✨پلهای پشت سرت را
خراب نکن!
زیرا متعجب خواهی شد
اگر بدانی بارها
ناچار میشوی
از همان
رودخانه عبور کنی!...
#تلنگر
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🔸بانو
به همسرت نشان بده که حتی کارهای کوچک و محبتهای جزئیش هم برایتان مهم و پراهمیت است...
https://eitaa.com/joinchat/2279997839Cbbcc4b7dc3
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے به فکر فرورفتم، حق با اون بود ... چقدر قشنگ صحبت میکرد و چه مثال با م
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
اینو گفت و قبل از این که من چیزی بگم ازم دور شد.
همونطور که گفته بود روی نیمکت نشستم.
تازه متوجه شدم که قلبم داره به شدت خودشو به دیوارهی سینهام میکوبه.
دستمو روش گذاشتم
چرا اینطوری شدم؟!
این دومین باری بود که این حالت بهم دست میداد، بار اولش توی شمال زمانی که هومن بهم هدیه داد بود ...
دومین بارشم الان.
هر دو بار زمانی بود که هومن همراهم بود... دلیلش چی بود؟ دلیل این بیقراری چی بود؟!
سرمو تکون دادم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم.
نگاهی به ساعت انداختم ده و نیم بود.
نزدیک خونه بودیم.
با صدای مهرسا به سمتش برگشتم.
_خاله جون، عمو جون ... تشکر خیلی خوش گذشت... ممنونم.
هومن: خواهش میکنم خانووم... قابلی نداشت.
چقدر گاهی اوقات لحنش به دل مینشست... منم خطاب به مهرسا گفتم: _دیدی خاله جون من اگه یه قولی بدم عمرا بزنم زیرش ... خب حالا واقعا بهت خوش گذشت؟
_بله خیــــــلی... عالی بود.
ماشین از حرکت ایستاد. نگاهی به اطراف انداختم. داخل حیاط هومن اینا بودیم.
چقدر امشب زود گذشت و البته خوش هم گذشت.
مهرسا از ماشین پیاده شد. در و باز کردم قبل از اینکه پیاده بشم به سمت هومن برگشتم و گفتم:
_متشکرم... شب خیلی خوبی بود
_خواهش میکنم به منم واقعا خوش گذشت.
رفتم در جلد بدجنسی و گفتم:
_به من چون ترسم از ارتفاع از بین رفت خیلی خوش گذشت... به شما چرا خوش گذشته؟
کمی نگام کرد و گفت: دوست دارین چی بشنوین؟
_حقیقتو.
کمی سکوت کرد توی چشمام خیره شد و گفت:
_صادقانه بگم... برخلاف انتظارم همراهی با شما تجربهی خیلی خوبی بود.
اینو گفت و ماشین رو به سمت پارکینگ هدایت کرد.
من متعجب سرجایم ایستاده بودم ...
به طور غیر مستقیم گفت وجود من باعث شده بهش خوش بگذره...
هومن رضائی کوهی از غرور امشب به من گفت؛ چون همراهش بودم ... بهش خوش گذشته مستقیم نگفت ولی اصل حرفش همین بود.
داغ شده بودم به خودم که اومدم این سوال برام بوجود اومد که چرا به خاطر یه جمله از طرف کسیکه حاضر بودم سر به تنش نباشه اینطوری داغ شدم.
واقعا چرا؟!
#پارت_272
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
"شکر گزاری پلی است
برای گذر از احساسات منفی
به سوی نیروی عشق به خالق." *
زندگی را زیباتر ڪن
گاهی با
ندیدن، نشنیدن و نگفتن
زندگی فقط مال ما نیست
به همه تعلق دارد
زندگی زیباست...❤️
*دکتر الهی قمشهای
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے اینو گفت و قبل از این که من چیزی بگم ازم دور شد. همونطور که گفته بو
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
فصل ششم
با بلند شدن صدای ساعت برای دومین بار از روی عصبانیت اَه کشیدهای گفتم و پتو رو از روی خودم کنار زدم.
چشمامو باز کردم و دستم رو روی سرم گذاشتم. نگاهی به ساعت انداختم شش بود.
اصلا حوصلهی رفتن به بیمارستان رو نداشتم؛ ولی چارهای نبود باید میرفتم.
از روی تخت بلند شدم، همزمان با بلند شدن از روی تخت درد خفیفی رو در معدهام حس کردم؛ اما توجهی بهش نکرده و مشغول کارام شدم...
حدود دو هفتهای بود که دوباره دردش شروع شده بود.
بعد از شستن صورتم سریع حاضر شدم و بدون هیچ آرایشی از اتاق بیرون زدم هیچ زمان هنگام رفتن به بیمارستان آرایش نمیکردم.
پلهها رو طی کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.
همه سر میز صبحونه حاضر بودند.
مارال برخلاف مخالفتای داداش حاضر نشد توی خونه بمونه و استراحت کنه و همچنان میره سرکار.
اگه به یه غریبه میگفتی بارداره؛ شاید باور نمیکرد چون با وجود این که وسطای ماهه پنجمش بود اصلا تغییر زیادی در ظاهرش بوجود نیومده بود.
بارداری اولشم همین طوری بود نه زیاد چاق شده بود و نه زیاد ورم کرده بود.
با صدای داداش به خودم اومدم:
_ سلااام هستی خانوم چرا اونجا ایستادی؟ بیا صبحونه بخور... دیرت نشه.
سلامی داده و همزمان با این که خواستم به سمت صندلی برم و روش بشینم چنان دردی تو معدهام پیچید که دستمو روی دلم گذاشتم، دستمو از دیوار گرفته و همونجا روی دو زانو نشستم.
مارال با دیدن این صحنه با صدای بلند گفت:
_خاک بر سرم ... چی شد هستی؟...
با عجله بلند شد و به سمتم اومد.
#پارت_273
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ کردن ﺭا ﻛﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬاﺭ
ﺁﻧ ﮕﺎﻩ ﺯندگی؛ ﻭاﻗﻌﺎ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ!...
💫ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﺭا ﻛﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬاﺭی؛
میتوانی بی ﻛﻢ و ﻛﺎﺳﺖ
اﺯ ﺯندگیت ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮی...😉😍
#حس_خوب
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a