eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ســــ🌸ـــــلام طلوع خورشید یادآور روز دیگر توسـت اول بہ خدای مهربان بعد بہ زندگی سلام کن! و خدا را برای یکروز دیگر شاکرباش! @Parvanege   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام: «اِحْذَرُوا نِفارَ النِّعَمِ، فَما كُلُّ شارِدٍ بِمَرْدُودٍ»؛ «نعمت‌ها با ناسپاسى از دست انسان مى روند و معلوم نيست دوباره برگردند.» ✨بحارالأنوار، ج۷۱، ص۵۴ @Parvanege
4_5942516359903581683.mp3
2.69M
🔸حکایت غربت (۳) گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیه‌السلام 🎧قسمت سوم: غریب‌ترین @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥گذر عمر به روایت هوش مصنوعی زندگی کوتاه و پر از لحظات ارزشمند است. هر لحظه‌اش را غنیمت بشماریم و در راه خدا و خدمت به دیگران صرف کنیم. بیایید با عشق و نیکی، دنیای بهتری بسازیم.❤️ @Parvanege
هدایت شده از قلـم رنـگـی
❓ میان وعده زندگی عاشقانه چیست؟ تعریف و تمجیدهای کوچک، که قلب‌ها را گرم می‌کند! ❤️ یک جمله ساده می‌تواند روز را روشن کند: «امروز چقدر زیبا به نظر می‌رسی!» 😊 بیایید با کلمات محبت‌آمیز، عشق‌مان را تقویت کنیم و هر روز را به فرصتی برای ابراز احساسات تبدیل کنیم. 🌹✨ @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"غصه‌ها را در دل نگه‌دارید و لبخند را بر لبان‌تان حفظ کنید. زندگی کوتاه‌تر از آن است که اجازه دهیم غم‌ها بر ما غلبه کنند. بیایید با امید و شادی به جلو برویم!" @Parvanege
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «اگر ناخنک زدی دستتو قلم می‌کنم...» چهره‌ی متفکری به خود می‌گیرد:«از کجا قلم می‌کنی؟» تعجب مادرش را که می‌بیند،به دستش اشاره می‌کند:« از اینجا؟ یا اینجا؟» مادرش نزدیک‌تر می‌آید، می‌خندد:« حالا چه فرقی می‌کنه؟» خنده‌اش را جمع می‌کند:« می‌خوام ببینم می‌تونم برم پاراالمپیک یا نه» صدای قهقهه‌ی مادرش در گوشش پژواک می‌شود. مدال طلا را کنار عکس قاب شده‌ی مادرش، آویزان می‌کند. باصدای گیسو به خود می‌آید:« خدا رحمتش کنه...شیدا می‌تونی بیای مراقب بچه‌ی مبینا باشی؟» شیدا درکمد را می‌بندد. عینکش را بالا می‌دهد:« چرا من؟ پرستارا کجا هستن؟» گیسو به سمت پنجره می‌رود، از پشت شیشه‌ی غبار گرفته به تصویر کمرنگ باغ نگاه می‌کند:« ترسیده، به کسی اعتماد نداره، باید بریم کلانتری نمی‌شه بچه رو ببریم...شیدا اون به تو اعتماد کرده» شیدا بابی‌میلی قبول می‌کند... آب درلیوان پلاستیکی، به رقص در آمده. انگشتان عارف کلافه از انتظار، بر میز ضرب گرفته. در اتاق بازجویی باز می‌شود. سرهنگ پوشه به دست وارد می‌شود. صندلی را کنار می‌کشد:« خب آقای عقربِ سیاه...» عارف نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد:« اسم من عارفه آقا...» سرهنگ می‌نشیند:« البته فرقی‌هم نمی‌کنه اسمت چی باشه. اسمت هرچی می‌خواد باشه، عقرب، مار، افعی یا هرچیز دیگه‌ای » خم می‌شود و خود را به عارف نزدیک می‌کند:« توی اون باغ چکار داشتی؟» عارف در چشمان سرهنگ زل می‌زند:«بدون وکیل، یک کلمه‌ هم نمی‌گم» سرهنگ بلند می‌شود:« پدرو پسر، عین همید» از در اتاق خارج می‌شود... نوزاد مریم را، هانیه و رسول از بیمارستان تحویل می‌گیرند. رسول حتی یک بار هم به چهره‌ی او نگاه نمی‌کند. هانیه نوزاد را زیر عبا قرار می‌دهد. رسول جلوتر از او حرکت می‌کند. هانیه پا تند می‌کند:« رسول...رسول...آروم‌تر من با این بچه نمی‌تونم بهت برسم» رسول می‌ایستد:« ما این بچه رو نمی‌خوایم!» هانیه خشکش می‌زند:« چی؟ یعنی‌چی؟»رسول دستی در هوا تکان می‌دهد:« همین که گفتم، بچه‌ی قاتل پسرم رو نمی‌خوام...» هانیه با چشمانی پر از اشک رفتن رسول را تماشا می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa