eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
Page016.mp3
734.4K
💠 | صفحه: 16 🔸با صدای: استاد پرهیزکار @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 خـدایـا ! تمنا دارم 🙏 تمـام گنـاهان تمـام بدی‌ها تمـام دشمنانی‌ها تمـام حسادت‌ها وتمـام چشم زخم‌ها را از تمـام دوستان پروانگی🦋 دورکنی... الهی آمین🤲 سلام دوستان خوبم ❤️ صبح بخیر @Parvanege
سازت اگر عشق بنوازد، همه‌ی خلقت خواهند رقصید. زبانت اگر شیرین باشد، همه‌ی پروانه‌ها گرد تو خواهند آمد. ❤️عشق را بنواز با زبان شیرینت بخوان و با قلبت پذیرا باش...🤍 @Parvanege
☘به خداوند اعتماد کن؛ گاهی بهترین‌ها را بعد از تلخ‌ترین تجربه‌ها به تو می دهد تا قدر زیباترین چیزهایی که به دست آورده‌ای را بدانی☺️ @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 خان گلاب را صدا کرد. _دلارام کجاست؟ خانواده‌ش می‌خوان برن. بگو بیاد بدرقه‌شون کنه! _چشم قربان الان صداشون می‌کنم. دلارام وقتی رسید که آقا صالح و نسرین خانم می‌خواستند از در عمارت خارج شوند. _تو حیاط چیکار می‌کردی مادر؟ خان که پشت سرشان ایستاده بود نگاهی به دلارام انداخت. _حالا ببین یه کاری می‌کنی خانواده‌ت فکر کنن ما اینجا همه‌ش ازت کار می‌کشیم؟ همه خندیدند. _نه نگران نباش می‌گم بهشون که ازم کار نمی‌کشی. خان با اخم ساختگی سرش را برگرداند. _بیرون یه کاری داشتم مادر جان. چرا انقدر زود می‌رین؟ نسرین خانم دلارام را در آغوش گرفت _من خسته‌م دخترم. -مادرت هر زمان بخواد، می‌تونه بیاد سراغت دیگه. بازم می‌بینیش. خان و دلارام تا در خارجی عمارت بدرقه‌شان کردند. وقتی که رفتند حواس دلارام به خان جمع شد. _چرا این‌طوری نگام می‌کنی! _چطوری نگات می‌کنم؟ _با اخم و عصبانیت. انگار خیلی شاکی هستی. _نباشم؟ بچه رو دادی بغل من که بری پی‌کار کردن؟ مگه این عمارت خراب شده خدمتکار نداره؟ دلارام خندید و چشمکی زد _حالا بذار نتیجه‌شو ببینی بعد غر بزن. کنار پله‌ها وایسا تا بیام. دلارام رفت و با فنجان قهوه برگشت. خان لبخندی زد. _کل مدت نبودی که بری قهوه درست کنی؟ _خو این مدت فرصت نشده بود یاد بگیرم. چندبارم خرابش کردم؛ ولی بالاخره شد دیگه. میدونم دوست داری گفتم خوشحالت کنم. دلارام قهوه را تحویل خان داد و دلارای را که تازه خوابیده بود در آغوش گرفت. هر دو با هم از پله‌ها بالا رفتند. آن‌ها وارد عمارت شدند. دلارام به سرعت سمت سالن رفت تا دلارای را تحویل خدمه بدهد. خان هنوز از ورودی عمارت خیلی دور نشده بود که نگهبان سراسیمه وارد شد و خان را صدا کرد. _قربان... قربان! مردی با گریه وارد عمارت شد. _به دادم برسید. ای خدا. دخترم! روی تنش ملحفه‌ای انداخته بودند که بخاطر خون قرمز شده بود. مغز خان جرقه‌ای زد و چشمانش تا بیشترین حد ممکن باز شد. فنجان قهوه را پرت کرد و یه سمت دختر دوید. او را در آغوش گرفت و در حالی که کیف طبابتش را درخواست می‌کرد از پله‌ها بالا رفت. نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege