هدایت شده از دنیای شبنم
📚
ذهنتان را برنامه ریزی کنید
وقتی تصمیم گرفتید فردی بسیار بهره ور باشید، می توانید از مجموعه ای از تکنیک های برنامه ریزی شخصی استفاده کنید.
نخستین تکنیک این است که "گفتگوی درونی"تان را تغییر دهید. 95 درصد از احساسات و اقدامات احتمالی شما به واسطه گفتگویی درونی که با خود دارید، تعیین می شوند. مدام با خودتان تکرار کنید «من بسیار منظم و بهره ور هستم». وقتی احساس می کنید کار زیادی بر سرتان ریخته است، کمی استراحت کنید و به خود بگویید «من کاملا منظم و بسیار بهره ور هستم».
بارها و بارها به خود تاکید کنید که «من در مدیریت زمان عالی هستم». وقتی دیگران درباره گذران زمانتان از شما می پرسند، به آنها بگویید که در مدیریت زمان عالی هستید. هر گاه می گویید من منظم هستم، ضمیر ناخودآگاهاتان این را به عنوان دستور می پذیرد، به شما انگیزه می دهد و محرکی می شود تا در واقعیت هم رفتارهای منظمی داشته باشید.
📕 #مدیریت_زمان
✍🏻 #برایان_تریسی
🌹@donyaeshabnam
⛅️
ای در جهان غریب!
جهان منتظرِ توست
بیا...! 🌿♥️
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛
«... لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا...»؛
«...اندوه به خود راه مده خدا با ماست...»
*سوره توبه، آیه ۴۰
#انگیزشی
@Parvanege
🔸خاطرات بدتان را مرور نکنید.
دوستان گرامی🌺
تمامی اتفاقات منفی و مثبت بواسطه افکار و باورهایتان جذب می شوند، اما نکتهای که میخواهم به آن توجه کنید عدم مرور لحظات سخت و خاطرات بد در ذهنتان است.
وقتی ساعتها در گذشتهای تلخ، دعوایی که با فردی خاص یا تصادفی که برایتان روزی پیش آمده و ضرر مالی و پولی که از دست دادهاید سیر میکنید مجددا این اتفاقات را به سمتتان جذب میکنید.
در مورد اتفاقات بد روزتان، صحبت نکنید چرا که تکرار کلامتان به رخ دادن مجدد آن اتفاق قدرت میبخشد و با ارسال ارتعاش منفی به کائنات ناآگاهانه هم جنس آن اتفاق را از جهان هستی درخواست میکنید تا میتوانید توجهتان را ببرید سمت اتفاقات خوب زندگیتان و آنها را مرور کنید.
#دوستانه
@Parvanege
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
دانلود+دعای+توسل+علی+فانی.mp3
10.56M
🤲اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُکَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَیْکَ بِنَبِیِّکَ نَبِیِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، یَا أَبَا الْقاسِمِ، یَا رَسُولَ اللّٰهِ، یَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، یَا سَیِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَیْ حَاجاتِنا، یَا وَجِیهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
#دعای_توسل صوت: علی فانی
#سهشنبههای_مهدوی
#امام_زمان
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️همهی حاجتها به واسطهی #امام_زمان عج مستجاب میشود.
🎙حجت الاسلام استاد عالی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سهشنبههای_مهدوی
@Parvanege
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۲۰۳
#چشم_آبی
و بعد گفت: بریم رستوران یاس؟
مهسا موافقت کرد، ولی من یخ کردم رستورانهای زنجیره ای یاس برای پدر امیررضا بود؛ چند سال قبل خیلی با هم میرفتیم اون جا ...
ولی بعد جریان بهم زدن دیگه پامو اون جا نگذاشتم به سختی از جایم بلند شدم و مثل یه ربات پشت سرشون راه افتادم.
دو تا ماشین شدیم و راه افتادیم. مهسا و نفس هم با من اومدند. تو راه سکوت کرده بودم و ازاسترس رو فرمون ضرب گرفته بودم... مهسا گفت:
تو چته؟؟ امروز چرا اینقد ساکتی؟؟
:هیچی چیزی نشده .
مهسا و نفس یک ریز داشتند حرف میزدند و شوخی می کردند، ولی من توانایی گوش کردن به حرف هاشون و همراهیشون رو نداشتم بغض بدی تو گلوم بود.
خدایا اگه بگم غلط کردم که با امیر دوست شدم دست از این امتحانا برمیداری یانه ...
دیگه واقعا ازاین همه استرس بریده بودم اون از روستا و اینم از این جا .
پشت ماشین مهداد پارک کردم و پیاده شدیم.
مهسا دستم رو کشید و گفت:
-بریم دیگه من گشنمه.
از جاده سنگی رد شدیم و وارد رستوران شدیم
در رو که باز کردم همه ی خاطراتم دوباره به ذهنم هجوم آوردند.
چنگ زده بودم به گوشهی مانتوم نگاهی به اطراف کردم. خوشبختانه اکثر پرسنل رستوران عوض شده بودند و احتمالش کم بود که کسی من رو بشناسه
مگراین که سروکله فرشته عذابم سروکلش پیدا بشه .
دکور رستوران فرق کرده بود اون موقع ها سبک مدرن و به روزی داشت، ولی الان سبک سنتی داشت و به جای میزو صندلی از تخت استفاده کرده بودند.
یکی از تخت هارو انتخاب کردیم و نشستیم
یکی از گارسون ها به طرفمون اومد و لیست غذا رو داد دستمون.
نفس: من جوجه میخوام .
مهسا هم جوجه انتخاب کرد. من و مهداد قورمه سبزی گفتیم و یاشا هم کوبیده انتخاب کرد.
نفس با شور وهیجان داشت درمورد طرح صحبت می کرد، ولی من تنها کسی بودم که گوش نمی کردم.
صدای باز شدن در که اومد سرم رو به طرف درچرخوندم و با دیدن امیر دنیارو سرم خراب شد.
سرم رو چرخوندم طرف نفس و مهسا و تلاش کردم که حواسم رو پرت کنم، ولی مثل بید میلرزیدم... غذا رو برامون آوردند.
ولی احساس می کردم که یه گردو تو گلومه که راه گلوم رو بسته .
ازتخت پایین اومدم ...
نفس گفت:
کجا میری؟؟
:میرم دستشویی برمی گردم.
سعی کردم بدون هیچ جلب توجهی برم سمت دستشویی درو باز کردم و داخل شدم.
احساس خفگی بهم دست داده بود شالم رو انداختم رو شونه ام و چند مشت آب به صورتم زدم.
نمیدونم ترسم برای چی بود، من با امیر بهم زده بودم، هیچ علاقه ای هم بهش نداشتم... ولی این که بعد از شش سال دوباره فیلش یاد هندستون کرده بود من رو میترسوند.
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۲۰۴
#چشم_آبی
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم؛
امیر آدمی نبود که بخوام ازش بترسم یا وحشت کنم، وقتی از پس آدمی مثل کدخدا براومده بودم از پس امیر هم میتونستم برام .
شالم رو مرتب کردم و از دستشویی اومدم بیرون ...
داشتم میرفتم دم تخت خودمون که صدای آشنایی که اسمم رو صدا زد باعث شد سرجایم مکث کنم.
-شهرزاد...
با مشت کردن دستام تلاش کردم عصبانیتم رو کنترل کنم، ولی دیدن امیر با اون لبخند ژکوند همیشگیش و ژست رو اعصابش بیشتر باعث شد که بهم بریزم
نفسی کشیدم و گفتم:
-سلام امیر
:خیلی وقته ندیدمت شهرزاد.
خدارو شکر که من رو ندیدی وگرنه هر روز میخواستی برام شر درست کنی
خدااجون تو روخدا شر این رو ازسرم کم کن
:امیر مگه تو الان نباید سر طرحت باشی؟؟
:خب این سوالیه که منم از تو دارم .
:من به دلایلی مجبور شدم که برای چند روز بیام تهران موضوع من رو باخودت قاطی نکن .
:خب پس بذار بگم که من طرحم رو دارم تو تهران میگذرونم .
با لبخندی گفتم:
-خب من دوست داشتم که برای یه مدت هم که شده از اطرافیانم فاصله بگیرم و زندگی جدیدی رو تجربه کنم .
:حتی از من؟؟؟
:حتی از تو امیر .
:شهرزاد من و نرگس با هم بهم زدیم .
پوزخندی زدم وگفتم:
اینقد تو چندسال گذشته دوست دختر عوض کردی که با۶شنیدن این جمله اصلا تعجب نمی کنم... لابد نرگس هم به همون نتیجه ای رسیده که من شش سال پیش رسیدم .
:شهرزاد من واقعا بابت گذشته متاسفم و...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
نمیخواد ادامه بدی، چون میدونم ادامه حرفت چیه ...
صدای آشنایی با تعجب اسمم رو صدا کرد که باعث شد بیشتر دلم بخواد امیرو بکشم
به سمت صدا چرخیدم.
مهداد بود که با اخمی درهم پشت سرم ایستاده بود.
:چیزی شده شهرزاد؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
نه چیزی نشده .
:دیر کردی .
قبل ازاین که جوابش رو بدم، امیر زهرش رو ریخت دستش رو آورد جلو و گفت:
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۲۰۵
#چشم_آبی
خوشبختم من امیرم نامزد سابق شهرزاد
مهداد با صورتی متعجب با امیر دست داد از عصبانیت نفسم درنمیاومد با غیض به امیر نگاه کردم، اما اون اصلا به من توجهی نمی کرد و همون طور حرفش رو ادامه داد
:نامزد سابقیم، ولی ایشالا دوباره قراره که با هم آشتی کنیم .
حتی دهنم باز نمیشد که بگم همه ی اینا دروغه و من حتی دوست ندارم ریخت امیرو ببینم
مهداد بالبخند گفت:
امیدوارم زودتر باهم دیگه آشتی کنید لیاقت خوشبخت شدن رو دارید .
با عجز به امیر نگاه کردم تااین بازی مسخره رو ادامه نده ... ولی فهمیده بود که دست گذاشته رو نقطه ضعفم و داشت از همین نقطه ضعف برای خفه کردنم استفاده میکرد.
مهداد رو به من گفت :
-نمیای ؟؟؟ منتظرتن...
از خدا خواسته قبول کردم و گفتم:
-باشه میام الان تو برو .
صبر کردم تا مهداد بره چرخیدم طرف امیر وگفتم:
به خدا قسم تاوان این کارت رو پس میدی .
قدمی به جلو گذاشت:
نمی تونی کاری کنی شهرزاد، چون تو از اولشم برای خودم بودی...
با غیظ گفتم :
-من کلا نیستم امیر، اینو بفهم بعدشم به کسی هم تعلق ندارم.
با پوزخندی گفت :
به وقتش کاری می کنم که برای همیشه به من تعلق داشته باشی
با عصبانیت از امیر جدا شدم و برگشتم پیش بچه ها دیگه از غذام هیچی نفهمیدم و سریع بلند شدیم.
مهسا اینا همش داشتند از اینکه چقدر غذا خوب
بود تعریف می کردند، ولی من از عصبانیت فقط می لرزیدم.
جلو تر از همه از رستوران اومدم بیرون پام که به حیاط رسید نفس عمیقی کشیدم.
با سرو صدای بچه ها تلاش کردم که عادی به نظر برسم.
نفس گفت:
خیله خب دیگه کجا بریم؟...
پریدم وسط حرفشون و گفتم:
بسه دیگه بچه ها هممون خسته اییم بهتره بریم به کارهای خودمون برسیم
:اما...
:نفس جان، خواهش می کنم .
بالب و لوچه ای آویزون موافقت کرد همون دم رستوران از پسرها خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم .
تو سکوت داشتم رانندگی می کردم و به حرف های امیر فکر می کردم این که گفت کاری می کنم که برای همیشه متعلق به من باشی.
انقد فرمون رو محکم چسبیده بودم که دستم سفید شده بود . باصدای جیغ مهسا که اسمم رو صدا می کرد به خودم اومدم...
:شهرزاد مراقب باش!
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۲۰۶
#چشم_آبی
نزدیک بود که بایه کامیون که از روبه رو میاومد شاخ به شاخ بشم، فرمون رو چرخوندم و یه میلی متری جدول ترمز کردم .
همین جوریش که از عصبانیت میلرزیدم این ترس هم مزید بر علت شد و مثل چی می لرزیدم مهسا با وحشت نگاهم کرد و گفت:
چت شده؟... تو داشتی همه رو به کشتن میدادی.
ضربه ای به فرمون زدم و سعی کردم اشک هامو کنترل کنم، به سختی بهش گفتم که به جای من بشینه پشت فرمون
پیاده شدیم و جاهامون رو عوض کردیم تا دم در خونه خودشون مهسا رانندگی کرد وقتی که رسیدیم گفت:
مطمئنی میتونی رانندگی کنی؟؟ می خوای باهات بیام؟؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
نه، دیگه حالم بهتره می تونم برم .
ازشون خداحافظی کردم و راه افتادم اهن۶گ گذاشتم تاحداقل کمی حواسم پررت بشه.
ماشین رو همون بیرون خونه پارک کردم و رفتم داخل کسی خونه نبود خداروشکر
وارد اتاقم شدم و افتادم روی تخت باهمون لباس های بیرون دراز کشیدم و پاهامو بغل کردم
گوشیم رو از تو کیفم درآوردم و نگاهی انداختم سیم کارت ایرانسلم فعال شده بود و باعث شد نفس راحتی بکشم.
گوشی رو خاموش کردم و سیم کارت 912 ام رو از توش درآوردم این جوری بهتربود.
هرچی ارتباطم با امیر کم تر بود باعث میشد که زودتر از یادش برم. البته اگر اون واقعا دست از سر من بر میداشت.
تازه یادم افتاد که دیشب مهداد بهم گفته بود میخواد باهام حرف بزنه برای همین شمارش رو گرفتم، طول کشید تاجواب بده باصدای خشکی گفت:
بله؟
:مهداد
یهو صداش عوض شد
:شهرزاد توویی؟
: آره خط ایرانسلم فعال شد... راستش معذرت میخوام دیشب بهم گفتی کارم داری، اما به کل فراموش کردم که ازت بپرسم کارت چیه؟؟
:امممم میتونیم همدیگه رو ببینیم؟ باید با هم حرف بزنیم به علاوه اینکه من الان باید برم جلسه نمیتونم حرف بزنم
:باشه کجا؟
:پارک ولایت خوبه ؟ ساعت هفت؟
:باشه مشکلی نیست میام.
خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم یه اس ام اس به مهسا دادم و شماره ایرانسلم رو بهش دادم.
ساعت نزدیک چهار بود تازه برای گذروندن وقت یه رمان از تو کتابخونه ام انتخاب کردم و نشستم رو تخت.
یاد ساغر افتادم، یهو دلم براش تنگ شده بود و نمیدونستمم الان داره چی کار می کنه؟...
رمانه به قدری کسل کننده بود که یک ساعت نکشیده حوصلم رو سر برد و انداختمش کنار برای این که به موقع برسم پارک تصمیم گرفتم که آماده بشم و زودتر بزنم بیرون
#ادامه_دارد...
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان گرامی❤️
💗اعضای قدیمی قوت دل هستید
و اعضای جدید خوش آمدید💐
برشی به قسمت اول رمانهای کانال پروانگی 🦋
#رمان: مغروردوستداشتنی
https://eitaa.com/Parvanege/143
#رمان: انتظار عشق
https://eitaa.com/Parvanege/5486
#رمان: دلارام خان
https://eitaa.com/Parvanege/5946
#رمان: با من بمان
https://eitaa.com/Parvanege/7634
#رمان: از سیم خاردار نفست عبور کن
https://eitaa.com/Parvanege/7700
#رمان: چشم آبی
https://eitaa.com/Parvanege/9499
🦋