eitaa logo
کانال پاتـــــوق دوستـــــان
2.2هزار دنبال‌کننده
117.1هزار عکس
82هزار ویدیو
260 فایل
سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما سروران وبزرگواران کانال پاتوق بهترین جملات زیبا, مذهبی , واشعار وبهترین جملات ناب لینک کانال @Patoghedoostanha
مشاهده در ایتا
دانلود
بِــسم ربّ الشهداء❤️والصدیقین. گـذرے بر سـیره شـہـید میگفت: آدم ها سه دسته اند: ۱.خام ۲. پخته ۳. سوخته - خام ها که هیچ... - پخته ها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند... - سوخته ها عاشق اند. چیزهای بالاتری می بیینند و می سوزند، توی همان عشق... خودش هم سوخت...🕊 🌷 @Patoghedoostanha
.... 🌹شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است: 🌷منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد. نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست.برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است. بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش ریختم و برگشتم. نخورد. 🌷یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید. چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست. یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد. پريد و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست. 🌷پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم…. بعثیهای ملعون، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند. 🌹 ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 💠 فرمانده ای از بهشت 💠 🔶 حسن : برادرها شما واسه نگهبانی باید امشب را اینجا بمونین چون خرمشهر سقوط کرده ممکنه دشمن شبانه پیشروی کنه !!! 🔶 اکبر : پسر جون تو نمی خواد به ما بگی چیکار کنیم !! اون موقع که شماها به سیب زمینی میگفتین دیبدمینی ما داشتیم تو خوفناکترین منطقه ی کوهستانهای کردستان با تروریستهای آدم خوار میجنگیدیم ... 🌸🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌸
.... داخل اتوبوس نشسته بودیم، از دوستم پرسیدم: شهید همت رو می‌شناسی؟ گفت: همون اتوبانه؟ _آره. _چند بار از اونجا رد شدم. گفتم: ازش چی می‌دونی؟ لبخندی زد و گفت: این‌که مسیر ما واسه رسیدن به خونه مادر بزرگمه. شهیده دیگه، اسماشونو رو همه اتوبانا وکوچه‌ها گذاشتن، همه می‌شناسن دیگه! سرمو پایین انداختم و ساکت شدم.... دلم سوخت. زیر لب گفتم: اونکه مردم می‌شناسن، مسیر خونه مادر بزرگه نه شهید همت و شهید همت‌ها.... شهید همت اسم یه راه نیست، جهت راهه! همت؛ زین الدین؛ باقری؛ چمران؛ باکری؛ کاظمی و…. اینها فقط اتوبانی برای رسیدن نیستند! بلکه همراهانی هستند؛ برای رساندن…. آن‌چنان راست قامت و استواری، که بر یاد مقدست هم می‌توان تکیه کرد؛ ای شهید.
.... 🌷روی یک تپه‌ی سنگی، بالای شیار، یک گوشه‌ی دنجی، یک حال خوبی پیدا کرده بود. تنهای تنها نشسته بود. قرآن می‌خواند. عمامه گذاشته بود. معمولاً توی خط عمامه نداشت. انگار نه انگار زیر آن همه آتش نشسته. آرام و ساکت بود. مثل این‌که توی مسجد قرآن می‌خواند. شب بعد، بدون عمامه، بدون سمت، مثل یک بسیجی، اول ستون می‌رفت عملیات.... 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور 📚 کتاب "یادگاران"، جلد ۸، ص ۹۵
🌷شهید مهدی ثامنی راد: بـرادران من! خودرا دست ڪم نگیرید! دنیا و ابـرقدرتهای دنیا از لباس سبز مـا و اسم مـا میترسند و آن هم بخاطر ایمان درون قلب شماست 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
﷽ چشم بستید به دنیا و دلبستگی هایش.. ڪمے آرامشم آرزوستــــ ... 🕊 ✌️🏻 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
خنـده کن تا بِشَوی سوژه‌ی نقاشی من من فقــط شیوهٔ‌ لبخند کشیدن بلدم
🌹🍃 🔻 پیکر شهید صیاد که دفن شد- اگر امروز دفن شد، صبح روز بعد- خانواده‌اش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا(س). فردای تدفینش. وقتی رسیدند جلوی مزار شهید، یک‌سری محافظ که نمی‌شناختند، آمدند جلوی جمع را گرفتند. از حضور محافظ‌ها معلوم شد که آقا آن‌جا هستند. گفتند ما خانواده‌ی شهید صیاد هستیم؛ تا گفتند خانواده شهید هستیم، گفتند بفرمایید. بعد، معلوم شد که آقا نماز صبح را آن‌جا بوده‌اند!! 🔹خانواده‌ی صیاد گفتند: شما خیلی زود آمدید! آقا فرمودند: «من دلم برای صیادم تنگ شده!» ؛ مگر چقدر گذشته بود؟ آقا دو روز قبل از شهادت، صیاد را دیده بودند. یک روز هم از دفنش گذشته بود. آقا زودتر از زن و بچه‌ی‌ صیاد رفته بودند بالای سر مزار او. این هم مثل بوسیدن تابوت صیاد از آن چیزهای نادری بود که من نشنیدم جای دیگری رخ داده باشد. شاید هم شده، من خبر ندارم. من نشنیده بودم آقا صبح فردای تدفین یک شهید، سر مزارش باشند. 🖌 روايت از امير ناصر آراسته از همرزمان سالروز شهادت سپهبد شهید 🌷
. 🌷همسرم، فضل الله رحمانی با کمپرسی‌اش به جبهه رفته بود. بعد از پذیرش قطعنامه خبر آوردند، مفقود شده است. خیلی نگران بودم. دو بچه کوچک و یک بچه در راه، نگرانی و سردرگمی‌ام را چند برابر کرده بود. یک شب او به خوابم آمد. بیابان بود و همه جا پر از برف و درختان بی‌برگ که سفیدی، شاخه‌های برهنه‌اش را پوشانده بود. من همان سرگردانی عالم بیداری را آنجا هم داشتم. دیدم کبوتر بزرگی به سویم می‌آید. کبوتری که نیمی از بیابان را فرا گرفته است و در آن شب تمام بیابان را روشن کرده است. 🌷وقتی کبوتر صورتش را به طرف من برگرداند، دیدم شوهرم، فضل‌الله است. او از من پرسید: «چرا نگرانی؟» گفتم: «خیلی جاها دنبالت گشته‌ام؛ جهاد، بنیاد و.... اما پیدات نکردم.» گفت: «من اینجا هستم.» پرسیدیم: «اینجا کجاست؟» یک‌باره دیدم هزاران کبوتر در آسمان پیدا شد. پرسیدم: «این کبوترها کی هستند؟» جواب داد: «اینها دوستان من هستند. اول اندازه من بودند ولی حالا کوچک شده‌اند.» پرسیدم: «اینها از کجا می‌آیند.» جواب داد: «همان جایی که به خاطرش جنگیده‌اند.» 🌷پرسیدم: «مثلاً کجا؟» جواب داد: آن را دیگر باید خودت بدانی.» پرسیدم: «یعنی تو دیگر به خانه برنمی‌گردی؟» گفت: «نه! فقط مواظب خودت و بچه‌هایم باش. در ضمن بچه‌‌ای که به همراه داری دختر است و اسمش هم فاطمه! تو و بچه‌هایت هیچ مشکلی ندارید، با خدا باشید و مطمئن باشید خداوند پشتیبان شماست.» وقتی از خواب بیدار شدم، مطمئن بودم که او شهید شده است. فردای همان ‌روز خبر آوردند که کمپرسی منهدم شده او را پیدا کرده‌اند، اما هیچ اثری از خود او نیست. آنان نام همسرم را به عنوان شهید مفقود‌الجسد ثبت کردند. 🌷با همه این احوال دلم رضا نمی‌داد که بی‌تفاوت بنشینم و زندگی‌ام را بکنم. باز به دنبال او می‌گشتم. تا اینکه شبی دیگر خواب دیدم چهار پاسدار سرِ تختی را گرفته‌اند و به منزل ما می‌آورند. کسی روی تخت خوابیده و ملحفه‌ای رویش کشیده شده است. پرسیدم: «او کیست؟» جواب دادند: «همانی که تو به دنبالش می‌گردی.» ملحفه را از یک طرف کنار زدم، دیدم یک پایش قطع شده است. از طرف صورتش هم کنار زدم دیدم همسرم است. چمشانش را باز کرد و گفت: «فقط آمده‌ام به تو بگویم این قدر دنبال من نگرد. همان طور که تو ناراحت من هستی،‌ من هم ناراحت تو هستم. زندگی‌ات را بکن. من دیگر برنمی‌گردم.» 🌷گفتم: «آخر جنازه‌ای، قبری…» گفت: «بعضی‌ها این‌طور پیش خدا می‌روند. وقتی از خواب بیدار شدی به خودت تلقین نکن که این خواب دروغ بوده است، مطمئن باش درست است. تو دیگر مرا پیدا نمی‌کنی، پس مواظب بچه‌ها باش.» وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم وصیت او را همان‌طور که در خواب به من توصیه کرده بود، عملی کنم.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فضل الله رحمانی
🤔🤔 🌷....مورچه‌ها زخم‌هایمان را به درد می‌آورند. سعی می‌کردیم مورچه‌ها را بکشیم😔😔😔، ولی تمامی نداشتند و از جای‌جای سلول بیرون می‌آمدند.😭 حسین اصلاً حال خوبی نداشت. 😔😔😔پیراهنش را بالا زد دیدم صدها مورچه به زخم‌هایش حمله کرده‌اند! 😭😭😭در بدن حسین جای سالمی نبود. بعثی‌ها ما را تا صبح با مورچه‌ها در آن وضعیت تنها گذاشتند و تازه فهمیدم آن استخوان‌ها و اسکلت‌ها و خون‌های خشکیده آن‌جا چه می‌کنند.😔😔😭😭 خدا می‌داند کدام آزادمردی خوراک مورچه‌ها شده بود. 🌷آن شب تا صبح نخوابیدم و صبح در یک دادگاه کاملاً کذایی حسین را محکوم به اعدام کردند و دوباره ما را به همان سلول برگرداندند😔😔 و باز مورچه‌ها به جانمان افتادند.😭 حسین دیگر هیچ تلاشی برای دور کردن مورچه‌ها نمی‌کرد. 🤦‍♂🤦‍♂ فردای آن روز یک دادگاه مضحک دیگر تشکیل دادند و حکم اعدام او به حبس ابد تقلیل یافت و بعد ما را از هم جدا کردند. 🌷....شالچی دوباره حالش بد شد و شروع به گریه کرد. یکی از بچه‌ها پرسید: حالا حسین تا ابد در آن سلول می‌ماند؟ شالچی که بغض خفه‌اش می‌کرد، گفت: نمی‌دانم. اگر قرار باشد در آن‌جا بماند در کمتر از یک هفته مورچه‌ها او را می‌خورند😭😭😭. بعد از این ماجرا دیگر هیچ وقت نفهمیدیم بر سر حسین الله‌وردی چه آمد.😔😔😔 راوی: آزاده جانباز سرافراز حسن چمرلو از تهران
🌸 انتظامات 🌸 🍂🍃 اعلام کرده بودن که راهپیمایی برائت از مشرکین ممنوعه و حسابی هم تهدید کرده بودن. ولی حافظه ، صبح خیلی زود بلند شد ، غسل شهادت کرد ، ساق بست و مقنعه اش رو محکم کرد. می‌گفت : « می خــوام اگه تو خیابون زد و خورد شد ، حجابم به هم نخوره. » یه بازوبند از روی چادر به بازوش زد که روش نوشته بود : « انتظامات خواهران » یه کتری بزرگ هم برداشت تا تو راهپیمایی به حاجیا آب بده. وقتی داشت می‌ رفت بیرون بهم گفت : « امروز اولین سالگرد شهادت پسرم حسینه » ... همون روز رفت پیش حسینش و هیچ وقت هم جسدش پیدا نشد. 🍃🍂 🌹 شهیده حافظه سلیمان شاهی 🌹 🌿 میهمان خدا ، صفحه ی ٩۶ و ٩٧ 🌿 🌷 امام علی علیه السلام : 🌷 🌼 حيا و عفت از خصلت های ايمان است. اين دو ، سرشت آزادگان و خوی نيكان است. 🌼 💮 غررالحکم ، صفحه ی ٢۵٧ 💮 🌠 رفتند تا بمانند ، نماندند تا بمیرند ! 🌹🕊🍀🇮🇷 💐 روحشون شاد و یاد و نامشون همیشه گرامی و راهشون پر رهرو باد 💐 🌸🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌸 🌸🤲 الّلهُمَّ اَحفِظ قائِدَنا وَ حَبیبَ قلوبَنا وَ نورَ اَعینَنا نائِبَ المَهدی اِمامَنَا الخامِنه ای حَتّی یَصِلَ فَرَجَ مَولانَا الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸 🌸🤲 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ 🤲🌸 🌸🤲 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً 🤲🌸 🌸🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸 🦋🦋🦋
🌷 🌷 ! 🌷برادری بود بسیار مؤدب و خوش اخلاق؛ همیشه ذکر خدا بر لب داشت. مسئول دسته‌ بود. نزدیک ظهر برای سرکشی نیروها و رسیدگی به وضعیت سنگرها از پشت تخته سنگ‌ها راه افتاد. منطقه‌ ناامن بود و امکان داشت هر لحظه دشمن هجوم بیاورد. نزدیک دره، غرش خمپاره‌ها فضا را آکنده ساخت، نزدیک آن ‌برادر به زمین خورد. ترکش به قلب او اصابت کرده بود و به شهادت رسیده بود. محلی که جنازه آن برادر قرار داشت، در تیررس دشمن بود و کسی نمی‌توانست به آن نزدیک شود و از طرف دیگر، اگر جنازه او نیز دیده می‌شد، گلوله بیشتری بر آن محل می‌ریختند و ضمناً محل اختفاء ما نیز لو می‌رفت. 🌷خدایا‌ چه‌کار می‌توانیم انجام دهیم؟ ناگهان یک دسته پرنده (کبک)، در آن محل بر روی زمین نشستند و جنازه آن عزیز در استتار کامل قرار گرفت، به‌طوری که به هیچ وجه معلوم نمی‌شد در آن جنازه‌ای روی زمین افتاده است؛ اگر چه گلوله‌هایی نیز به اطراف می‌خورد، اما پرندگان تا ساعت‌ها در آن محل ماندند. نزدیکی‌های غروب پرندگان رفتند و چون هوا کم‌کم تاریک می‌شد، برای ما این امکان به وجود آمد که جنازه آن شهید را به عقب برگردانیم. : شهید معزز غضنفر خندان 📚 کتاب "خاطره خوبان" اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
🌷 !! 🌷شهید بهزاد همتی، بخشدار دیواندره و شیعه بود. شهید محمدی، شهردار دیواندره و سنی بود. هر دو خادمان واقعی مردم و انقلاب بودند و واقعاً تلاش می‌کردند تا زندگی راحتی برای مردم مهیا کنند. ضدانقلاب هر دو را گرفت و بعد هم با هم سرشان را برید و خونشان مخلوط با هم جاری شد. در سخنرانی مراسم شهادتشان، به مردم منطقه که آن‌ها را خیلی دوست داشتند گفتم: چه کسی می‌تواند خون این دو را از هم جدا کند و بگوید که کدام یک به بهشت می‌رود و کدام یک نمی‌رود؟! 🌷....چه کسی اختلاف مذهبی را باور می‌کند؟! خدا می‌داند که این‌ها فرزندان امام بودند و به فرمان او حرکت می‌کردند. اینهایی که نمی‌توانند این وضعیت را ببینند به دروغ بر اختلافات مذهبی و قومی تکیه می‌کنند. آن‌ها که الان به غلط تصور می‌کنند پاسدارها در منطقه محبوبیت ندارند و باید متملقان جبهه ندیده را جایگزین آن‌ها کرد باید بیایند و ببینند که مردم، آن‌هایی را که می‌دانند با آن‌ها صادق‌اند و به خاطر خدا به آن‌ها خدمت می‌کنند را چطور تقدیس می‌کنند. از این افراد داشته‌ایم و هنوز هم داریم. 🌷شهید پرویز کاک سوندی، ابا حبیب، شهید عثمان فرشته، مرحوم حاج میکاییلی که به زعم من مرگش هم شهادت بود، این‌ها روستاهایی را پاک‌سازی کردند که پر از ضدِ انقلاب بود. شهید سعید ورمرزیار، کاک جمیل، شهید عبدالله رحیمی، حاج ابراهیم، بهزاد همتی، شهید شهسواری که از بس زیبا بود بچه‌ها جمیل صدایش می‌کردند. امام می‌دانست که روزی این‌ها فراموش می‌شوند که تذکر داد: نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند! : جانباز سرافراز محمد الله مرادی (فرزند شهید) فرمانده سابق سپاه سقز، همرزم شهید بروجردی و از مؤسسان سازمان پیشمرگان کرد مسلمان است که نه یک گروه نظامی که گروهی ایدئولوژیک و فرهنگی برای مبارزه با ضدانقلابیون مذهبی و غیرمذهبی منطقه بود. ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تشییع پیکر یک شهیده در روستایی که‌ شهید ‌نداشت‌ 🔹مردم روستای کهنوج معزآباد در حالی که آرزوی حضور شهید گمنام را داشتند پیکر مطهر شهیده یعقوبی نخستین شهید این روستا را بر روی دستان خود تشییع کردند. 🔹شهیده زینب یعقوبی، ۱۶ سال بیشتر نداشت. این شهیده ۱۳ دی‌ماه امسال همزمان با چهارمین سالگرد شهادت سردار سلیمانی برای زیارت مرقد مطهر این شهید بزرگوار راهی کرمان شد که متاسفانه در این انفجار تروریستی به شهادت رسید. 💔 💔 @Patoghedoostanha