eitaa logo
🦋🌿 خریدوفروش ھمہ چیزازهمه جا🦋
309 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
286 فایل
خریدو فروش همه چیز از همه جا لوازم نو وکار کرده 🦋🌸 وسایل منزل نو و کارکرده پوشاک و غیره آیدی خادم کانال @bandekhod لطفا لینک کانال را تبلیغ و پخش کنید 💛 با سپاس از حضوࢪتان🍋 @mamad_soltani eitaa.com/joinchat/198705163Cf7ed826126
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" حال و روزِ بچه‌ها حالِ منم خراب‌تر می‌کرد! دلم می‌خواست یه جوری آروم‌شون کنم، ولی چیکار می‌تونستم بکنم وقتی خودمم دست‌کمی ازشون نداشتم؟ نمی‌خواستم فکر کنن کم آوردم، سعی کردم با حرفام کمی حال‌شون رو بهتر کنم... به هر سختی‌ای که بود، بغضم رو قورت دادم و همراه سربازها رفتم. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که دلم پر کشید سمت خانواده‌ام و بچه‌ها.. با اینکه جسمم ازشون دور بود، همه فکر و ذکر و دلم پیشِ‌شون بود! بچه‌هایی که مثل برادرایِ نداشته‌ام دوست‌شون داشتم! خانواده‌ای که خیلی وقتا براشون کم گذاشتم و حتی به روم نیاوردن... کاش می‌تونستم براشون جبران کنم، کاش می‌شد منو ببخشن! نفس عمیقی کشیدم و مثل همیشه برای اینکه دلم آروم بگیره، شروع کردم به ذکر گفتن. متوجه گذر زمان نشدم، به خودم که اومدم سرباز گفت: دست‌تون رو بیاید جلو... کاری که خواست رو انجام دادم. بعد از باز کردن دستبند، به داخل سلول هدایتم کرد! یه اتاق کوچیک، شبیه به سلول‌های بازداشتگاه سایت! روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم. دلم خیلی گرفته بود! هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره حالت تهوع و درد قفسه سینه اومد سراغم... ضربان قلبم نامنظم شده بود و احساس ضعف و خستگی می‌کردم! آروم رو به دیوار خوابیدم و چشمام رو بستم.. امیدوار بودم با کمی استراحت حالم بهتر بشه... هر چند بعید می‌دونستم این اتفاق بی‌افته! داوود و امیر بازوهام رو گرفتن و داوود نگران گفت: چی شد رسول؟ به سختی ایستادم و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: خوبم.. این‌بار سعید بی‌توجه به حرفم گفت: قشنگ معلومه، میریم بهداری اون‌وقت معلوم میشه! چرخید طرف بچه‌ها و ادامه داد: شما فعلآ برین استراحت، یک‌ساعت دیگه بیاید اتاق آقا‌محمد.. فکرامونو بریزیم روی هم ببینیم باید چیکار کنیم! رو کرد به من و گفت: بریم رسول... حوصله مخالفت کردن هم نداشتم! ناچار دنبالش رفتم، همزمان با رسیدن‌مون در اتاق باز شد و قامت علی‌آقا نمایان! بعد از سلام و احوال‌پرسی کوتاهی پرسید: چی شده بچه‌ها؟ سعید نگاهی به من کرد و بعد رو به علی‌آقا جواب داد: رسول یه ذره حالش خوب نیست، فکر کنم فشارش افتاده.. اگه زحمتی نیست معاینه‌ش کنید... علی با همون لبخندی که همیشه به لب داشت گفت: چه زحمتی؟ وظیفمه! بیاید داخل... از جلوی در کنار رفت، وارد شدیم و نشستم روی تخت.. فشارم رو گرفت و بعد از اون معاینه‌ام کرد! کارش که تموم شد گفت: چیزِ مهمی نیست، بخاطر خستگیه! فشارش افتاده، استراحت کنه خوب میشه... هر دو تشکر کردیم، سر تکون داد و خیلی آروم پرسید: از محمد چه خبر؟ با یادآوری اتفاقات امروز، دوباره بهم ریختم! سرم رو پایین انداختم که علی این دفعه با نگرانی پرسید: چی شده؟ آروم سرم رو بالا گرفتم و ناامید به سعید نگاه کردم. علی‌آقا در جریان بازداشت آقا‌محمد بود، از طرفی به گفتهٔ خودشون رفاقت چندین و چندساله داشتن و یه جورایی فامیل بودن! برای همین هم سعید ماجرا رو تعریف کرد، علی‌آقا هم مثل ما بهم ریخت. آشفته‌تر از قبل از بهداری زدیم بیرون و رفتیم اتاق استراحت... همه توی اتاق آقامحمد نشسته بودیم، فقط جایِ خودش خالی بود! با اینکه فقط چند ساعت از رفتنش می‌گذشت، دلم هواش رو کرده بود! آغوش گرم و برادرانه‌اش، نگرانی‌هاش، مهربانی‌هاش و... ~ ببخشید جسارتاً بیکاریم که نشستیم زانوی غم بغل گرفتیم؟ صدای فرشید رشته افکارم رو پاره کرد! اخم کم‌رنگی کرد و با لحنِ محکمی ادامه داد: جمع کنید برید سرکارتون! مگه بچه‌اید؟ لب گزیدم و چیزی نگفتم، بچه‌ها هم همین‌طور... امیر نفس عمیقی کشید و برعکس فرشید، با لحنِ آرومی گفت: قرار نیست دست روی دست بذاریم! مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: بچه‌ها بیاین شروع کنیم هرچی مدرکِ بذاریم کنارِ هم، شاید به جایی رسیدیم! آهی کشیدم و در جواب گفتم: کم این کارو کردیم؟ بارها و بارها همه چیز رو چک کردیم، به چیزی رسیدیم؟ نه! سعید: بازم چک می‌کنیم، ضرری که نداره. البته حدس می‌زنم از طرف سازمان هم برای بررسی بیشتر بیان! فقط بچه‌ها حواس‌تون باشه توی سایت هیچ‌جا جز اتاق آقامحمد یا اتاق آقای‌عبدی درباره‌ی پرونده حرف نزنین و به هیچ‌کس هم هیچی نَگین! بهرحال جاسوس واقعی الان بین خودمونه و با رفتن آقامحمد هم دستش بازتر شده! فرشید این‌بار برخلاف همیشه که پوزخند می‌زد و کنایه می‌انداخت با چهره‌ی ناراحتی گفت: جاسوس واقعی؟ سعید نشست کنارش و نفسش رو پر صدا بیرون داد. - از وقتی می‌شناسمت زودرنج بودی و زود عصبی می‌شدی، ولی زودباور نبودی! ~ سعید من به چشمای خودم بیشتر اعتماد می‌کنم تا اظهارات آقامحمد! خودم دیدمش... می‌خواست ادامه بده که زنگ تلفنش مانع شد! جواب داد و همون‌طور که سلام علیک می‌کرد رفت بیرون، متوجه شدم ریحانه‌ست!
✨خوشبختی زمانی حاصل می شود که از مشکلاتی که داریم شکایت نکنیم و برای تمام مشکلاتی که نداریم تشکر کنیم. یک هدیه است ! 🌻 عزیز🌹 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔𖣔༅🌼༅𖣔𖣔༅═┅─
کن تا اسمت برند خودت بشه ! ‏تلاش کن تا جایی که هرکسی هر چه قدر تلاش کرد، بهت نرسه ! ‏تلاش کن تا زندگیت بشه یه سبک زندگی ! ‏تلاش کن تا بشی یه الگو برای اطرافیانت ! ‏الان دیگه دوره‌ تقلید و حسادت خیلی وقته تموم شده ! ‏هرکسی رو ببینی داره برای آینده‌اش تلاش میکنه ! ‏تو فقط تلاش کن !🌹💚 ومطمئن باش با تلاش میشه👌 😊💝 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔𖣔༅🌼༅𖣔𖣔༅═┅─
صاحب کتاب "جواهر الکلام": 🌸 قرآن، سرچشمۀ نبوت و از بزرگ‌ترین منت‌های الهی بر امت اسلام است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
من هم از انگشتر نمی‌گیرم سراغی ... السلام علیک یا سیدتنا رقیه :)🖤