🔆
«رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ»؛
«پروردگارا! دلهای ما را، پس از آنكه ما را هدايت فرمودی منحرف مگردان! و رحمتى از سوى خود، به ما ببخش که تو بسیار بخشندهاى»
✨سوره آلعمران، آیه ۸
#الله_اکبر #حجاب
@Parvanege
🔸وفاداری
به عنوان یک دوست وفادار حتما اجازه نمیدهید کسی در مورد دوستتان، بد حرف بزند. شما هم پشت سر او حرف ناخوشایندی نمیزنید.
💫در زندگی زناشویی هم باید در مورد همسرتان و پشت سر او، از هر گونه کلام منفی خودداری کنید.
💥وفاداری یعنی این که تحت هر شرایطی پشت سر همسرتان، خوب حرف بزنید.
اگر مشکلی دارید که باید آن را مطرح کنید؛ فقط با همسرتان و در خلوت
خودتان این گفتگو را داشته باشید.♥️
#سیاستهای_همسرداری
#مهارت_زندگی
@Parvanege
#سیاستهای_همسرداری
💝
اگر توی جمع و حضور دیگران راجع به موضوعی با همسرتون توافق نداشتید؛ هیچگاه به هم دیگر توهین نکنید.
😉بهترین کار این است که سکوت کنید و صحبت را به خلوت خودتان واگذار کنید.
#همسرانه
#عاشقانه
@Parvanege
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا امام رضا علیهالسلام
عاشقانت منتظر دیدارند❤️
💚یا امام رضا علیه آلاف و التحیه و الثناء
حاجت حاجتمندان را به لطف و کرمت عنایت بفرما...🤲
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا_علیهالسلام
@Parvanege
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۱۴۲
#چشم_آبی
مسئولین دفتر تازه داشتن سرجاشون قرار میگرفتن؛ چون نفر اول بودیم نیازی
به شماره نبود.
پیش همون آقایی که دیروز ازش سوال پرسیدم رفتم، من رو شناخت و ازجا۵ش بلند شد. صبح بخیری گفت و ادامه داد:
بفرمایید اتاق پشتی تا عکستون گرفته بشه .
هدایتشون کردم به سمت داخل وگفتم:
برید وحواستون باشه مو به موی حرف هاشون رو انجام بدید .
زهرا گفت:
شما نمیای؟
سرم رو به علامت نه تکون دادم و گفتم:
افراد متفرقه نمی تونن وارد بشند .
بالاخره به دنبال مسئول دفتر وارد اتاق شدند. روی یکی از صندلیها نشستم از استرسی که داشتم با پام روی زمین ضرب گرفته بودم دوساعتی فکر کنم،
کارشون طول کشید. دیگه کلافه شده بودم از روی صندلی بلند شدم و رو به روی باجه شروع کردم به قدم زدن تااین که درباز شد و زهرا و مینا اومدن بیرون ومنم نفس راحتی کشیدم.
مسئول باجه هم چند لحظه بعد از اتاق خارج شد وگفت:
خیله خب همه ی کارها انجام شد. نفسی راحت کشیدم وگفتم:
خیله خب کی می تونیم برای گرفتنش بیایم؟
:تقریبا دو ماهی طول می کشه .
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. اما زهرا باتعجب گفت:
دووومااه
زیرلبی گفتم:
مراحل صدور طولانیه .
هر دوتاییشون سکوت کردند و دیگه چیزی نگفتند... از مسئول باجه تشکر کردیم و با گفتن خداحافظ اومدیم بیرون.
گوشیم رو نگاه کردم ساعت یازده شده بود باعجله گفتم:
خیلی دیر کردیم باید هرچی زودتر برگردیم روستا .
مینا گفت :
از مسیر جنگلی بریم این طوری لو نمیریم.
-باشه راه بیافتید.
پیشنهاد خوبی بود. مسیرمون یکم طولانی میشد، ولی ارزش داشت.
چهل دقیقه تاجاده ای که به جنگل میرسید پیاده رفتیم ...تا این که بالاخره جنگل از دور معلوم شد.
با راهنماییهای زهرا و مینا خیلی زود به روستا نزدیک شدیم. برای احتیاط از جنگل که خارج شدیم، از هم دیگه خداحافظی کردیم تا کسی مارو با همدیگه نبینه.
داشتم به طرف خونه میرفتم که نفهمیدم یهو از کدوم قبرستونی کدخدا جلوم سبز شد بانگاهی موشکافانه گفت:
جایی رفته بودید خانم دکتر؟؟
بی تفاوت گفتم:
باید به شما جواب پس بدم؟
:فکر کن که باید جواب بدی؟...
کمی ازش دور شدم و گفتم:
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۱۴۳
#چشم_آبی
اولا که هیچ بایدی نیست... دوما اگر راضیتون می کنه، رفته بودم جنگل دوری بزنم.
دیگه صبر نکردم و به راهم ادامه دادم تا نتونه دوباره حرف بارم کنه.
و به سرعت به طرف خونه رفتم. وقتی که پام رو داخل خونه گذاشتم از خوشحالی این که بدون لو رفتن کارم رو انجام دادم جیغ خفیفی زدم.
بعد از یه حموم سنتی از خونه خارج شدم تا برم درمانگاه... همه چیز باید مثل سابقش میبود تا کسی شک نکنه.
به کوچه درمانگاه که رسیدم از دیدن کسی که به دیوار تکیه کرده بود ناخودآگاه لبخندی زدم... مهداد بود... جلوتر رفتم.
با صدای پای من سرش رو آورد بالا
:راه گم کردی ازاین طرفا...؟
باخنده اومد طرفم و گفت :
باخبرهای خوب اومدم .
ذوق خاصی داشتم؛ اما سعی کردم پنهانش کنم برا همین لبخند کمرنگی زدم و گفتم :
سلام عرض شد آقای محترم .
دست به روی سینه گذاشت و گفت:
-سلام برتو ای بانوی زیبا؟...
یه دفعه از حرکتی که مهداد زد چشمام گرد شد :
-از کی شاعر شدی؟؟
:خووب دیگه! ماجرای طولانی هستش .
در سفید رنگ درمانگاه رو باز کردم و رفتیم داخل...
طبق عادتش روی میزم نشست. از این رفتارش نمیدونستم عصبانی بشم یا بی تفاوت رد بشم... اما اعتراضی در حالی که اخم کردم
و گفتم:
-تو عادت نداری روی صندلی بشینی؟؟؟
:نووچ حالا زبون به دهن بگیر تا من حرفم رو بزنم .
روی صندلی مقابل میز کارم جدی نشستم و با لحن محکم گفتم:
-باشه ... چی شده؟
:یاشا تونسته یه معمار پیدا کنه که حاضر به همکاری با شرایط ما باشه .
:وااااقعا؟
: آره ... ولی موضوع اینه فردا باید بریم تهران تا باهاش صحبت کنیم... میای دیگه؟
یه مکث کوتاهی کردم... سکوت اتاق رو شکستم: اووهوم...
میشه الان که همه چیز خوبه انقد فکر و خیال منفی نکنی مهداد؟؟
:باشه باشه... فردا صبح پس میام دنبالت.
:راستی مهرداد کجاست؟
:قراره که فردا تو شرکت من ببینیمش.
: خوبه... باشه .
:میگم، نمیخوای به خانوادت بگی که داری میای تهران؟
دستی روی شال ارغوانیام کشیدم تا موهام بیرون نزده باشه و متفکرانه گفتم:
نمیدونم... اگه وقت شد یه سری بهشون میزنم.
مهداد از روی میز با یه جهش پاشو گذاشت زمین، ولی کم مونده بود سکندری بخوره وبا کله بیفته... اما خیلی سریع عکس العمل نشون داد و تعادلش رو حفظ کرد.
کم مونده بود پقی بزنم زیر خنده، ولی سعی کردم جدی باشم.
مهداد به روی خودش نیاورد و گفت :
خیله خب، من برم... فردا صبح ساعت هفت صبح... جلو ورودی روستا باش.
:باشه. توکل به خدا.
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۱۴۴
#چشم_آبی
رفت دم در درمانگاه، اما همین که دستش رو روی دستگیره در گذاشت چرخید طرفم و گفت:
- راستی با کدخدا مشکلی نداری دیگه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
نه .
:مراقب باش پس!
:باشه
... خداحافظ.
: خدا نگهدارت.
بعد از رفتن مهداد چون نزدیک زمان دیدارم با ساغر بود درمانگاه رو بستم و به سمت قبرستون راه افتادم.
قدم زنان رسیدم به قبرستون و ساغر رو دم مزار جای قرارم همیشگیمون دیدم.
طبیعتا تدریس توی قبرستون چیزی نبود که باب میلم باشه، ولی فعلا چاره ای نبود و باید با این موضوع کنار میاومدم.
کنارش روی زمین نشستم که متوجه ام شد و سلام کرد.
دفتر و کتابش رو داد دستم و شروع کردیم. دخترخیلی باهوشی بود و خیلی زود یاد می گرفت.
انقدر شیرین بود که گذر زمان رو در کنارش حس نمی کردم.
با تاریک شدن هوا کتاب رو بستم و گفتم :
-خیله خب برای امروز کافیه یادت نره تمرین هم بکنی
:باشه خاله .
:و یه چیز دیگه این که من دارم برای دو الی سه روز از روستا خارج میشم پس نمی تونیم همدیگه رو ببینیم.
با صدای لرزون و با ترس گفت:
-خاله برمی گردی دیگه؟
دستی به سرش کشیدم و گفتم :
-معلومه که برمی گردم این دو روز هم دارم برای یه کاری میرم که اگر درست بشه مطمئنم خیلی خوشحال میشی .
یه جوری نگاهم کرد که انگار متوجه حرفم نشد یا میخواست بیشتر سر از موضوع در بیاره... با تعجب گفت:
-چه کاری خاله؟؟
چشمکی زدم :
-خب دیگه این یه رازه، تا وقتی که همه چیز حل بشه...
#ادامه_دارد...
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان گرامی❤️
💗اعضای قدیمی قوت دل هستید
و اعضای جدید خوش آمدید💐
برشی به قسمت اول رمانهای کانال پروانگی 🦋
#رمان: مغروردوستداشتنی
https://eitaa.com/Parvanege/143
#رمان: انتظار عشق
https://eitaa.com/Parvanege/5486
#رمان: دلارام خان
https://eitaa.com/Parvanege/5946
#رمان: با من بمان
https://eitaa.com/Parvanege/7634
#رمان: از سیم خاردار نفست عبور کن
https://eitaa.com/Parvanege/7700
#رمان: چشم آبی
https://eitaa.com/Parvanege/9499
🦋