eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
Reza Narimani - Manam Byad Beram (UpMusic)(1).mp3
8.14M
⏯ نوحه مشهور و شنیدنی منم باید برم آره برم سرم بره ◾🎙 👌فوق العاده💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج رضا ملایی که برای سوریه رفتن محاسن سفیدش را کوتاه کرد بشنوید ازبیان امام خامنه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀️برنامه 💅تا خدا🦋 من عهدبستم باحضرت معصومه(س) که حجاب برتر را انتخاب کنم... فضای دوستی های محجبه هاو هیأتی ها از فضای دوستی های ما خیلی بهتر بود ...
Nariman.Panahi-Man.Aslan.Omadam.Barat.Shahid.Besham(128).mp3
6.9M
من اصلا اومدم برات شهید بشم کربلایی نریمانی عاشِقِانِ حــَضْرَٺِ‌ ارباب
شهید حاج احمد کاظمی ✨
🎞 رفیق‌شہـید : رفتہ‌بودیم‌راهیان‌نور موقع‌ای‌کہ‌رسیدیم‌خوزستان، بابڪ‌هرگز‌باکفش‌راه‌نمیرفت❌ پیاده‌تویہ‌اون‌گرما🌤 "میگفت :وجب‌بہ‌وجب‌این‌خاڪ‌ رو‌شهیدان‌قدم‌زدن ..👣 زندگےکردندراه‌رفتند ... خون‌شهیدانمون‌دراین‌سرزمین‌ریختہ‌شده🩸 وماحق‌نداریم‌بدون‌وضووباکفش‌دراین سرزمین‌گام‌برداریم ." هرگز‌بابڪ‌دراین‌سرزمین‌بدون‌وضو‌راه‌نرفت وباکفش‌راه‌نرفت ... 🤍 🌸⃟🕊჻ᭂ࿐✰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آی شیعه ها ! بخدا ما صاحب داریم 😭😭 روایت اولین تشرف آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی (ره) که تنها مرجع تشیع در عصر خودش بود ، در حدود سن ۱۱ سالگی خدمت (عج) 😭 🎙استاد عالی ❓❗️چرا آن اعتقاد به حجت خدا که در یک نوجوان ۱۱ ساله آن زمان بود، در نوجوان امروزی کمرنگ است؟؟!! آیا کوتاهی از ما نیست که او را بچه می‌دانیم و در بازی های رایانه ای و فضای مجازی بی در و پیکر رها کرده ایم و خوراک اعتقادات او را به درستی تأمین نکرده ایم؟! ❓ آیا این کوتاهی ها ، ما را شرمندهٔ خود امام عصر (عج) نخواهد کرد؟؟!! سه شنبه های جمکرانی اللهم عجل لولیک الفرج وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
38.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎐 | 🎞 سخن دانشجویان با حاج قاسم ... 🔺حال و هوای دانشجویان بعد از شنیدن خبر شهادت سردار سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ 🌹 دستم را فشرد ای بابا روزیِ تو هم میشه حُسنا میگم تو نمیتونے با ما بیاے؟ مامانت بفهمہ با مایے قبول نمیکنہ؟ _حقیقتش نمیدونم. باید باهاش حرف بزنم قبلا که بشدت مخالف بود.تازه مگہ میشہ شما کاراتون رو کردید معلوم نیست جا باشه. _نہ جا کہ هست .محسن گفت جاے خالے دارن. تو یه جورے مامانت رو راضیش کن. فرصت خوبیه باهمیم، باهاش صحبت کن مطمئن نبودم اما برای آن که تلاشی کرده باشم گفتم : باشہ حرف میزنم. ولے بعید میدونم .تو هم دعا کن کمی دیگر صحبت کردیم، خداحافظےکردم و به خانہ برگشتم. با مادر صحبت کردم و او هم مثل همیشہ مخالفت کرد وگفت نا امنه . کلے آسمان ریسمان بافتم که : شهر کربلا امنه و قرار نیست جاهاے ناامن ببرن .خیلے ها دارن میرن و هیچ خبرے نیست. تازه زهرا و داداش و طاهره خانم هم هستند. من تنها نیستم. با این حرف ها زیر بار نرفت کہ نرفت. باید بہ دایے حبیب متوسل میشدم. از وقتے بابا رفت ، با اینکہ فقط هفت سال از من بزرگتر بود ، اما مردانہ پاے زندگے ما ایستاد. مثل یک دوست برایم می ماند. به اتاقش رفتم ، در نیمہ باز بود ، سرم را از لاے در داخل بردم .مشغول کتاب خواندن بود. _مِن الغریب ، اِلے الحبیب سرش را از لای کتاب بالا آورد و گفت: علیک سلام باز چی شده من الغریب راه انداختے؟ مگه نگفتم این جملہ رو نگو .این جمله مختص سیدالشهداست . _سلام ، حالا چہ فرقے میکنه ، منم فعلا غریبم و کسے نداے هل من ناصر منو نمیشنوه . کتاب را بست و گفت:اِه اینجوریاست ؟ لابد ما هم یزدیان هستیم. _اَستغفرالله خودم رو یہ کم لوس کردم و گفتم : نه شما حبیبید دیگه . _خب لوس بازے هاتو بزار کنار بگو ببینم چی میخواے؟ انگشتانم را به هم قلاب کردم و شمرده گفتم: کربلا ... مامان راضے نمیشه.راضیش کن _همین؟! کربلا ؟ منم راضیش کنم؟ _آره دیگه ، هرچے بهش میگم مادرِ من، تنها نیستم با زهرا و داداش اینا هستیم ، میگه نہ کہ نہ . چشمهایش برق زد ، با لبخندی گوشہ لبش کمے نگاهم کرد و گفت : پس تنها نیستے؟زهرا خانم هم هست.باشہ باهاش صحبت میکنم _البتہ زهرا و داداش اینا ... اونها رو جا انداختے . _آره باشه خیره اش شدم و گفتم: عجیبہ سوالی پرسید: چے عجیبہ ؟ _اینکه تا اسم زهرا رو آوردم بہ همین راحتے قبول کردے با مامان حرف بزنے، تو معمولا با شرط و شروط چیزے رو مے پذیری .اونهم کربلا کہ مخالف بودے خانمها تنها برن . _درستہ ولے خیالم راحتہ چون تنها نیستے، زهرا خانم هم هست ،هواتو داره . _آهان حالا یعنے زهرا خیلے میتونہ هواے منو داشتہ باشه . چشمانم را ریز کردم : صبر کن ببینم ، شما چہ گیرے دادے بہ زهرا ؟ جدیدا مشکوک میزنے آقا حبیب! _حبیب نہ و دایے حبیب ، هفت سال ازت بزرگترم .بعد هم پاشو برو نمیتونے از من آتو بگیرے خانم مارپل موقع خارج شدن از اتاق برگشتم و گفتم _من کہ میدونم خیلے وقتہ یہ چیزیت هست حبیب جان ! ولے شما بپا گوشت رو آقا گربہ نبره که بعدا پشیمون میشے.اگر کارے کنے مامان قبول کنہ منم قول میدهم گوشت رو تو آبلیمو برات نگہ دارم. فورا در را بستم . ↩️ ....
♡﷽♡ بالاخره صحبتهاے دايے با مامان نتیجہ داد. باورم نمیشد راهے شدم. فورا به زهرا زنگ زدم وجریان را گفتم . _واے چقدر خوشحال شدم حُسنا دلم روشن بود تو هم میاے لطفا مدارکت رو آماده کن چون ۱۰ روز دیگہ زمان رفتنه . صبح زود مدارکم را به زهرا دادم کہ بفرستند برای نام نویسے. هنوز باورم نمیشد که قرار است به منتهاے عشق سفر کنم. و چه زود خوشے از من گرفته شد. یک روز بعد زهرا زنگ زد. او میگفت و من چیزے نمیشنیدم : _حُسنا باور کن خودم هم ناراحت شدم. خیلی اصرار کردم .خان داداش هم بهشون گفت ، ولی گفتن حتی یک نفر هم جا ندارن .مگر کسے انصراف بده هستے حُسنا ؟ الو .... الو حُسنا ...کجایے؟ در بُهت بودم. _هاا .آره یعنی نہ _ نمیخوام امیدوارت کنم ولی آماده باش شاید کسی کنسل کرد. _چی میگی زهرا؟ اونهم یک هفته قبل از سفر؟ نه بابا بعیده . بهرحال ممنون از تلاش هات اونے کہ باید بخواد ، نمیخواد فعلا خداحافظ حالم بد بود، همانطور کنار تخت روی زمین نشستم . نمیخواهم بگویم چرا؟ چون در عشق چرا معنایی ندارد.باید فکر کنم کجاے کار می لنگد. کجا اشتباه رفتم؟ راه وصل اینقدر ساده و سهل نیست حُسنا خانم. «که عشق آسان نمود اول ولے افتاد مشکل ها» این همه لاف عشق زدے، حال در فراق یار بسوز... بسوز چون شمع ولے به دور از پروانہ تو نباید چیزے میخواستے. تو نباید ادعاے عاشقے مے کردے. قدم زدم و با خودم گفتم: " آره درستہ شما میخواین که من چیزے نخواهم . میدونم سختہ ولی باشہ چیزے نمیخوام" ... تا دو روز حال دلم خوش نبود. کم حرف میزدم. همہ میدانستند این حالتم بخاطر جاماندن از قافلہ کربلایی هاست. با زهرا هم تماسی نداشتم. شاید او هم حال مرا مے فهمید و نمیخواست خلوتم را بهم بزند. روز سوم بعد از کلاس دانشگاه، حوالے ساعت 4 در حیاط دانشکده، سولماز هم کلاسے زهرا را دیدم با هم احوالپرسے کردیم و بہ سمت خروجے راه افتادیم. _خوبے سولماز؟ لبخندی زد و گفت: مرسےخوبم،حُسنا جون راستے حال زهرا چطوره؟ پاش بهتر شده؟ متعجب گفتم:زهـرا؟ پاش چےشده؟ _مگہ خبر ندارے؟ پاش شکستہ! ابروهایم بالا پرید: _چیییی؟ پاش شکسته؟ دور و بر را نگاهی کردم و گفتم: نه کِی پاش شکست؟برای چے؟ ↩️ ....
♡﷽ 🌹 سولماز متاثر گفت: فکر کردم خبر دارے. من دیروز زنگ زدم ببینم کلاس داریم یا نہ کہ زهرا بهم گفت پام شکسته. هیچے از پلہ هاے خونشون میومده پایین ،غذا ببره براے داداشش پاش پیچ میخوره میفتہ. با سر رفتہ تو دیوار، خداروشکر سرش چیزیش نشده ولی مچ پاش شکستہ _ ای وای ... به زهرا و پای شکستہ اش فکر میکنم و به سفرش ... _ میخواست بره کربلا _آره .اینجورے کہ نمیتونہ دیگہ ذهنم درگیر شد .بہ این طلبیدن ونطلبیدن ها فکر میکردم. یعنی بہ این ها میگویند قسمت؟. .. زهرا هم مثل من باید جا بماند؟ خداحافظے کردیم و من بہ سمت ماشین حرکت کردم. شماره زهرا را گرفتم. صدای بوق هاے ممتد تلفن در فضای ماشین پیچید. بالاخره جواب داد: _بله _سلام زهرا، خوبے؟ پات چی شده ؟الان سولماز بهم گفت . _سلام پارسال دوست امسال اشنا؟یه زنگ نزدی بپرسی مردم یا زنده! _من از کجا بدونم آخه! تو نمیتونے مثل آدمیزاد راه برے حتما باید شلنگ تختہ بندازے؟ خب حالا حالت چطوره؟ زهرا از پشت خط، آهی کشید و گفت: ای بهترم _دختر تو میخواستے برے کربلا الان چطورے...؟ صدای محزونش از آن طرف خط بلند شد _آره دیدی چی شد؟ شانس منه آقا منو نطلبید . دلم برایش سوخت. _میخوام بیام پیشت. موقعیت داری؟ تعارف نکن باهام، راستشو بگو _بیا اتفاقا دلم گرفته بیا یه کم با هم حرف بزنیم خداحافظی کردم . سریع به مامان زنگ زدم و اطلاع دادم که پیش زهرا میروم. سر راه کمپوت و چند آبمیوه خریدم. زنگ زدم کہ مادر زهرا در را باز کرد. بعد از احوالپرسی های معمول جویای حال زهرا شدم _بلا به دور، زهرا چطوره؟ من امروز شنیدم. همانطور که راهنماییم میکرد به اتاقش گفت : ممنون دخترم، چی بگم ، موقع ناهار غذا دادم به زهرا ببره برای محسن، اخه خانمش خونه نبود یه وقت صدای داد وگریه ای بلند شد. نفهمیدم چطوری خودم رو رسوندم. باز هم خداروشکر سرش چیزیش نشد. _الهی بگردم ، صدقه بدید، دفع بلا میشه ان شاء الله _بله اتفاقا همون روز هم صدقه دادم دستی به روسریم کشیدم و گفتم: خب اگر نمیدادید احتمالا اتفاق بدتری میفتاد بازهم خداروشکر. در زدم و با بفرمایید زهرا وارد اتاق شدم. روی تخت نشسته بود و روی پایش لب تاپ را گذاشته بود و فیلم تماشا میکرد. _سلام بر خانم دکتر علیلی لبخندش را بزور جمع کردن _علیک سلام ، میبینی حُسنا آخر آه وحسرتت دامن منو گرفت، انداختم پایین، پام شکست. با چشم های گرد نگاهش کردم. _وا به من چه ربطی داره؟ به پایش اشاره کردم _پات چطوره؟ باز بگو دکتر قلابے ، اگر امثال ما نبودیم تو چیکار میکردے؟ گذر پوست بہ دباغ خونه میفتہ زهرا خانم! ↩️ ....
رمان قسمت ۴.۵.۶ تقدیم نگاهتون
سلام خوبید رفقا شرمنده چند روزه فعالیت کم شده درگیر امتحانات میان ترم هستیم استادا شروع کردن همشون دارن امتحان میگیرن . به بزرگی خودتون ببخشید 😓🤦‍♀️
دوستان چرا لف میدید یعنی پاتوق مهدویون رو نمیپسندید اگه نظر وپیشنهادی دارید بگید چرا ترک کانال میکنید اخه 😟😥🤔 https://harfeto.timefriend.net/16374256101791
282K
ـ♥️الـٰـھُــم‌َعَــجِــل‌الــوَلـٓـیک‌َالــفَــرَج
519.2K
ـ♥️الــھــم‌عجل‌الولیک‌الــفــر‌ج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا