🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت27
اَبروشو انداخت بالا و گفت«از ڪجا؟!»
بہ تتہ پتہ افتادم...
گفتم«حالا از هر جا!»
بابا رفت توے اتاقش حاضر بشہ،
از پشت در داد زدم «بابا،نظرتون چیشد؟»
اومد بیرون و در حالے ڪہ داشت میرفت سمت در ورودے باز گفتم«بابا بخدا باباش رئیس ڪارخونہ است..!
خانوادهء سرشناسے ان..،
پسره خودش آدمہ..،
خوش بر و روئہ..،
بابا تو رو خدا بذار امشب بیان خواستگاریم!»
پاش رو ڪوبید روے زمین و با تحڪّم گفت«نہ!»
دویدم پشت سرش با گریہ گفتم« بابایی! ...
من عاشقشم..؛»
یڪدفعہ برگشت سمتم،دستشو گذاشت روےدهنم،با چشماے پرِ اشڪ با ناباورے بہش زل زده بودم..!
انگشت اشاره اون دستشو گذاشت رو دماغشو فقط گفت«هیییییسسسس!دیگه نمیخوام ازت چیزی در این باره بشنوم.»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت27
اَبروشو انداخت بالا و گفت«از ڪجا؟!»
بہ تتہ پتہ افتادم...
گفتم«حالا از هر جا!»
بابا رفت توے اتاقش حاضر بشہ،
از پشت در داد زدم «بابا،نظرتون چیشد؟»
اومد بیرون و در حالے ڪہ داشت میرفت سمت در ورودے باز گفتم«بابا بخدا باباش رئیس ڪارخونہ است..!
خانوادهء سرشناسے ان..،
پسره خودش آدمہ..،
خوش بر و روئہ..،
بابا تو رو خدا بذار امشب بیان خواستگاریم!»
پاش رو ڪوبید روے زمین و با تحڪّم گفت«نہ!»
دویدم پشت سرش با گریہ گفتم« بابایی! ...
من عاشقشم..؛»
یڪدفعہ برگشت سمتم،دستشو گذاشت روےدهنم،با چشماے پرِ اشڪ با ناباورے بہش زل زده بودم..!
انگشت اشاره اون دستشو گذاشت رو دماغشو فقط گفت«هیییییسسسس!دیگه نمیخوام ازت چیزی در این باره بشنوم.»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت27
اَبروشو انداخت بالا و گفت«از ڪجا؟!»
بہ تتہ پتہ افتادم...
گفتم«حالا از هر جا!»
بابا رفت توے اتاقش حاضر بشہ،
از پشت در داد زدم «بابا،نظرتون چیشد؟»
اومد بیرون و در حالے ڪہ داشت میرفت سمت در ورودے باز گفتم«بابا بخدا باباش رئیس ڪارخونہ است..!
خانوادهء سرشناسے ان..،
پسره خودش آدمہ..،
خوش بر و روئہ..،
بابا تو رو خدا بذار امشب بیان خواستگاریم!»
پاش رو ڪوبید روے زمین و با تحڪّم گفت«نہ!»
دویدم پشت سرش با گریہ گفتم« بابایی! ...
من عاشقشم..؛»
یڪدفعہ برگشت سمتم،دستشو گذاشت روےدهنم،با چشماے پرِ اشڪ با ناباورے بہش زل زده بودم..!
انگشت اشاره اون دستشو گذاشت رو دماغشو فقط گفت«هیییییسسسس!دیگه نمیخوام ازت چیزی در این باره بشنوم.»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃