eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 ❤️ 🍃 ...................... دو سہ ماهے از فوت مامان مے گذشت ے روز بعد از ظہر بابام گفت« آزاده،بیا با هم یہ قدمے بزنیم، نمیدونم چرا نہ نیاوردم! انگار نیاز داشتم؛ توے راه بابا شروع ڪرد به حرف زدن؛ مے گفت« ببین آزاده جان،می دونم تو ناراحتے، ما هممون ناراحتیم! اما الان بیشتر از اون ناراحت ام ڪہ تو صحبت نمیڪنے... آخہ چرا ؟!چرا هیچی نمیگے؟!» بعضے جاهاے صحبتش مے زد به در شوخے و مے گفت« آخہ ڪم ڪم تو باید خانم خونہ بشے، آشپزے ڪنے و خلاصہ ے ذره دست پدر پیر تو بگیرے!!!» هیچی نمیگفتم؛ نمے خواستمم چیزے بگم؛ رسیدیم به همون پارڪے ڪہ بعضے وقتا با بچہ ها قرار میذاشتیم... بابام گفت «آزاده تو رو اون صندلے بشین، من برم دوتا بستنے مشتے بگیرم و برگردم!» نگاهش ڪردم و سرم رو به نشونه تایید تڪون دادم ... بعد یڪے دو دقیقہ یڪدفعہ دیدم افشین داره از دور میاد! نمیدونم چم شده بود؟! اما انگار قند تو دلم آب شد؛ اونم تو دل من!!! اومد طرفم و نشست اون طرف صندلے،نگاش ڪردم سرشو انداخت پایین و بی مقدمہ گفت«سلام، ببین آزاده من میدونم ڪہ تو از وقتی مادرت از دنیا رفتہ دیگہ حرف نمیزنے... اینجا ام نیومدم ڪہ مجبورت ڪنم صحبت ڪنے؛ فقط ...» سرشو آورد بالا و نگاهم ڪرد، انگار هنوزم شڪ داشت ڪہ حرفشو بزنه یا نہ وقتی نگاهم بہ نگاهش دوختہ شد ناخوداگاه گفتم« سلام!» 🍁به قلم بانو ح.جیم♡