روي سر همدیگر سرسره بازي مي کردند... خاطراتشان از منا زیاد بود!!! از انجا راهي غار حرا شدند... مسیر بالا رفتن به غار طولاني و کمي ناجور بود... دم کوه هومن از ملیكا پرسید: - مي خواي بریم بالا؟! ملیكا با نگاهي به کوه گفت: - بله... دفعه پیش تا نصفه مسیر بالا رفتیم هوا گرمتر از حالا بود... راستش دوس دارم برم. هومن با حوصله گفت: - باشه... ميریم... فقط اصلا عجله نكن... با ارامش مي ریم و برمي گردیم... مسیر پله داره... ازونجا میریم - ولي پله خسته کننده تره - باشه ولي امن تره تعدادي از مسافران پایین کوه ماندند و تعدادي هم به قصد دیدن غار راه افتادند... حدود نصفه مسیررا بالا رفته بودند... گرماي هوا بیش از بالا رفتن خسته شان مي کرد... عرق از سر و رویشان مي چكید... هومن هر پنج دقیقه یكبار دستش را با اب معدني خیس مي کرد و روي سر طاها مي کشید... از گرما زده شدنش مي ترسید..ولي خود بچه حالیش نبود... از کوهنوردي لذت مي برد... یك مرتبه طاها پرسید عمو اون چیه؟! هومن رد دست او را تعقیب کرد... دو میمون در کوه مشغول بازي و خوردن اشغال هایي بودند که مردم روي زمین ریخته بودند!!... هومن لبخندي به او زد و گفت: - میمونه با دادن جواب دو عكس العمل مختلف از مادر و پسر دریافت کرد!!!... ملیكا سریع به سمت دیگر هومن رفت وکمي هم نزدیكتربه او ایستاد و طاهاکه درست به همان سرعت مي خواست به دل کوه بزند و با ان حیوان هاي جالب بازي کند!! هومن دست طاهارا سفت گرفت وگفت: - کجاداري ميري؟! وروکردبه ملیكاوگفت: - نترس طرف ادما نمیان!! و با این حرف ارام دست ملیكا را در دست گرفت!!!... ملیكا غافلگیر شده به او نگاه کرد... هومن با تبسمي گفت: - خسته شدي؟!... دستت رو بدي به من کمتر خسته ميشي!!!!! و راه افتاد... ملیكا فكرکرد این مرد از روي چه قانوني این حكم را صادر کرد!! و خواست دستش را نه با ضرب و زور بلكه به نرمي از دست او در اورد ولي با فشرده شدن بیشتر دستش مواجه شد!! براي همین گفت: - اقاي رستگار!!!... آخه اینطوري درست نیست!! هومن که به هیچ عنوان قصد نداشت دست اورا رها کند! گفت: - چرا؟!... اصلا درست تراز این وجود نداره!! در حالیكه نگاه مردي دو سه مترعقب ترمستقیم دست ان دو را نشانه رفته بود و اززور حرص و کلافگي انگشتانش لاي موهایش قفل شده بود...روز اخر سفربود... صبحانه را صرف کرده بودند و هومن بي دعوت در اتاق ملیكا حضور داشت! به دوربر اتاق مرتب انها نگاهي کرد وگفت: - شماکه کار زیادي ندارین!... نه؟! ملیكا گفت: - نه... تقریبا ساک ها اماده ان!! - اوهوم... مكث کرد و با کمي تعلل 🆔 @Panahe_Delam0
♥️ ۱۲ تا از بهترین لحظه‌های عمر انسان ۱. لحظه تحویل سال ۲. لحظه عاشق شدن ۳. لحظه تماس از کسی که دلتون براش تنگ شده ۴. لحظه دادن آخرین امتحان ۵. لحظه ای که به شخصی که دوسش دارین، نگاه کنین و ببینین اونم داشته به شما نگاه میکرده ۶. لحظه ای که دوستای قدیمی و خوبت رو ببینی و بفهمی هیچی بینتون تغییر نکرده ۷. لحظه ی لمس انگشتان نوزاد متولد شده ۸. لحظه ای که از خواب بیدار شی و ببینی هنوز وقت اضافه برای خوابیدن داری ۹. یه شب قشنگ؛ تو خیابون تنها قدم بزنی و خاطرات قشنگ و خوبت رو مرور کنی ۱۰. لحظه ای که تنهایی؛ یه پیام یا تماس از کسی که دوسش داری دریافت کنی ۱۱. لحظه ای که حس کنی یه نفر واقعا به تو و کارت اهمیت میده ۱۲. لحظه ای که این رو میخونی و به این لحظات خوب فکر میکنی و لبخند به لبت میاد و این بهترین لحظه برای منه که لبخند رو به لبت آوردم راستی خنده واقعا بهت میاد😊 🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 گفت: - اممم... ساك من هم که دست شما رو مي بوسه!! ملیكا لبخندي زد و گفت: - باشه... کي باید ساک ها رو تحویل بدیم؟! - بعد شام - خب پس... عصري میام مي بندم - اکي... راستي خریدي چیزي نداري؟! ملیكا با نگاهي به طاها غر زد: - طاها نریز شون... تازه جمع کردم یادمون ميره مي مونه اینجاها!! و رو به هومن گفت: - نه خرید انچناني ندارم!! هومن گفت: - برا امروز برنامه داري؟! - نه.. ولي دیگه روز اخري بیشتر بریم بیت خوبه - باشه الان ميریم نماز ظهر رو مي خونیم و برمي گردیم... بعدش هم شب ميریم تا هر وقت که تونستیم بمونیم... از لیست من چیزي هم مونده یا نه؟! ملیكا خنده اي بر لب اورد و کیفش را باز کرده و لیست را به هومن برگرداند و گفت: - اونهایي که خریدیم تیك زدم... تقریبا کامله... فقط کفش مجلسی هم توش بودکه... راستش رو بخواهید من در این مورد خیلي مهارت ندارم... یعني خودم برا خودم که کفش مي خرم با سایزش مشكل دارم چه برسه به دیگران... ولي درعوض خیلي چیزهاي دیگه خریدیم که تولیست نبود! هومن با بیخیالي گفت: - اشكال نداره اگه همین هایي رو هم که خریدیم هدیه ببینه شاخ در میاره!!... ميگم... بعد از ظهري بریم کمي دور و بر هتل رو بگردیم... هم یه گردشي ميشه و هم چند تا مغازه رومي بینیم!! - چراکه نه!!! - بسیار خب... حالا اماده بشين بریم بیت... نیم ساعت کافیه برا اماده شدنتون؟! - بله ساعات اخر حضورشان در مكه بود و چیزي در قلبش سنگیني مي نمود... همینطوري جداشدن ازمكه وبیت سخت ودلگیر هست تا چه برسد این بارکه!!!... هرگزفكرش را هم نمي کردکه تا این حد به شرایط این سفر خو بگیرد... ان روز را طوري برنامه ریزي کرده بود که ساعتي تنها نباشند!! با هم راهي بیت شدند و نماز خواندند. سپس براي صرف ناهار به هتل برگشتند و بدون اینكه به اتاق بروند براي قدم زدن رفتند... در تمام مسیر هومن فقط نگاه کرد!! ولي ملیكا چند قلم جنس دیگر هم خرید!!! وقتي به اتاق شان برمي گشتند ملیكا گفت: - شما برید اتاقتون من هم وسایلم رو بذارم بیام! و با تكان سر هومن تایید گرفت. ملیكا وارد اتاق خود شد... بسته اي را ازقبل اماده کرده بود ان را برداشت... مقابل اینه ایستاد ونگاهي به خود کرد... نمي دانست چرا چشمانش با هر بار در اینه نگاه کردن خیس مي شود!!... لبخند محزوني به خود زد و زیر لب زمزمه کرد: - خدایا شيكرت! لاي در اتاق هومن باز بود با تقه ارامي وارد شد... هومن ناخن بر پیشانیش کشید و گفت: - یه وقت از اتاق نترسي ها!! ملیكا به سر و وضع بهم ریخته اتاق نگاهي کرد و خندید وگفت: - اشكالي نداره!! هومن با شرمندگي گفت: - ببین تو همین جا بشين من همه چیز رو جمع و جور مي کنم میذارم کنارت... فقط داخل ساك بچینشون! ملیكا با همان لب خندان گفت: - چیزي نیست نیم ساعته تمومه نگران نباشین!! هومن هنوز متوجه دور و اطراف اتاق بود که ملیكا گفت: - اقاي رستگار؟! چشم گرداند و روي او ثابت کرد... و گفت: - بله ملیكا نفس ارامي کشید وتبسمي زد وگفت: - راستش نمي دونم به چه زبوني ازتون تشكر کنم!!... بخاطر قبول این زحمت واقعا ممنونم و خوب مي دونم اگه حالا اینجام اگه سعادتي شد تا دوباره حج کنم تا دوباره سعادت زیارت خانه خدا نصیبم بشه... بخاطر لطف شما بوده!... هیچوقت این لطفتون رو فراموش نخواهم کرد... مطمئن باشید تاعمر دارم دعاي خیرم 🆔 @Panahe_Delam0