فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 السلام علیک یا بقیه الله
✨عمری است که
✨پریشان و گرفتارِ تواَم من
✨در فکرِ تو
✨ وُ دیدنِ رُخسارِ تواَم من
✨ای شمسِ نهانْ
✨در پَسِ غیبت ، کجایی؟
✨بی تابم و
✨مشتاقِ به دیدارِ تواَم من
#سهشنبههای_مهدوی
#امام_زمان
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان عزیز پروانگی 🦋
صبحتون بخیر
انشاءالله روزتون سرشار
از موفقیت و سربلندی باشه.🌿
#صبح_بخیر
@Parvanege
دافع عسر و حرج میرسد، انشاءالله
یعنی آن ختم حجج میرسد، انشاءالله
مژده بر منتظر مهدیزهرا بدهید
عن قریب عصر فرج میرسد، انشاءالله
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
سلام!
ایدهی خوبی دارم، به جای جملات منفی و محرک، از جملات مثبت و سرگرمکننده استفاده کنید. در اینجا چند جمله و فعالیت برای تغییر حال و هوای کودک و پرت کردن حواس او از لجبازی آوردهام:
۱. "بیا با هم یک داستان بگوییم!" - میتوانید داستانی خندهدار بسازید که شامل شخصیتهای مورد علاقهاش باشد.
۲. "چند تا شکلک بزنیم! ببینیم چه کسی میتواند خندهدارتر باشد!" - این کار میتواند باعث خنده و شادی شود.
۳. "بیا با هم یک بازی کوچک کنیم! مثلاً قایمموشک!" - بازیهای حرکتی میتوانند انرژی کودک را تخلیه کنند.
۴. "وای! ببین تو یخچال چه چیزهای رنگی داریم! بیا با هم یک سالاد خوشمزه درست کنیم!" - این کار میتواند توجه او را به فعالیتی مثبت جلب کند.
۵. "چند تا آهنگ بزنیم و با هم برقصیم!" - موسیقی و رقص میتواند حال و هوای کودک را عوض کند.
۶. "بیا با هم یک نقاشی بکشیم! میخواهی چه چیزی بکشیم؟" - فعالیتهای هنری میتوانند خلاقیت او را تحریک کنند.
با این روشها میتوانید به راحتی توجه کودک را از لجبازی به سمت فعالیتهای مثبت و سرگرمکننده جلب کنید.
#فرزند_پروری
✍ م. علیپور
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی دیگر
قسمت 15
گوشی را قطع کرد. داشت اذان میزد. وبال را بست و از اتاق بیرون رفت تا وضو بگیرد. عیسی خان
تازه از سر کار برگشته بود.
-سلام بابایی...خسته نباشی
-سلام نرگس بابا...سلامت باشی
به دستشوئی رفت و وضو گرفت. به اتاقش برگشت و پشت میز تحریرش به نماز ایستاد.
بعد از نماز به آشپزخانه رفت و برای چیدن میز ناهار به مادرش کمک کرد. ناهار را که خوردند عیسی خان و عفت خانوم برای خرید به بازار رفتند و نرگس ظرف ها را شست و به اتاقش برگشت. نیما کمی دیرتر می آمد. وبال را باز کرد و روی تخت خوابید. تنها مشکل زندگی او وبال بود که آن هم مشکل زیاد بزرگی نبود؛ البته اگر بقیه می گذاشتند! خانواده ی خوبی داشت و بالاتر
از همه خدای خوبتری داشت! بیشتر جر و بحث های خانوادگیشان بین نیما و نرگس بود که بیشتر آن هم شوخی بود! همیشه خدا را شکر میکرد که مادر و پدرش زیاد در مسائل مربوط او دخالت نمیکنند و سختگیری هم اصلا توی کارشان نیست! از نظر عفت خانوم و عیسی خان نیما و نرگس دیگر به اندازه ی کافی بزرگ و عاقل شده اند که خودشان از پس خودشان بربیایند؛ به همین دلیل زیاد در کار های آن دو دخالت نمیکردند. آن ها دیگر آردشان را بیخته و الکشان را آویخته بودند!
هر کاری که برای تربیت نیما و نرگس لازم بود انجام داده بودند و حالا دیگر همه چیز را سپرده بودند دست خودشان! البته اگر مشکلی برای یکی از آن ها پیش می آمد از هیچ کمک و مشورتی دریغ نمیکردند. همین عقایدشان بود که از تنش ها و دعوا هایی که بین بچه ها و پدر و مادر هایی به سن آن ها طبیعی بود، جلوگیری میکرد.
با صدای زنگ گوشی اش از خواب بیدار شد. نیم ساعتی بود که در تنهایی و سکوت خانه خوابیده بود. گوشی را از روی میز عسلی کنار تخت برداشت. روی صفحه ی گوشی نوشته بود: مهتا مهتا با حالت مسخره ای گفت: الو؟! خانوم نرگس اشرفی؟!
-سلام...نه خیر اشتباه گرفتید...اگه یه بار دیگه هم زنگ بزنید به پلیس خبر میدم...مزاحم...خواب شکن...شیپورچی!
مهتا داشت پشت تلفن از خنده ریسه میرفت و نفسش بند آمده بود.
-علیک سلام زیبای خفته!...شیپورچی کیه؟! من شاهزاده م زنگ زدم زیبای خفته رو از خواب بیدار
کنم!
نرگس با لحن مسخره ای گفت: وای مامانم اینا!...شازده جون چته که بیدارم کردی؟! چی کارم
داری؟!
مهتا در حالی که بلند میخندید گفت: میخوام بیام روو اسب سفید سوارت کنم و ببرمت خفته
جونم!...بیا دم در که الان میرسم سهمتم بیار!
-داری میای اینجا؟...مگه توو پارک قرار نداشتیم؟
-قرارمون عوض شد...نگار گفت نمیتونه بیاد واسه همین گفتم خودم بیام سهماتونو بگیرم ازتون
-اوهوم...اومدی دم در باش تا بیام
-اوکی هانی!
گوشی را قطع کرد. وبال را بست و بلند شد.
از دروازه بیرون رفت.
-سلام شازده جون
-علیک سلام خفته خانوم...خوبی خفته جونم؟
با لحن مسخره ای گفت: مرسی شازده خوشکله...شما چه طوری؟
-مثل پلو توو دُری!
-این چه طرز جواب دادنه بچه؟!...شازده م اینقد بی ادب؟!
-خیلی دلتم بخواد!...سهمتو بده بیاد کلی کار دارم...باید برم هم سهم تو رو هم سهم خودمو هم
سهم نگارو پاکنویس کنم.
کلاسور را به طرف او گرفت و صورتش را کج و کوله کرد و گفت: ایش! یه جوری
میگه انگار من و نگار تا حالا تحقیق پاکنویس نکردیم.
مهتا کلاسور را گرفت و نگاهی گذرا به کاغذ ها کرد و گفت: اوووووه! میمردی یه کم خلاصه تر می
نوشتی؟! اصن فکر منه بدبختو کردی که باید همشو پاکنویس کنم؟!
-خب حالا! کتاب نمیخوای پاکنویس کنی که انقد غر میزنی شازده! بعدشم پاکنویس کردن سهم
من و نگار که کاری نداره! اون سهمه توئه که پاکنویس کردنش کار حضرت فیله!
با تعجب و حالت پرسشی گفت: ببخشید اونوقت چرا؟!
لحن صدایش شیطنت آمیز شد و لبخند شیطانی ای بر لبش نشست و گفت: خب معلومه! چون
خطت انقدر بده باید کلی نذر و نیاز کنی که بتونی بخونیش!
مهتا به طرف او خیز برداشت و با کلاسور ضربه ای به پشت و پهلویش زد. نرگس خندید و گفت:
جنبه ام که کلاً تعطیله دیگه!
مهتا در حالی که رویش را به حالت قهر برمی گرداند گفت: نه خیر...اگه بعضیا روش اسکی نرن
تعطیل نیست!
-اوخی! شازده مون چقدر ناز داره!
با تشر: نرگس!
نرگس بلند خندید.
-خب من دیگه برم خفته جونم...گود آفترنون پرنسس! بای!
-شازده پارسی را پاس بدار!...عصر تو هم بخیر شازده...خداحافظ
با خنده از یکدیگر جدا شدن
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 16
نرگس به اتاقش رفت و شال و پالتویش را درآورد و گیره ی مو هایش را هم باز کرد. کمی به حسن یوسف توی اتاقش آب داد و برگ های خشکش را از شاخه جدا کرد. صدای در آمد. حتماً نیما بود. از اتاق بیرون رفت و دید که نیما مشغول گذاشتن کفش
هایش در جاکفشی است.
-سلام داداش گلم!
-سلام خواهر گلم!...نرگس دارم غش میکنم
-واااااا چرا؟ نکنه تو هم عاشق شدی؟ (خندید)
-عاشق چیه بابا...من انقدر گشنمه عشقم میخورم!
نرگس آن قدر خندید که اشکش درآمد.
-طاقت نماز خوندنو که داری؟
-نه بابا روده کوچیکم دیگه به آخرای روده بزرگم رسیده!
-پس برو یه تیکه نون وردار بخور که غش نکنی!...بعد برو نمازتو بخون تا غذاتم گرم شه
-چشم قربان
نیما پالتویش را درآورد و روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت. نرگس هم رفت تا برای او غذا گرم کند.
شب خوبی بود! همه ی خانواده ی پدری اش که روی هم بیست و دو نفر میشدند آمده بودند. کلی گفتند و خندیدند. طبق معمول بابا عبدالحسینش کلی نرگس را تحویل گرفت! نام پدربزرگ پدریِ نرگس عبدالحسین و نام مادربزرگ پدری اش هم فریبا بود. عمو های نرگس، علی، عبدالله و عبد الرضا نام داشتند و عیسی خان، پدر نرگس سومین پسر خانواده اش بود. هر کدام از عموهای نرگس هم سه پسر داشتند! امین و عماد و ایمان پسر های عمو علی! وحید و سعید و مجید پسر های عمو عبدالله! فردین و فرزین و فرزان هم پسر های عمو عبد الرضا! و از بین تمام پسر عمو هایش فقط امین متأهل بود! امین دو سال پیش با دوست صمیمیِ نرگس که سمانه نام داشت ازدواج کرده بود. نرگس خودش واسطه ی ازدواجشان شده بود!
آن شب ایمان با کلی التماس از نرگس خواسته بود تا قضیه ی سودابه را به مادرش، آمنه بگوید. نرگس هم حسابی حرصش
درآمده بود و مدام میگفت: آخه چقدر بی جنمه این بشر!
شام را که خوردند مدتی به گفت و خند و فال حافظ گرفتن و خوراکی خوردن گذشت. بعد جوان ها به طبقه ی بالا رفتند تا دورهمی ای بگیرند.
هنگامی که به طبقه بالا رفتند ایمان به طرف نیما چرخید و نگاه ملتمسانه ای به او کرد. اما نیما گویا اصلاً او و نگاهش را ندیده
است، نگاهی به او کرد. در نگاهش برق شیطانی ای بود و خیلی راحت میشد فهمید قرار است چه سؤالی بپرسد!
با لحن شیطنت آمیزی گفت: به قول سعید، پسرم خیلی دقیق برای همه توضیح بده که دیروز با نرگس چی کار داشتی و امروز چرا نرگسو بردی دانشگاه؟!
با این سؤالِ نیما، ناگهان همه ی نگاه ها ثابت شد روی ایمان! همه منتظر و کنجکاو نگاهش میکردند! این نگاه ها اوضاع ایمان را بدتر میکرد! بیچاره داشت از خجالت زیر نگاه بقیه آب میشد!
سرش را پائین انداخته و گر گرفته و صورتش از خجالت سرخ شده بود! نفسش بالا نمی آمد و نای حرف زدن نداشت! چه قدر خجالت کشیدن او خنده دار بود!
وحید-جواب بده دیگه
فرزین-زیر لفظی میخوای عزیزم؟!
مجید-کشتیمون از فضولی! بگو دیگه بابا!
عماد-بگو بینم چه تاج گلی به آب دادی؟!
سعید-بابا مگه نمیبینین از خجالت سرخ شده؟! انقدر سؤال میکنین بچه فکر میکنه اگه جواب بده میخورینش!...بگو پسرم! نترس من پیشتم نمیذارم بخورنت!
همه خندیدند.
ایمان زیر لب گفت: ای بمیری نیما!
فرزان با لحن اعتراض آمیزی گفت: بابا ما اصن گشنه مون نیست! نمیخوریمت! بگو دیگه!
ایمان نفس عمیقی کشید و با تمام توان و بدون مکث گفت: دیروز اومدم از نرگس بخوام که برام از دختری که همکلاسیمه و دوستش دارم اجازه ی آشنایی بگیره امروزم واسه همین نرگسو بردم دانشگاه!(نفس عمیقی به نشانه ی آسودگی کشید!)
کلمات را آن قدر تند تند به زبان آورده بود که بقیه تا چند ثانیه هیچ واکنشی به چیز هایی که گفته
بود، نشان ندادند! انگار داشتند حرف های او را هضم میکردند!
ناگهان مثل فنر از جا پریدند! تبریک و کنایه و دست و خنده بود که از اطراف نثارش میشد! پسر
ها سر به سرش میگذاشتند! عماد میگفت: بابا بچه مثه اینکه من داداش بزرگترتما! چرا نوبتو
رعایت نمیکنی؟!
و سعید در جوابش گفته بود: پسرم حسادت خیلی چیزه بدیه! پس حسود نباش!
@Parvanege