🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت32
صورت بابام تا پیشونے سرخ شد و گفت«اے دختره ے قدر نشناس!
از چشمم افتادے..!
برو وسایلتو جمع ڪن دیگہ ام اینجا برنگرد...
در ضمن یادت باشہ؛من هیچ وقت اجازه این ازدواج ڪذایی رو نمیدم!»
رفتم تو اتاقمو سعی ڪردم تو کمترین مدت بهترین لباسامو جمع و جور ڪنم..،
ولے همش ذهنم درگیر بود و نمیذاشت بفهمم دقیقا باید چڪار ڪنم...
یعنے چی از چشمش افتادم..؟!
یعنے دیگه نمیخواد ببینتم؟
مگہ من چی گفتم؟!
چرا انقدر با من مخالفت میڪرد..؟!
من فقط از خواستہ ام دفاع ڪرده بودم...
اشڪ دور چشمم حلقہ زده بود و همہ چیز رو تا حدودے تار میدیم.
اما آخر ڪار قاب عکس مامان رو گذاشتم روے همه وسایل چمدون..،زیپش رو بستم و دستشو کشیدم و رفتم پایین...»
با همون بغضے ڪہ تہ گلوم سنگینے میڪرد گفتم«خداحافظ باباجان!
تا همیشہ...»
بابا نگاهم ڪرد..،زل زد تو چشمام..؛هیچی نگفت...
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃