ʚ"كمــئاز"طɞ
ما دوستان شهیداحمد بودیم...
و متوجه غیبتش می شدیم و از این غیبت کوتاه مدتی که بخاطر رفتنش به جهاد بود احساس ناراحتی میکردیم چون با حضورش بین دوستان احساس برادری شدیدی بینمان ایجاد میشد؛)
او برای ما مثل یک قلب تپنده بود که وقتی (از جهاد) می آمد وقت های زیادی را با ما می گذراند تا روزهای غیبتشی را جبران کند.روزها و ساعات زیادی باهم وقت می گذراندیم و بعد از شهادتش از زمانهایی که در اختیار ما قرار داده بود قدردانی میکنیم چون او اگر میخواست میتوانست تمام وقت خود را فقط با خانواده اش باشد.
احمد همیشه لبخند روی لبهایش بود و مثل نور همیشگی بود. همیشه کار و اوقات فراغتش را از هم جدا میکرد و پس از اتمام کار از اولین لحظه ای که به خانه می آمد برای خبرگرفتن از ما و یا هماهنگی برای سرگرمی و دورهمی های دوستانه مان به ما زنگ میزد
همیشه فوتبال یا با کامپیوتر بازی میکردیم.
از کوه ها بالا میرفتیم تا به مقام حضرت صالح علیه السلام برسیم و طبق خواسته احمد ناهار و شام میخوردیم،یادم میاد که قرار گذاشته بودیم بار دیگر به آنجا برویم ولی خوش شانس نبودیم.
@Patoghemahdaviyoon
#حَضࢪٺِیآس🌸.• °الهمعجللولیكالفرج° بازبانیپرازگنـــاه💔 میگویم...منتظرتم😔 بازبانیپرازگنـــاه💔 میگویم...ببخشمرا😔 بازبانیپرازگنــاه💔 میگویم...کاشسربازتوبودم😔 #اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
Join↯↯🌱
♡|⇨@Patoghemahdaviyoon
پلکی بزن روا بشود حاجت همه
ای قبلهٔ حوائج مان یا بن فاطمه
#موشن_استوری
#شهادت_امام_کاظم (ع)
@Patoghemahdaviyoon🕊
[•♥•]
همیشہمیگفت:
کار خاصۍ نیاز نیست بکنیم،
کافیهکارهاۍ روزمـرهمـونُ به
خاطر خدا انجام بدیـم...
اگه تو این کار #زرنگ باشۍ،
شکنکن شهید بعدۍ تویۍ...:)
-
#شهیدمحمدابراهیمهمت🌿'
یہجاشنیدمخدابہهرکیبخوادنعمت
برسونہ،
موقعیتگناهوازشمیگیره...
+خدایانمیخواۍبہمانعمتبدی...؟!
رفقابلندبشینهندزفریهاروبیاریدیہروضہ
ازآسِیدرضابزارمباهمگوشکنیم(:💔
| پـٰاتـوقمهدویـون |
#مـــداحے
-مــزه خوشِ خوشبختـی
#سید_محمدرضا_نوشہ_ور🎤
🌺 #ٺلنگـــــر
مَجــــازی، مُجــــــازیم⁉️
خودش چادریه ها. اومده توی گروه مختلط❗️☹️
پروفایلـشم یه عکس عاشقانه چادری گذاشته❗️
چنان توی جمـع گروه های مجازی گرد و خاک میکنـه که بیا و ببین❗️😏
کلا یادش مـیره نامحـرم، مجازی و غیر مجازی نـداره
همه جا خدا هست.
ناز و ادا و خنده و استیکر و چاکریم و مخلصیم، هم که بماند‼️
"حجــــاب"، با حیا و عفت معنا میـشه. حتی در محیــط مجــازی❗️
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷 @Patoghemahdaviyoon 🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهیدانه🌿
حـــــاجآقـــــا پـــــناهیان میگـــــن ڪـــــہ
شـــــهدا جاذبـــــہ ے عجیبے دارنـــــد
اثر مغناطیسے شـــــهدا
در آدمهایِ ســـــالم فـــــوق تصـــــور استــــــــــ..(:
#اســـــتاد_پنـــــاهیان🌿
|❥ @Patoghemahdaviyoon
┈┈•✾🕊•°•🦋•°•🕊✾•┈┈
•••|🕊💚'
••
.
خانومشونگفتنچراچشماتانقدرقشنگہ؟'
گفتن، چونتاحالاباهاشون
- گنـٰاهنکردم":)))
#شبیھِشونشیم‼️ #شهید_همت '
.
•
🥀| @Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوقمهدویـون |
#نمازتسردنشهمؤمن
خــــــــدا منتظـــره که آنلایـــن شی😊
#به_افق_شیراز
#شهیدانه
🔞دیدن فیلم مستهجن🔞
توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده وزشت و بی حجابی پخش می کردند
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ😡
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...😰
ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ😔
ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ😰
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،
ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.😔
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ 🐀
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.😣
ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ.
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.😞
اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم وصحنه های زننده رو تماشا میکنیم وگاهی با خانواده هم همراهی می کنیم و نمی دانیم یه روز همان شهید رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده و غصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن~ ~
✨وصیتنامه شهیدمجیدمحمودی
منتشر کنید تا ازخجالت آب بشیم...
شهدا چه کردند وما.....
شهدا شرمنده نه، بازنده ایم؛...
....لطفا دست مارا بگیرید
هدیه به روح این شهید صلوات
بخشے از وصیتنامه
#شهید_احمد_مهنه:
الگوی من در زندگیم پدرم، بعد از پدرم ابومهدی المهندس و سید هاشم الحیدری را الگو میدانم
این افراد را بیشتر دوست دارم.
به خانواده ام وصیت میکنم آیت الله سیستانی را تنها نگذارند همینطور ابومهدی المهندس و سید هاشم الحیدری را ترک نکنند.
افرادی که در دلم بیشترین اثر را گذاشتند:
ابومهدی المهندس، آیت الله سید علی سیستانی، سید هاشم الحیدری، امام خامنه ای، سید حسن نصرالله، حضرت امام خمینی
از خانوادهام میخواهم این افراد بزرگ که نام بردم یادشان نرود، اگر خانواده ام این شخصیت های عظیم یادشان برود، نمیخواهم کسی برای زیارتم بیاید!
#شهید_احمد_مهنه🌸💫
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
❲ خدایا عاشق آنقدر به معشوق عشق
می ورزد تا بمیرد من آنقدرعاشق تو هستم
که میخواهم در راه تو تکه تکه شوم...❳
#شهید_حجتالله_رحیمی♥️🕊
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
#مثلالماس 💎•°
بہتمام
تازهچــــادرےهابگویید؛
◈فقطیڪنگاهبرایتان
مہمباشد🌱
آنهــمنگاهمادرانہ
حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)❥
📙⃟🧡¦⇢ #چادرانہ🧕🏻
📔⃟🌸¦⇢ #منتقمسلیمانے𑁍᭄ꦿ᭄ꦿ
🔴 مهم ⚠️ تلنگـــر
⛔️ هرگز و هرگز و هرگز
به اسم خواهر و برادری در فضای مجازی خودمونو گول نزنیم و توجیه نکنیم‼️
واقعیت اینه که هرگز شما با نامحرم خواهر یا برادر نیستین و نخواهید شد!!
لطفا این خط قرمز رو در دنیای مجازی برای خودتون قرار بدین‼️
نود درصد دخترای مذهبی ابتدای ارتباط اشتباهشون با خطاب قرار دادن برادر یا داداشی به ناکجا آباد رسیدن!!😔
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد احمد مَشلَب💫
✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨
🌴ولادت⇦31آگوست سـال1995 (1374/6/9)🌿
🌴محـل ولادت⇦محله السرای_نبطیه_لبنان🌿
🌴شهـادت⇦29فوریه سـال2016 (1394/12/10)🌿
🌴محـل شهـادت⇦منطقه الصوامع ادلب_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦بر اثر برخورد بمب هارون60 و اعصابت ترکش های زیاد مخصوص به سر و پا(قطع تاندون و اعصاب پا) و دیگر اعضای بدن فالفور بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
#درخواستے📩
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
#شهیدانه 🌹🍃
داعش در افغانستان ۷۰ نفر را کشت و زنان و دخترانشان را به اسیری برد . . .
همان لحظه چندین کیلومتر آنطرف تر ، شهید حججی را اسیر کردند !
گرفتی رفیق ؟!
اگه الان هنوز که هنوزه با امنیت سرت و میزاری رو بالشت ، اینم بدون که دین سنگینی رو دوشته . . .
آنها مدافع حرماند تو هم مدافع چادر باش :)
#مدافعینعشق •♥️•
+🙃🌱•
مَݩحَلالَٺڪَردھام🍭
چـوڹتوےِقُرآنخواندهام:📖
آیہ«شراًیَرَھ»بدجـوࢪجُبراڹمےکُند...⚡
/ʝסíꪀ➘
|❥ @Patoghemahdaviyoon ❥|
| پـٰاتـوقمهدویـون |
Part 105 #تنها_میان_داعـش شوم. پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد
Part 106
#تنها_میان_داعـش
نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا
بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم
میچکید. همه اسلحه هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد
:»انتحاری نباشه!« زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و
حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق
هق گریه در گلویم شکست. با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند،
مات ضجهه ایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمی آید که
اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین
میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین
نفسم زمزمه کردم :»من اهل آمرلی هستم.« و هنوز کلامم به آخر نرسیده،
با عصبانیت پرسیدند :»پس اینجا چیکار میکنی؟« قدم از خانه بیرون
گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای
نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :»با داعش بودی؟« و
من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و
مظلومانه شهادت دادم :»من زن حیدرم، همونکه داعشی ها شهیدش
کردن!« ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :»کدوم حیدر؟ ما خیلی
حیدر داریم!« و دیگری دوباره بازخواستم کرد :»اینجا چی کار میکردی؟«
با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر
Part 107
#تنها_میان_داعـش
خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :»همون که اول اسیر شد و
بعد...« و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد،
قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی زمین
گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که
یکی آهسته گفت :»ببرش سمت ماشین.« و شاید فهمیدند منظورم کدام
حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمنده ای خم شد و با
مهربانی خواهش کرد :»بلند شو خواهرم!« با اشاره دستش پیکرم را از روی
زمین جمع کردم و دنبالش جنازه ام را میکشیدم. چند خودروی تویوتای
سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کرده اند که درِ
خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که
جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در
خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که
حتی جرأت نمیکردم سرم را بااا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش
خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر
جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست
:»نرجس!« سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه
میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز
صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین