🔸 هیچ وقت به آدمهایى
که راز بقیه رو
بهت میگن اعتماد نکن!
#تلنگر
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
☘ در زندگیِ آدمهای ضعیف،
همیشه دیگران مقصرند
قدرتمند باش!
در عین فروتنی...
#حس_خوب
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے از اتاق بیرون اومدم. از بالا صدای مارال و مهرسا میومد. مهرسا داشت نظر م
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.
وارد دفتر شدم، سلامی به منشی دادم. سراغ مدارکم رو گرفتم:
_خانوم جلالی! دکتر گفتن امروز برای گرفتن مدارکم بیام حاضرشون کردین.
_بله داخل اتاق دکتر هستن چند لحظه صبر کنید، باهاشون هماهنگ کنم بعد برید داخل...
بعد از صحبت با دکتر با دست به سمت در اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید داخل.
_ممنون.
چند ضربه به در زدم، وارد شدم.
ولی در کمال تعجب دیدم دکتر تنها نیست و یه نفر پشت به من روی صندلی نشسته
دکتر با دیدنم، لبخندی زد و به نشستن دعوتم کرد.
گفتم:
مثل اینکه فعلا مهمون دارین، من بیرون منتظر میمونم... کارتون که تموم شد میام داخل.
همزمان با این حرف من دکتر با خنده گفت:
نه دخترم! ایشون بیمار نیستن پسر من هستن.
تازه اون لحظه پسر آقای دکتر که از این کارش مشخص بود، خیلی مغروره رضایت دادن از جاشون بلند بشن و به سمت من برگردن.
خیلی جدی سلامی دادم و متقابلا همونطور جدی پاسخ شنیدم.
اون لحظه حتی اگر دوست داشتمم نمیخواستم قیافهشو ببینم.
نزدیک میز دکتر رفتم و مدارکا رو از دستش گرفتم و در جواب خواهش دکتر که دعوت به نشستن کرد.
گفتم: متشکرم تا همین الانشم حسابی زحمتتون دادم با اجازتون میرم دیگه.
_در هر صورت من خوشحال میشم اگه کمی بیشتر بمونی.
#پارت_159
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
✨حافظ
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
خدایا!
به قلب❤️ کوچکم وسعت ده،
تا بتوانم بزرگیت را درک کنم.
و در دریای بزرگی و پاکی
و مهربانی تو غرق شوم...
به بالهایم توانی ده!
تا بتوانم به سوی تو پرواز کنم،
تو که
آشناترین، آشنایی...
#تلنگر
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🍃همیشه که نباید بنشینیم و
بدیهایِ زندگیِمان را مرور کنیم
گاهی باید نشست
خوشیها را شمرد،
چای نوشید☕
و پشت کرد به تمامِ نداشتنها
و غصههایی که عمری با آنها زندگی کردیم...
#حس_خوب
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
حوالی بهار
عمریست در قفسی که خود ساخته ایم، حبسیم
بس است دیگر
بیا...
تا زندهایم در آسمان پریدن را تجربه کنیم.
✨حولحالنابهظهورالحجه
#تلنگر
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. وارد دفتر شدم، سلامی به منشی دادم. سرا
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
_شما لطف دارین... آخه، یه قرار دارم دیرم میشه.
_خیله خب... پس برو به قرارت برس! دخترم به امید خدا.
_خدانگهدار..
در لحظهی آخر به سمت کوه غرور برگشتمو گفتم:««خدانگهدار.»
_اگر من مزاحم جلستون شدم ... تشریف داشته باشین! من دارم میرم.
_خیر اصلا اینطور نیست... شما راحت باشین.
_خواهش میکنم خدانگهدار.
از مطب بیرون اومدم به پروندم نگاهی انداختم، نفس عمیقی کشیدم.
بالاخره راحت شدم.
سوار ماشین شدم یه ماشین از پشت خیلی نزدیک ماشینم پارک کرده بود به هر سختی بود از پارک خارج شدم اما در حین خارج شدن چراغ ماشین جلوییم یه کوچولو شکست، زیاد نه هاااا فقط یه کوچولو.
از یه طرف نمیتونستم بدون اینکه رانندهی ماشینو ببینم، برم از طرف دیگه بیتا از بس زنگ میزد... دیوونم کرد.
روی یک برگه شمارمو نوشتم و بعد از توضیح روی شیشهی جلویی ماشین که یک پورشهی مشکی رنگ بود، گذاشتم.
امیدوارم این کاغذ یادداشت رو ببینه.
از دور دستی برای بیتا و بقیهی بچهها تکون دادم.
با همشون سلام و احوالپرسی گرمی کردم و دور هم نشستیم...همه بچههای کلاس خودمون بودن.
سارا متاهل، اسم شوهرش حمید که من شناختی رو شوهرش ندارم؛ چون از بچه های دانشگاه نیست،
مبینا، مجرد حسابی شوخ،
باران متاهل که شوهرشم از بچههای دانشگاه خودمونه و البته حسابی غیرتی و در مقابل مهربون و آخرین نفر بیتا که نیازی به توضیح نداره...
#پارت_160
#ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁