#کافه_کتاب
#پدر 📚
.....باور کنید بعد از سال ها گشتن و همه را دیدن 👀 و دل سپردن 😍 و دل کندن و امیدوار شدن و ناامیدی ها... 😔
تنها جایی که او را یافتم؛
نجف بود... نجف اشرف 🕌
در خیابان مقابل حرم 🕌 که راه می روی، گنبد طلایی ✨ تمام عرض چشمانت را پر می کند و دلت شروع به ارتفاع گرفتن از زمین می کند... 🤗
و فقط یک جمله می توانی زمزمه کنی:
"السلام علیک یا بابا ، السلام علیک یا علی".
معنی علی را تازه دلت درک می کند. 🧐
علی، بلندت می کند از زمینِ چسبناک تا خدا. 😇
دل به دنیا بستن، خسته ات کرده بود.😥 دلت آسمان می خواست و همه ی خدا را...
علی تو را می کَند از زمین و وصل می کند به خدا... 😌
علی حکم پدریش از جانب خدا آمده... راحت بگو: سلام بابا 😍
و در آغوشش خودت را رها کن...
این کتاب ...📖
حکایت " پدرانه هاست"....
دلتنگ/...
•┄═•🍃✨🍃•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🍃✨🍃•═┄•۰
صــــــــــلوات خاصه امام هشتم به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات👇
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
#ساعت_رضوی
•┄═•🍃✨🍃•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🍃✨🍃•═┄•۰
☘️🔅☘️🔅☘️🔅
#سمت_خدا
#خدای_من
#داستان
یه روز یه کوهنوردی تصمیم به فتح یه قله میگیره. بعدازاینکه بار سفر میبنده واسه اینکه این افتخار تنها نصیب خودش بشه، تنها راه می افته. باتجربه ای که داشته و چون عجلهام داشته سر شب به نزدیکی قله میرسه؛ و چون میخواسته بین مردم بیشتر محبوب بشه که یه شبه قله رو فتح کرده و قهرمان دلیر مردمش بشه، شب رو هم به راه خودش ادامه میده. شب بود، فقط سفیدی کمرنگ برف رو میشد دید و صدای زوزهی باد و سوزش سرما بود و دگر هیچ! مرد به خودش دلداری میداد که دیگه چیزی نمونده، الانا دیگه میرسم که یکدفعه پاش سر خورد و از اون بالا پرت شد پایین. وسط آسمون و زمین بود که دونه دونه خاطراتش اومد جلو چشمش که خداحافظ ای زندگی ناگهان بیاختیار چشماش رو بست و فریاد زد خدایا کمکم کن، یکدفعه احساس کرد که کسی دستش رو دور کمرش حلقه کرد و اون رو بین آسمون و زمین نگهداشت. دوباره فریاد زد خدایا کمکم کن، تو همین لحظه از آسمون یه صدایی اومد که آیا تو ایمان داری که من کمکت خواهم کرد؟ مرد گفت … آری ایمان دارم که آن صدا دوباره گفت پس طنابی که از آن آویزانی را پاره کن، ولی مرد خیال کرد که خیالاتی شده و طناب رو پاره نکرد.
فرداش تو همه روزنامهها نوشته شد که امروز جسد یخزده مردی که به یک طناب آویزان بود و فقط یک متر با زمین فاصله داشت، در قسمت پایینی کوه پیدا شد.
دلتنگ/...
•┄═•🍃✨🍃•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🍃✨🍃•═┄•۰
#رنج_مقدس
#قسمت_سوم
با اختیار خودم نرفته بودم که با اختیار خودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقیست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستند که تمام دنیای مرا به هم میریزند. کودکیام را کنارشان زندگی نکردهام و حالا ماندهام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکییکدانه، شدهام بچه پنجم خانه.
مبینا برای پروژه درس همسرش عازم خارج است و من هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را میشماریم و نمیخواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش میآوری، پیش خودت فکر میکنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییات را به آن میاندیشیدی! یعنی بالاتر از این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامهریزیای… جز این، انگار زندگی یکنواخت و خستهکننده میشود.
یادم میآید من و دوستان مدرسهایام تابستانها به همین بلا دچار میشدیم. انواع و اقسام کلاسها و گردشها را تجربه میکردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را در نوشتههای خیالی دیگران و در صفحات مجازی جستوجو میکردیم، آنهم تا نیمههای شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود…
نگاهی به اتاقم میاندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه کوچک و حوض فیروزهای. فقط کاش پنجرهام چوبی بود و شیشههای آن رنگی. آنجا که بودم گاهی ساعتهای تنهاییام را با بازی رنگها، میگذراندم. خورشید که بالا میآمد پنجپرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشهها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشههای ساده پنجره اینجا، نور را تند روی قالی میاندازد و مجبور میشوم اتاقم را پشت پرده پنهانکنم.
عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشتهام مقابل چشمانم تا فراموش نکنم گذشتهای را که برایم شیرین و سخت بود.
***
– لیلا… لیلی… لیلایی…
علی است که هر طور بخواهد صدایم میکند. در اتاق را که باز میکنم میگوید:
– اِ بیداری که؟
– اگه خواب هم بودم دیگه الآن با این سروصدا بیدار میشدم.
– آماده شو بریم.
در را رها میکنم و میروم پشت میزم مینشینم. کتاب را مقابلم باز میکنم.
– گفتم که نمیآم. خودتون برید.
تکیهاش را از در برمیدارد.
– با کی داری لج میکنی؟
نگاهش نمیکنم.
– وقتی لج میکنی اول خودت ضرر میکنی. هیچ چیزی رو هم نمیتونی تغییر بدی.
نه نگاهش میکنم و نه جوابش را میدهم.
دلتنگ/...
•┄═•🍃✨🍃•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🍃✨🍃•═┄•۰
1_143866296.mp3
2M
آقای غریبم 😭
#امام_زمان_عج
#السلام_علیک_یا_اباصالح_ادرکنی
•┄═•🍃🌺🍃•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🍃🌺🍃•═┄•۰
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
آقای غریبم 😭 #امام_زمان_عج #السلام_علیک_یا_اباصالح_ادرکنی •┄═•🍃🌺🍃•═┄• @shahidesarboland •┄═•🍃🌺🍃•═
ِ👆👆👆👆
یک شب دلم گرفته بود😔
از دوری صاحب الزمان {عج}💔
گفتم خدا دیگه بسه😭
آقای مارو برسون💔
آقاجان بخدا ما شرمنده ایم💔😭
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلواتِ
#سه_شنبه_های_مهدوی❤️
👇👇👇👇
•┄═•🍃🌺🍃•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🍃🌺🍃•═┄•۰
تلاوت سوره توحید یک مرتبه ، به نیابت از
رفیق شہیدم❤️:
#شهید_محسن_حججی
و سلامتی همه #مدافعان_حرم🌸
#قرار_شبانه
•┄═•🌙✨🌙•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌙✨🌙•═┄•۰
دائما #طاهر باش
و به حال خویش #ناظر باش
وعیوب دیگران را #ساتر باش.
باهمه #مهربان باش واز همه #گریزان باش. یعنی باهمه باش و بی همه باش
#رفیق_شهیدم
•┄═•🍃✨🍃•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🍃✨🍃•═┄•۰