🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
❤️ #بیراهه
🍃#پارت11
خندید و گفت« عہ! دختر!
تو حرف زدے!!»
نگاهمو دوختم به انگشتامو گفتم« نہ،نمے زدم، اما الان زدم!»
دوباره نگاهش ڪردم و گفتم« فقط چی؟! چی مے خواستے بگے؟!»
با سر و نگاه اشاره ڪرد به بابا ڪہ داشت پول بستنی ها رو حساب می ڪرد و مے اومد؛
گفت«فعلا بابات داره میاد، راستے! بچه ها سلام رسوندن..؛»
پوفے کردم و گفتم «سلام برسون!»
بلند شد و سریع رفت.
همون موقع بابا از دور نگاهم ڪرد و با خنده بستنے ها رو تو هوا تڪون داد!
انگار براے بچہ پنج سالہ آبنبات گرفتہ باشن!
بعد یاد حرف نزدنم افتادم..
خنده ریزے گوشہ لبم نشست و گفتم حق داره!
سرمو آوردم بالا و نگاهش ڪردم
منم لبخند زدم و براش دست تڪون دادم،وقتے رسید نزدیڪم نشست روے نیمڪت، بستنے رو داد دستم و گفت« بفرمایید! اینم براے شما؛»
بستنے رو از دستش گرفتم؛
سرم رو آوردم بالا، لبخند زدم و گفتم«دستت درد نڪنہ بابایی!»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
❤️ #بیراهه
🍃#پارت11
خندید و گفت« عہ! دختر!
تو حرف زدے!!»
نگاهمو دوختم به انگشتامو گفتم« نہ،نمے زدم، اما الان زدم!»
دوباره نگاهش ڪردم و گفتم« فقط چی؟! چی مے خواستے بگے؟!»
با سر و نگاه اشاره ڪرد به بابا ڪہ داشت پول بستنی ها رو حساب می ڪرد و مے اومد؛
گفت«فعلا بابات داره میاد، راستے! بچه ها سلام رسوندن..؛»
پوفے کردم و گفتم «سلام برسون!»
بلند شد و سریع رفت.
همون موقع بابا از دور نگاهم ڪرد و با خنده بستنے ها رو تو هوا تڪون داد!
انگار براے بچہ پنج سالہ آبنبات گرفتہ باشن!
بعد یاد حرف نزدنم افتادم..
خنده ریزے گوشہ لبم نشست و گفتم حق داره!
سرمو آوردم بالا و نگاهش ڪردم
منم لبخند زدم و براش دست تڪون دادم،وقتے رسید نزدیڪم نشست روے نیمڪت، بستنے رو داد دستم و گفت« بفرمایید! اینم براے شما؛»
بستنے رو از دستش گرفتم؛
سرم رو آوردم بالا، لبخند زدم و گفتم«دستت درد نڪنہ بابایی!»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡