🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
❤️ #بیراهه
🍃#پارت9
تو اون مدت ڪہ بسترے بودم فہمیدم اون روز حدودا یڪ ربع بعد از اینڪہ از خونہ خارج میشم مامان براے ے ڪارے خونہ بیرون میره و..
تصادف میڪنہ!
و بعد دیگہ هیچ وقت بر نمیگرده...
بعد از دو روز ڪہ مرخص شدم وقتے از اومدم تو خونہ درد نبودن مامان ے شوڪ عظیم وارد ڪرد بہ قلبم..؛
در تا ابد نبودنش! در تا ابد ندیدنش!
اونم براے من ڪہ یہ دختر ۱۷ سالہ بیشتر نبودم..!
زل زدم به یڪ جا و بعد از اون دیگہ هیچ حرفی نزدم...
با خودم عہد ڪردم تا حسے بہ این حس غم بزرگ روے قلبم قالب نشده
دیگہ هیچ حرفے نزنم ...
نہ حرف مے زدم؛
نہ گریہ میڪردم..!
دو روز بعد مراسم هفتم مامان بود.
تو ڪل مراسم زل زده بودم به ے نقطہ و هیچی نمے گفتم!
هیچی...
بعد از اون ڪم ڪم دورمون خلوت شد..
دیگہ فقط من موندم و بابا؛
بابا پیش ده تا مشاور منو برد ولے هیچ تاثیرے نداشت، لام تا ڪام حرف نمے زدم..!
عمہ هام می اومدن یہ غذایی میپختند و میرفتند و تابستون نحس من دوباره ڪش میومد...
روز مراسم چہلم وقتی از ڪنار در مردونہ رد مے شدم یڪدفعہ افشین و دیدم!
ناخودآگاه نگاهم دوختہ شد طرفش،
وقتے فہمیدم دیده دارم نگاهش میڪنم راهمو ڪشیدم و رفتم و دیگہ پشت سرمم نگاه نڪردم...
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃