eitaa logo
°•|پَـنـاهـِ دِلَـم|•°
129 دنبال‌کننده
126 عکس
10 ویدیو
4 فایل
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری...♥ #پناه_دلم_باش . تاسیس:۲۷/بهمن/۱۳۹۸ جمعه ها رمان نداریم :) (برای تبادل یک روز قبل هماهنگ بفرمایید)
مشاهده در ایتا
دانلود
پناه دلیای عزیز سلام عیدتون مبارک انشالله سال خوبی درپیش داشته باشین. به خاطر نبود پارت در این چند وقت معذزت میخوام ازتون . بنده حال خوبی در این چند وقت نداشتم و نتونستم رمان رو ادامه بدم . انشالله از این به بعد پارت گذاری به روال قبلی برمیگرده و پارتای جبرانی هم گذاشته میشه . عیدتون مبارک دوستتون دارم ❤️
هدایت شده از کرج پایش
🔴ناله کاربران شبکه های اجتماعی از بی تدبیری های کلافه کننده دولت مخصوصا درباره صف مرغ! 🔹 به گزارش دانا، کارویژه دولت آقای روحانی در طول دوران زمامداری پرداختن به مسائل مردم با رویکرد عملیات روانی و کار رسانه‌ای فریبنده روی افکار عمومی بوده است. این مسئله از مدل پرداختن به مسئله مذاکره با ادبیات مبالغه آمیز مانند ربط دادن آب خوردن مردم به برجام و همچنین حرفهای تحریک کننده ای مانند این که اگر همین امروز توافق نکنیم روزانه فلان میلیارد دلار ضرر خواهیم کرد برای مردم ملموس و فراموش نشدنی است. 🔹 و یا در موضوع بحث آزادی های اجتماعی، فریب دادن مردم و درگیری اذهان با موضوعاتی مثل چرایی پخش نشدن فلان آهنگ فلان خواننده در تلویزیون در روزهایی که اولویت مردم توجه به معیشت و جلوگیری از کاهش ارزش پول ملی بود از ویژگی های دولت روحانی است. دولتی که بیش از آنکهu به استخدام کارشناسان اقتصادی بپردازد مشغول به کارگیری کارشناسان فریب رسانه ای و عملیات روانی علیه مردم شده است. 🔹به عبارت ساده تر وقتی دولتی که متولی امورات اساسی کشور است، اولویتش پخش آهنگ مرغ سحر می شود و برای ایجاد موج های روانی و فریبنده و دوقطبی های مخرب روی این امواج سوار می شود، بدیهی است که همه مردم قربانی وجود یک دولت کم کار و بی عمل شده و در سال ۱۴۰۰ مجبورند از سحر در صف گرفتن تکه های از یک مرغ شوند. 🔹 نکته جالب تر اینکه همین روزها در همین دولت به جای درس گرفتن و کوتاه آمدن از فاز عملیات روانی و فریب علیه مردم و توجه عملی به مشکلات، باز هم در آستانه انتخابات به جای حل مشکلات میدانی مثل صفوف ناراحت کننده برای مرغ! در یک رویکرد کاملاً انتخاباتی و عجولانه باز هم نمایش مذاکره و اجرای نمایشی برجام را برای فریب مردم در انتخابات آینده و ادامه دادن دولت روحانی در دستور کار گذاشته است. 🔹کاربران شبکه های اجتماعی با یادآوری تجمع های خیابانی طرفداران دولت که برای فلان خواننده آهنگ مرغ سحر را همخوانی می کردند و مقایسه آن تجمع ها با گرفتاری مردم در روزهای کنونی که مجبورند از سحر در صف مرغ بایستند، کلید واژه را تبدیل به یک پویش انتقادی از وضعیت مدیریت دولت و تلاشهای انتخاباتی برای تداوم سیاستهای روحانی کردند. 🔰شما نیز می توانید با دنبال کردن این کلید واژه مطالب خود را در این رابطه به اشتراک بگذارید. ــــــــــــــــــــــ✌️🏻🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 °•| @Defabaghist110 °•|ڪانـال دفــاع بـاقـیـسـت...
هدایت شده از [• مرکز رسانه و فضای مجازی-کرج •]
•°°•🌸✨🌐✨🌸•°°• 💠 مطلع خورشید مولامان بود، فرجام گام؛ فاش میگویم دلم این را از اول گفته بود... 💠 فرش قرمز زیر پای مهدی است این انقلاب؛ در جماران پیر ما این را از اول گفته بود.. 🔰 مرکز رسانه و فضای مجازی شهرستان کرج برگزار میکند 🔰 دوره اول سلسله جلسات تبیین و گفتمان سازی گام دوم انقلاب اسلامی 🔖سخنران : حاج فرید نجف‌نیا تاریخ برگزاری جلسه هفتم : 📆 جمعه 1400/01/20 ⏰ ساعت : 18:00 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🖇لینک شرکت در نشست : ✅ https://rubika.ir/defabaghist ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌐مرکز رسانه و فضای مجازی شهرستان کرج🌐
سلاااام سلااااام نماز روزه هاتون قبول درگاه حق پناه دلی های عزیزم شرمنده به خاطر نبود پارت در این چند وقت مشکلی برام پیش اومده بود و شرایط روحی مناسبی نداشتم که رمان رو ادامه بدم 😊 ولی از امشب قوی تر به رمانمون ادامه میدیم
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 بتوني استراحت کني ضمنا خوب خودت رو تقویت کن!... من هم دلم مي خواد به نیابت پدر و مادرم دوباره محرم بشم!! با لباس احرام داخل ماشین نشسته بود و تكیه اش را به در ماشین داده و به ملیكا نگاه مي کرد... از یاد اوردي دو ساعت پیش لبخندي برلبانش نشست طي عملیاتي داروهاي اورا تهیه نموده و طاها را پي نخود سیاه فرستاده بود!!... قرص و لیوان اب را دست ملیكا داده و خود مشغول اماده کردن سرنگ براي تزریق ب 16شده بودکه اب به گلوي ملیكا پرید ومشغول سرفه شد... هومن سریع به او نزدیك شده و یكي دو ضربه ارام به میان کتفش زد... وقتي حالش جا امد پرسید: - دارید چي کار مي کنید؟!... مي خواهید تزریقش کنید؟!!! هومن ریز خندید و گفت: - نه بابا!!... مي خوام بعد اماده کردن سرنگ دارو رو تو هوا خالي کنم دوتایي بخندیم!!!... اینقده خوشگل دیده ميشه!!! ملیكا اخمهایش را حسابي در هم کشیده بودوگفته بود: - جدي پرسیدم!! هومن که همچنان به کار خودش مشغول بود نگاهي به اوکرد جدي پرسیدم!!!! اخ در کل این سوال مي توانست جدي با شد؟!... سخت بود که هم خنده اش را کنترل کند و هم قیافه اش را جدي نشان دهد گفت: - ببینم فكر کردي مي شنوم داروهات رو مصرف نكردي و بي تفاوت از کنارش مي گذرم!... اصلا فكر کن ببین این یه درصد هم امكان داشت!! و در حال هواگیري سرنگ گفت: - حالا دراز بكش! ملیكا سري بالا انداخته بود که یعني نه!! و هومن با کمي اخم گفت: - این یعني چي؟! ملیكا با لب و لوچه اویزان گفته بود: - یعني اگه حتما مي خواهید تزریق کنید!! لااقل از بازوم بزنید!!! اگه؟!!!... لااقل؟!!!!... هومن بلند خندیده وکنارش نشسته و گفت: - خیلي خب استینت رو بده بالا !! هنوز هم وقتي یاد قیافه اخم الوده او مي افتاد خنده اش مي گرفت... حالا هم انگار یك مقدار اندك بفهمي نفهمي ملیكا قهر بود...در مقابل مسجد تنعیم ایستاد و رو به ملیكاگفت: - چقدر طول مي کشه بیاي؟! ملیكا بي توجه گفت: - چه بدونم!... ده دقیقه!! هومن دست طاها را گرفت و گفت: - زیاد عجله نكن... پیشنهاد مي کنم نماز مغربمون رو بخونیم بعد بریم. ملیكا شانه اي بالا انداخت و گفت: - فرقي نمي کنه!!... باشه! هومن تبسمي به این زن تمام سفید پوش زد و با لبخندي گفت: - این یعني قهري دیگه!! ملیكا بالاخره سر بلند کرد و به هومن نگاه کرد وگفت: - قهر برا چي؟!قهر مال بچه هاست!! - پس نیستي؟! - گفتم که!! هومن یك طرفه خندید وگفت: - منظورم بچه بود!!! ملیكا تند نگاهش کرد... هومن بلافاصله حرکت کرد و گفت: - بعد نماز بیا همینجا! با تعقیب حرکتش با چشم ارام خندید... احرام بسته و اماده منتظر بود... دوباره محرمات لبیك حرکت... دوباره همرنگي و بیرنگي! اما این بار کمي سخت تر!! این را از اهنگ متین صداي ملیكا فهمید که... اینبار اونیز سربه زیرداشت و نگاهش به پایین بود!! - ببخشین دیرکردم! و لحن سنگین هومن: - خواهش مي کنم!... بفرمایید!!!! داخل ماشین نشسته بودند که هومن گفت: - اگه موافق باشین اول بریم شام بعد براي انجام اعمال میریم! بعد از صرف شام عازم بیت الله الحرام شدند... نیازي به توضیح نبود روال را مي دانستند... نیت... طواف... نماز... سعي... تقصیر... و استراحتي اندك... و پذیرایي مختصرتوسط ملیكا با خرماي فشرده مكه و اب زمزمي که هومن زحمت اوردنش را کشید... و با کسب انرژي 🆔@Panahe_Delam0
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 دوباره طواف نسا و نماز... هومن نمازش را زودتر تمام کرده بود... ملیكا نخست کمي نشست تا اندکي پاهایش استراحت کند سپس نماز بخواند... طاها هم نماز مي خواند همراه مادر خم و راست مي شد و گاهي سر برمي گرداند و او را نگاه مي کرد... هومن نگاهش بارها بین کعبه و ملیكا رد و بدل شد... از اقامتشان در مكه و از سفرشان فقط دو روز باقي بود... با فكردر این باره دلش مي گرفت!... چقدر این سفر برایش پر خاطره و مطلوب بود!... و چقدرکوتاه!! دوباره نگاهش را به ملیكاداد... نمازش تمام شده بود سلام اخر را داده بود... چشمانش را براي لحظه اي بست و دوباره باز کرد... نفسي گرفت و با گفتن قبول باشه دستش را مقابل ملیكا گرفت!!ملیكا متعجب به دست او نگاهي کرد و بعد نگاهش را تا چشمان اوبالا کشید... چشمانش برق خاصي داشت... تردید درونش نبود... با صلابت بود... مصمم بود... اهسته نگاهي به کعبه کرد و دوباره به دست او... طلب گناهي نداشت!... به حق بود!!... در پیشگاه خداوند!... در خانه اش!!... شاید رد این دست گناه محسوب مي شد... ضربان قلبش بالا رفته بود... و احساس مي کرد دستانش مي لرزند! اما دست هومن با سماجت در مقابلش بود بدون لرزش سفت و محكم... ارام دست پیش بردو نوك انگشتانش را با گفتن قبول حق لمس کوتاهي داد با انگشتان او!! اما همین لمس کوتاه کافي بود که دستش در میان دستان مردانه و درشت هومن گیر بیفتد... دست کوچك و یخ زده ملیكا در دستان بزرگ و داغ هومن!! به فاصله یك دم و بازدم کامل... یك نفس طولاني و کشدار و عمیق... و یك نگاه به چشمان دختر که قدرت جذب ان انگار از قدرت جذب یك سياه چاله فضایي هم بیشتربود... و ضرب اهنگ دلنواز نبض او در میان دستش... یك فشار اندك به ان دست کوچك و رها... دستش را مشت کرد مي خواست حس قشنگ لطافت نرمي و تپش ان را در مشتش نگه دارد!! هزاران نبض گرفته بود و به یاد نمي اورد هرگز از این ملودي لذت برده باشد!!... ملیكا سر به زیر انداخت و دستش را ارام به زیر چادر کشید... و با دست راستش فشاري به دست چپش اورد... چقدر ناهم دما بودند!... یكي گرم و یكي سرد... و ریزش گرماي دست راست درکسري از ثانیه به دست چپ!!... گویا داغي ان دست براي گرم کردن هر دو دستش کافي بود!!! طاها زودي به سمت عمو پرید و گفت: - من هم نماز خوندم!! یعني!!!... هومن خندید و در آغوشش گرفت و ضمن بو سه اي بر پیشاني او گفت: - نماز تو هم قبول باشه. فعلا دستش در دسترس نبود!... نمي توانست دست بدهد!! طاها خودش را لوس کرد و از گردن او اویزان شد... خوشش مي امد از این کار... بخصوص که باز نصفه شب بود و بدجوري خوابش مي امد. بیست دقیقه اي نشستند ولي سكوت بینشان انگار شكستني نبود!.. بخصوص که طاها هم خوابش برده بود... و سر اخر هومن گفت: - پاشو دیگه بریم!!... ساعت دو شد! ملیكا سري به موافقت تكان داد و هومن برخاست... باز طاها آغوشش خواب بود و تن پوشش فقط دو حوله!!... و ملیكا فكرکرد اخرش هم امتحان نكرد ببیند چگونه مي شود با این وضع راه رفت!!! فرداي ان روز تمام گروه جمع شده بودند تا براي دیدن جاهاي مختلف مكه بروند... سه 🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 اتوبوس دم در بود و همه در لابي جمع شده بودند... مهدیار سرش شلوغ بودومدام دررفت وامد... همزمان هم به مردم جواب مي داد هم به عمویش چیزهایي مي گفت و هم بسته هایي را جابه جا مي کرد... در همین حین درب اسانسور باز شد و بلافاصله صداي بهت زده طاها بلند شد که: - ا مامان چرا همه اینجا جمع شدن؟! یك لحظه ایستاد... تمام نفسش را یكجا بیرون داد و دم در رفت و بسته در دستش را زمین گذاشت... در حال برگشت راهش را به سمت مسافران تازه وارد کج کرد! اب دهنش را به سختي قورت داد و با قدمهاي محكم به انها نزدیك شد!! ملیكا سرش را پایین انداخت و در دل خدا خداکردکه مهدیار از امدن پیششان منصرف شود! اما هومن چیني بر پیشاني داشت و قاطعانه به نزدیك شدن او مي نگریست!! مهدیار به یك قدمي انها رسیده بود زیر چشمي نگاه کوتاهي به ملیكا کرد و چشمانش را چرخاند و چشم در چشم هم قد و قواره خود شد!!. اخم برپیشاني اورا دید و سعي کرد در عین ناباوري باورش کند!!... لبخندي بر لب اورد و گفت: - سلام دیر کردین!! و دستش را براي دست دادن مردانه پیش اورد!... هومن نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و بدون اینكه تغییري در چهره اش بدهد دست اورا فشرد!! مهدیار دستي به سر طاها هم کشید و دوستانه گفت: - هومن!!... یه کمكي به ما ميدي؟!... دست تنها موندم!! چهره هومن کمي بهت زده مي نمود!! با این حال گفت: - البته!... چي کمكي؟! مهدیارکمي چرخید... طوري ایستادکه دیگرنمي توانست حتي زیر چشمي هم ملیكا را ببیند و اشاره اي به بسته ها کرد و گفت: - کیك ها و نوشابه ها رو باید تقسیم کنیم به سه اتوبوس... نوشابه ها تو یخچال هتله... باید منتقل کنیم به یخچال اتوبوس ها... هومن تكاني به خود داد قیافه اش به شكل معمول در امده بود... گفت: - باشه... پس من برم سراغ نوشابه ها... مهدیار نفس عمیقي کشید وگفت: - ممنون... ببخشید باعث زحمت!!... تقصیراتوبوس هاست که دیر رسیدن! - اشكالي نداره... چند تا برا هر اتوبوس؟ - حدود پنجاه تا برا هر کدوم... - باشه مهدیار ضمن حرکت گفت: - من کیك ها رو داخل اتوبوس ها بذارم بیام کمك تو!! - نمي خواد تو به بقیه کارات برس من اینا رو جابجا مي کنم! مهدیار تشكري کرد و فاصله گرفت... هومن رو به ملیكا گفت: - تو مراقب طاها باش من هم نوشابه ها رو جابجا کنم بیام!! ملیكا سري به تایید تكان داد و نفس راحتي کشيد...ان روز از صحراي عرفات مشعر و منا بازدید کردند... اما موسم حج کجا و بازدید انها کجا؟! یاداوري انبوه مردم در موسم حج تمتع حسرتي را بردل همه انهایي مي نشاند که انجا را پر از جمعیت دیده بودند!! و صحرا و کوههاي مشعر که شبي را در انجا بیتوته کرده بودند... و یا شيطانگاه ... در منا... وقتي به تفریح سنگي به ان ستون ها پرتاب مي کردند... خاطره روزهاي شلوغي که براي پرتاب سنگ مجبور به تحمل فشار مردم بودند در ذهنشان تداعي مي شد... در انجا بود که هومن نگاهي به مهدیار کرد و خندید!!... البته مهدیار هم!!! هر دو خوب به خاطر داشتند... در حج تمتع... اولین روز اقامتشان در منا بود... براي پرتاب سنگ به شیطان بزرگ راهي شده بودند... انجا بسیار شلوغ و پر جمعیت بود... هردو از روي جواني و انرژي مخصوص ان براي زدن سنگها جلوتررفتند در حالیكه تن پوششان فقط دو حوله بود... بگذریم از ان که همه سنگهایشان را 🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 کماندویي پرتاب کردند ولي هم همه و شلوغي و پیچش مردم موجب شد حوله روي شانه مهدیار بین جمعیت گم شود و اگر هومن به داد حوله دوم هم نمي رسید احتمال باز شدن ان هم بود!!! وبعد مهدیارمجبور شد در مسیر برگشت همان یك حوله را یك طرفه روي یك شانه بیاندازد و زیر بغل طرف مقابل محكم کند!!! و همان گونه به چادر ها برگردد!!! وتمام مسیربرگشت را به شوخي و خنده هومن گوش فرادهد!... چقدر سربه سرش گذاشته بود!!! اصولا معتقد بود اگر حوله دوم هم رفته بود جالب ترمي شد!!!دوباره نگاهي به هم کردند و خندیدند... و جالبتراز ان موقعي بودکه مي خواستند تقصیرکنند... هنگامي که سر همدیگر را با تیغ مي تراشیدند!... و یا به قول خودشان روي سر همدیگر سرسره بازي مي کردند... خاطراتشان از منا زیاد بود!!! از انجا راهي غار حرا شدند... مسیر بالا رفتن به غار طولاني و کمي ناجور بود... دم کوه هومن از ملیكا پرسید: - مي خواي بریم بالا؟! ملیكا با نگاهي به کوه گفت: - بله... دفعه پیش تا نصفه مسیر بالا رفتیم هوا گرمتر از حالا بود... راستش دوس دارم برم. هومن با حوصله گفت: - باشه... ميریم... فقط اصلا عجله نكن... با ارامش مي ریم و برمي گردیم... مسیر پله داره... ازونجا میریم - ولي پله خسته کننده تره - باشه ولي امن تره تعدادي از مسافران پایین کوه ماندند و تعدادي هم به قصد دیدن غار راه افتادند... حدود نصفه مسیررا بالا رفته بودند... گرماي هوا بیش از بالا رفتن خسته شان مي کرد... عرق از سر و رویشان مي چكید... هومن هر پنج دقیقه یكبار دستش را با اب معدني خیس مي کرد و روي سر طاها مي کشید... از گرما زده شدنش مي ترسید..ولي خود بچه حالیش نبود... از کوهنوردي لذت مي برد... یك مرتبه طاها پرسید عمو اون چیه؟! هومن رد دست او را تعقیب کرد... دو میمون در کوه مشغول بازي و خوردن اشغال هایي بودند که مردم روي زمین ریخته بودند!!... هومن لبخندي به او زد و گفت: - میمونه با دادن جواب دو عكس العمل مختلف از مادر و پسر دریافت کرد!!!... ملیكا سریع به سمت دیگر هومن رفت وکمي هم نزدیكتربه او ایستاد و طاهاکه درست به همان سرعت مي خواست به دل کوه بزند و با ان حیوان هاي جالب بازي کند!! هومن دست طاهارا سفت گرفت وگفت: - کجاداري ميري؟! وروکردبه ملیكاوگفت: - نترس طرف ادما نمیان!! و با این حرف ارام دست ملیكا را در دست گرفت!!!... ملیكا غافلگیر شده به او نگاه کرد... هومن با تبسمي گفت: - خسته شدي؟!... دستت رو بدي به من کمتر خسته ميشي!!!!! و راه افتاد... ملیكا فكرکرد این مرد از روي چه قانوني این حكم را صادر کرد!! و خواست دستش را نه با ضرب و زور بلكه به نرمي از دست او در اورد ولي با فشرده شدن بیشتر دستش مواجه شد!! براي همین گفت: - اقاي رستگار!!!... آخه اینطوري درست نیست!! هومن که به هیچ عنوان قصد نداشت دست اورا رها کند! گفت: - چرا؟!... اصلا درست تراز این وجود نداره!! در حالیكه نگاه مردي دو سه مترعقب ترمستقیم دست ان دو را نشانه رفته بود و اززور حرص و کلافگي انگشتانش لاي موهایش قفل شده بود...روز اخر سفربود... صبحانه را صرف کرده بودند و هومن بي دعوت در اتاق ملیكا حضور داشت! به دوربر اتاق مرتب انها نگاهي کرد وگفت: - شماکه کار زیادي ندارین!... نه؟! ملیكا گفت: - نه... تقریبا ساک ها اماده ان!! - اوهوم... مكث کرد و با کمي تعلل 🆔 @Panahe_Delam0
♥️ ۱۲ تا از بهترین لحظه‌های عمر انسان ۱. لحظه تحویل سال ۲. لحظه عاشق شدن ۳. لحظه تماس از کسی که دلتون براش تنگ شده ۴. لحظه دادن آخرین امتحان ۵. لحظه ای که به شخصی که دوسش دارین، نگاه کنین و ببینین اونم داشته به شما نگاه میکرده ۶. لحظه ای که دوستای قدیمی و خوبت رو ببینی و بفهمی هیچی بینتون تغییر نکرده ۷. لحظه ی لمس انگشتان نوزاد متولد شده ۸. لحظه ای که از خواب بیدار شی و ببینی هنوز وقت اضافه برای خوابیدن داری ۹. یه شب قشنگ؛ تو خیابون تنها قدم بزنی و خاطرات قشنگ و خوبت رو مرور کنی ۱۰. لحظه ای که تنهایی؛ یه پیام یا تماس از کسی که دوسش داری دریافت کنی ۱۱. لحظه ای که حس کنی یه نفر واقعا به تو و کارت اهمیت میده ۱۲. لحظه ای که این رو میخونی و به این لحظات خوب فکر میکنی و لبخند به لبت میاد و این بهترین لحظه برای منه که لبخند رو به لبت آوردم راستی خنده واقعا بهت میاد😊 🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 گفت: - اممم... ساك من هم که دست شما رو مي بوسه!! ملیكا لبخندي زد و گفت: - باشه... کي باید ساک ها رو تحویل بدیم؟! - بعد شام - خب پس... عصري میام مي بندم - اکي... راستي خریدي چیزي نداري؟! ملیكا با نگاهي به طاها غر زد: - طاها نریز شون... تازه جمع کردم یادمون ميره مي مونه اینجاها!! و رو به هومن گفت: - نه خرید انچناني ندارم!! هومن گفت: - برا امروز برنامه داري؟! - نه.. ولي دیگه روز اخري بیشتر بریم بیت خوبه - باشه الان ميریم نماز ظهر رو مي خونیم و برمي گردیم... بعدش هم شب ميریم تا هر وقت که تونستیم بمونیم... از لیست من چیزي هم مونده یا نه؟! ملیكا خنده اي بر لب اورد و کیفش را باز کرده و لیست را به هومن برگرداند و گفت: - اونهایي که خریدیم تیك زدم... تقریبا کامله... فقط کفش مجلسی هم توش بودکه... راستش رو بخواهید من در این مورد خیلي مهارت ندارم... یعني خودم برا خودم که کفش مي خرم با سایزش مشكل دارم چه برسه به دیگران... ولي درعوض خیلي چیزهاي دیگه خریدیم که تولیست نبود! هومن با بیخیالي گفت: - اشكال نداره اگه همین هایي رو هم که خریدیم هدیه ببینه شاخ در میاره!!... ميگم... بعد از ظهري بریم کمي دور و بر هتل رو بگردیم... هم یه گردشي ميشه و هم چند تا مغازه رومي بینیم!! - چراکه نه!!! - بسیار خب... حالا اماده بشين بریم بیت... نیم ساعت کافیه برا اماده شدنتون؟! - بله ساعات اخر حضورشان در مكه بود و چیزي در قلبش سنگیني مي نمود... همینطوري جداشدن ازمكه وبیت سخت ودلگیر هست تا چه برسد این بارکه!!!... هرگزفكرش را هم نمي کردکه تا این حد به شرایط این سفر خو بگیرد... ان روز را طوري برنامه ریزي کرده بود که ساعتي تنها نباشند!! با هم راهي بیت شدند و نماز خواندند. سپس براي صرف ناهار به هتل برگشتند و بدون اینكه به اتاق بروند براي قدم زدن رفتند... در تمام مسیر هومن فقط نگاه کرد!! ولي ملیكا چند قلم جنس دیگر هم خرید!!! وقتي به اتاق شان برمي گشتند ملیكا گفت: - شما برید اتاقتون من هم وسایلم رو بذارم بیام! و با تكان سر هومن تایید گرفت. ملیكا وارد اتاق خود شد... بسته اي را ازقبل اماده کرده بود ان را برداشت... مقابل اینه ایستاد ونگاهي به خود کرد... نمي دانست چرا چشمانش با هر بار در اینه نگاه کردن خیس مي شود!!... لبخند محزوني به خود زد و زیر لب زمزمه کرد: - خدایا شيكرت! لاي در اتاق هومن باز بود با تقه ارامي وارد شد... هومن ناخن بر پیشانیش کشید و گفت: - یه وقت از اتاق نترسي ها!! ملیكا به سر و وضع بهم ریخته اتاق نگاهي کرد و خندید وگفت: - اشكالي نداره!! هومن با شرمندگي گفت: - ببین تو همین جا بشين من همه چیز رو جمع و جور مي کنم میذارم کنارت... فقط داخل ساك بچینشون! ملیكا با همان لب خندان گفت: - چیزي نیست نیم ساعته تمومه نگران نباشین!! هومن هنوز متوجه دور و اطراف اتاق بود که ملیكا گفت: - اقاي رستگار؟! چشم گرداند و روي او ثابت کرد... و گفت: - بله ملیكا نفس ارامي کشید وتبسمي زد وگفت: - راستش نمي دونم به چه زبوني ازتون تشكر کنم!!... بخاطر قبول این زحمت واقعا ممنونم و خوب مي دونم اگه حالا اینجام اگه سعادتي شد تا دوباره حج کنم تا دوباره سعادت زیارت خانه خدا نصیبم بشه... بخاطر لطف شما بوده!... هیچوقت این لطفتون رو فراموش نخواهم کرد... مطمئن باشید تاعمر دارم دعاي خیرم 🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 همراه شما خواهد بود... و محتویات کیسه نایلوني که در دست داشت را بیرون کشید و ضمن تقدیم انها به هومن گفت: - اینها نه براي تشكرو نه براي جبران... که فقط یه هدیه کوچكي هست در مقابل انبوه کمك هایي که برامون کردین... هومن هدیه ها را از دست اوگرفت... یك قواره پارچه کت شلواري نوك مدادي بود یك عدد پیراهن مردانه طوسي کمرنگ با خطوطي کمي پر رنگتر و یك ساعت مچي شیك... لبخندي زد و گفت: - دستت درد نكنه!... چرا زحمت کشیدي؟! و با یك حالت بامزه اي دست به کمر زد و اخمهایش را نمایشي در هم کشید و گفت: - ببینم ميشه بفرمایید شما این ساعت روکي خریدین؟!... مثلا قراربود تنهایي جایي نرین شما؟!... حالا بقیه رو تقریبا مي دونم کي و از کجا گرفتي!!! ملیكا لبخندي به حالت طلبكارانه او زد و گفت: - اون موقعي که طاها و شما دوتایي سرتون رو کرده بودید داخل اسباب بازي ها و جاي دیگه رو نمي دید اون موقع!! هومن هم خندید و گفت نشد نشد... تقلب نكن... یه ادرس بهتر بده!... ما از اول سفرتا بحال کله مون تو اسباب بازي ها بودکه!!! مكث کوتاهي کرد ویك قدم جلوتررفت... درست روبرویش ایستادوگفت: - ملیكا!!... مي خوام این رو بدوني با هیچ کار و قیمتي نمي تونستم به اون داشته هایي برسم که در این سفربهشون دست یافتم وبهت اطمینان ميدم من بیشتراز تو ازاین سفربهره مند شدم... همسفر خوب نعمتیه که نصیب هرکسي نميشه!! و در حالی كه بدون پلك زدن در چشمهاي او خیره شده بود ادامه داد: - خانوم!!... حلالم کن!... اگه در طول این سفراذیتت کردم اگه مجبورت کردم علي رغم میلت تن به یه تعداد باید و نباید ها بدي اگه صدام روت بلند شد!!... بگذر ازم! ملیكا لب باز کرده بود تا جوابي دهد که هومن ارام دستش را بالا اورد و به علامت اینكه چیزي نگوید سري تكان داد... لب فرو بست!! هومن در حالیكه با سماجت در چشمان او که دوباره با هجوم ناخواسته نم شفاف شده بود نگاه مي کرد گفت: - دختر!... اخه چرا اینقدر زود چشمات اشكي میشن؟! ملیكاکم اورد... چشم کشید نگاه برگرفت... تك خنده اي کرد و با پایین اوردن نگاهش قطره اي بر صورتش چكید!! هومن بي قرار و بي تاب گامي عقب گذاشت... تك تك سلول هاي بدنش به آغوش کشيدن این محرمش را مي طلبید!! حتي از روي لباس هم کوبش قلب مشتاقش مشهود بود... کششي که تا ان زمان حسش ننموده بود... لعنتي!!. با چه قاطعیتي به اقاي کمالي گفته بود اطمینان داشته باشد!!... قول ميدم بهتون!!! پا گذاشته رو خواهش دل چرخید و به پهلو شد... صورتش را بالا گرفت... عاشق شدم دوباره... دلم چه بي قراره... دست به جیبش گذاشت و مشتش کرد... باور ما نمي شود... در سر ما نمي رود... نفس عمیقي کشید... باور ما نمي شود... در سرما نمي رود... از گذر سينه ما یاد دگر گذر کند... پیشانیش خیس بود... عرق بر پیشانیش درشت تر بود یا اشك بر گونه او؟! تپش بي رحمانه قلبش دست بردار نبود... شكوه بي شنیده ام از دل درد کشیده ام.کور شوم جز تو اگر زمزمه اي دگر کنم... دوباره نفس... دلم چه بي قراره... نشونی تو نداره... اگه بي تو بمونه... مي میره بي ستاره... سر پایین انداخت... نگاهش 🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 بهت زده به او خیره شده بود بي تجربه نبود... بي قراري هاي یك مرد را مي شناخت... حس مي کرد... مي فهمید... باورکن... دلي ندارمکه بدم... چیزي نمي تونم بگم... براي ترمیم دلم... باید هزار سال بگذره... تكاني به خود داد و اهسته گفت: - یه چیزي تو اتاق جا گذاشتم... پنج دقیقه اي بردارم بیام! و اتاق را ترك کرد... هومن فقط سري بهعالمت فهمیدم تكان داد!!!... شب اخر درمسجد الحرام چه نوایي داشت!... چه شوري... چهغمي... انگارپلك زدن هم ممنوع بود که ثانیه اي دیدن را هم نباید از د ست داد... مگر مي شد به هنگام طواف پاي تن نلرزد که پاي جان مي لرزید... مگر مي شد در نگاه بر این سنگهاي سیاه ساده چیده شده روي هم غفلت کرد... همین جا بود که دیوار براي بنت ا سد شكاف بردا شت... علي... همین جا علي به دنیا امد... همین جا بود که بالل اذان داد... ا سماعیل همین جا ا سماعیل شد... همین مكعب بي بعد که معلوم نیسييت چند پیامبر و امام در کنارش خدایشييان را تسبی گفتند... معلوم نیست چند نفررا منقلب کرده... معلوم نیست چند نفر را عاشييق کرده... معلوم نیسييت... زبان به خداحافظي نمي چرخید... دل به رفتن رضا نمي داد... در ان تاریكي شب هرکدام م صر بود که دیگري حكم رفتن را صادرکند... و چه بي رحمانه تیك تاك ساعت اتماملحظه ها را اعالم مي کرد... ملیكا برخاسييت... به دنبال ان هومن هم... با نگاه به چهره پر حسرت دخترپرسید: - بریم؟! ملیكا سرشرا ارامباال انداخت وگفت: - مي خوامدر حجراسماعیل نماز بخونم! بیت شلوغ بود... هومن نگاهي به ان همه شلوغي کرد وگفت: - باشه... بیا بریم... سعیمون رو مي کنیم. رفتند... در دو گامي کعبه... جایي که میلیونها ادم نماز خوانده بودند... جا بود!!!!!!! هومن کنارش ایسييتاد و گفت: - بخون! نماز... چه نماز شييیریني!!!... ملیكا نماز خواند... ولي... او در دو گامي کعبه خواست... خواهش دلش را خواست... شرم سار در برابر کعبه کعبه دلش را خوا ست... وقتي برمي گ شتند هومن هنوز در فكر این بود که چطور بین ان همه جمعیت براي انها هم جا شييد؟!! صب پر هیاهو بود... سرو صدا به محض بیدار شدن خبر از تخلیه اتاقها مي داد و برگشييت... هومن در اتاق کناري را زد... ملیكا در را گشييود و سييالمي کرد... هومن پرسييید: - اماده این؟! ملیكا نگاهي به داخل اتاق انداخت و گفت: - اره... ولي طاها بیدارنمي شه!! و در را باز گذاشت و خود داخل اتاق شد... هومن به هنگام ورود گفت: - تو به بقیه کارهات برس من بیدارش مي کنم... طفلي تقصیرنداره یكي دو ساعت بیشترکه نخوابیدیم. ملیكا بازدید هاي اخرش را هم از اتاق کرد... هومن موهاي طاها را نوازش مي نمود و ارام صدایش مي کرد...ولي بچهغرق خواب بود به هیچ عنوان قصد بیدار شدن ندا شت... گفت: - بیدار نمي شه... مهم نی ست ب*غ*لش مي کنم. - ولي مي خوام ببرمش دسشویي!! - مگه موقع خوابیدن نرفته؟! - چرا!... ولي حاال هم بره بدنیست! - نمي خواد خودم فرودگاه مي برمش! در حالیكه با احتیاط طاها را به آ*غ*و*ش مي گرفت گفت: - تمومه؟!... دیگهکاري نداري؟! - نه - بسیار خب پس بریم. باالخره بعد ازکلي معطلي سوار هواپیما شدند. این بار هم کارت پروازها دست هومن بود! ولي کسي اعتراضي نداشت!! باز سه صندلي کنارهم!!! به محض رسیدن به کنار صندلیهایشان هومن کیفش را در قسمت مخصوص خودش قرار داد و به ملیكا نگاهي کرد و با خنده گفت: - 🆔 @Panahe_Delam0