📎 کلام شهید به همرزمش
اگر #شهید شدی خوشبحالت
💥ولی اگر نشدی تمام سعیت رو بکن که #شهیدانه زندگی کنی👌
اون وقته که میخرنت و شهید میشی🌷 باید شهید بود تا #شهید_شد.
#شهید_جواد_الله_کرم🌷
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید
شهــــید محســـــن حججے ↯👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰️🕊〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🕊〰️♥️─╯
#خاطره🎞
بهنقلازهمرزمشهید:
شب قبل از شهادت #بابڪ❤️بود.
یه ماشین مهمات تحویل من بود.من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.
اون شب هوا واقعا سرد بود.
#بابڪ❤️ اومد پیش من گفت:
" علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم.پتو هم نیست."
گفتم : تو همش از غافله عقبی.بیا پیش من.
گفتم:بیا این پتو ؛ اینم سوءیچ ....برو جلو ماشین بخواب، من عقب میخوابم.
ساعت 3شب من بلند شدم رفتم بیرون.
دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره #نماز
میخونه...
(وقتی میگم ساعت (۳)صبح یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمیتونی از پتو بیای بیرون!!)
گفتم: #بابڪ❤️
با اینکارا شهید نمیشی پسر..
حرفی نزد😔
منم رفتم خوابیدم.
صبح نیم ساعت زود تر از من رفت خط
و همون روز #شهید شد🙂💔
شادی روح پاکشون #صلوات📿
گفتنش آسان است رفیق ...
مرد میخواد ...
گذشتن از دلبستگی ها ...
وگرنه حالا به نام خیلی هامان ،
واژه #شهید اضافه شده بود ....
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله
╭─♥️〰️🕊〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🕊〰️♥️─╯
🖤 ما هرگز در این حد نیستیم که عظمت #امام_زمان علیهالسلام را درک کنیم.
✌️🏻 اگر کسی بخواهد او را بشناسد، این دو کلمه را باید بفهمد: «ضیاء الله المشرق و نوره المتألق.»
‼️ از شیخ طوسی تا شیخ انصاری در این دو کلمه حیرانند.
✨ «هُوَ الَّذِی جَعَلَ الشَّمْسَ ضِیَاءً وَالْقَمَرَ نُورًا»؛ خورشید ضیاء است، ماه نور است، اما او هم #ضیاء است هم #نور است.
✨ اما چه ضیائی؟! #ضیاء_الله، #نور_الله؛ #ولی_عصر، ضیاء خدا در حال اشراق بر همهی ماسوا است: «بیمنه رزق الوری و بوجوده ثبتت الارض والسماء.»
🌪 اگر یک آن سایهی او از سر عالم برداشته بشود، تمام آسمانها با کواکب، تمام طبقات زمین، در بوتهی #عدم میرود.
🎙 حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی
📆 ۱/ خرداد/ ۱۳۹۵
#شهید بی سر
-------------------------------
🔹️⚘@shahidesarboland 🔹️⚘
🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️
•🌿•
بسم رب الشهدا
از این #شهدا مدد بگیرید
مدد گرفتن از #شهدا رسمه
دست بذار رو خاک قبر #شهید بگو:
#امام_حسین ! به حق این شهید
یه نگاه به ما بڪن...!
🌿 #استاد_پناهیان
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
•🌿•
بسم رب الشهدا
از این #شهدا مدد بگیرید
مدد گرفتن از #شهدا رسمه
دست بذار رو خاک قبر #شهید بگو:
#امام_حسین ! به حق این شهید
یه نگاه به ما بڪن...!
🌿 #استاد_پناهیان
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
|پــروردگارا..
واژۀ
#شهیـــــــد🕊
چیست ...!؟
ڪه روے
هر جـوانے میگذارے
این چنـین زیـبا میشـود...🙃♥️
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله
╭─♥️〰️🕊〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🕊〰️♥️─╯
🍃 اے #شهید
از میله هاے این قفس دنیایے
نگاهم میرسد به تو
تویے که رهاشده اے
از همه تیر و ترکشهاے گناه
جداشده اے از این تن خاکے
پرواز را یادم بده
اے پرستوے عاشق🍃
#صبحتون_شهدایی
#سردار_بی_سر
#شہید_محسن_حججی
#مدافع_حرم
#رفیق_شهیدم
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆
📌از امیرالمومنین #علی علیه السلام نقل شده است:
✍🏻⚫️«هر کس #یک_دهم شب را به #نماز به سر برد در حالی که #نیتش فقط #خدا و طلب اجر الهی باشد، 🔻پروردگار به فرشتگان می فرماید: 🔸به عدد آنچه روییده می شود از برگ و دانه ها و درختان در این #شب، و به شماره تمام نی ها و شاخه های تازه، #اجر و #ثواب برای وی بنویسید.🔺
✔️⚫️و هر کس #یک_نهم شب را به #عبادت و #نمازشب مشغول باشد، خداوند #استجابت 10 #دعا را به او عطا می فرماید:🔻 و در #قیامت نامه اعمالش را به دست #راست وی خواهد داد.🔺
✔️⚫️و هر کس #یک_هشتم شب را به #نماز مشغول باشد خداوند پاداش 🔻یک #شهید شکیبای با اخلاص به او #عطا می کند و #شفاعت او ر ا درباره اهل خانه اش می پذیرد🔺.
✔️⚫️هر فرد که #یک_هفتم شب را #نماز بخواند🔻 با #چهره ای نورانی چون ماه #شب_چهارده از #قبر خود خارج می شود تا از #صراط با جماعتی که در #امانند عبور کند🔺.
✔️و هر کس که #یک_ششم شب را #نماز بخواند 🔻در #زمره توبه کاران و بازگشت کنندگان به سوی خدا نوشته می شود، و #گناهان قدیم و جدیدش #آمرزیده می گردد🔺.
✔️⚫️و هر کس #یک_پنجم شب را نماز بخواند 🔻در #بهشت از ندیمان #ابراهیم خلیل خواهد بود🔺.
✔️⚫️و هر کس #یک_چهارم شب را به نماز بایستد در 🔻صف اول #رستگاران خواهد بود تا از #صراط همچون تند بادی بگذرد و بی مناقشه در حساب داخل #بهشت گردد🔺.
✔️⚫️و هر کس #یک_سوم از #شب را #نماز بخواند 🔻هیچ فرشته ای را #ملاقات نمی کند مگر آنکه به مقام و منزلت او در نزد #پروردگار غبطه و #حسرت می برد و به او پیشنهاد می شود که از هر کدام از درهای #هشتگانه_بهشت که می خواهی وارد شو🔺.
✔️⚫️و اگر کسی #نیمی از #شب را #نماز بخواند🔻 اگر #هفتاد هزار برابر زمین پر از #طلا باشد برابری با #اجر او نمی کند و از برابری او در مقابل این عمل بیشتر از هفتاد غلامی که از اولاد اسماعیل باشند و آزاد کند پاداش است🔺.
✔️⚫️و هر کس #دو_سوم شب را نماز بخواند از برای🔻 او به شماره شنهای #بیابان حسنات است که #کمترین حسنه اش سنگین تر از ده برابر کوه #احد خواهد بود🔺.
✔️ ⚫️و هر کس #یک_شب تمام به عبادت به سر برد در حالی که #قرآن شریف را تلاوت کند و همه #شب را به #رکوع و #سجود و ذکر خدا باشد🔻 به قدری به او اجر داده می شود که کمترین مقدارش ان است که #گناهانش بریزد و پاک شود مانند روزی که از #مادر متولد شده و به شماره #تمام_حسنات و درجات برای او #پاداش است و #مشعلی از نور در #قبر او زنند، و تیرگیگناه و #حسد را از #قلب او برطرف سازند و او را از #عذاب_قبر ایمن گردانند و بیزاری و برات آزادی از #جهنم را به او عطا کنند و در زمره آن کسانی که از #عذاب_الهی در امانند #محشور می شود 🔺
☑️🔶و پروردگار به فرشتگان می فرماید:
💫🌸ای فرشتگان من! نظر کنید به بنده من، #شبی را به عبادت به جهت طلب خشنودی من به سر برد او را داخل در #فردوس کنید و از برای او در آنجا هزار شهر است و در آن شهرها آنچه میل انسانها باشد مهیا و از آنچه چشم ها لذت می برند موجود است و سعادت هایی که به دل هیچ کس خطور نکرده است . بعلاوه آنچه از احترامات و افزونیها و تقرب و نزدیکی که برایش مهیا نموده ام.(🦋🌸)
🦋🌸📚ثواب الاعمال، ص 101-102
مردمیخواهد...
اینڪه بگذرے از آرزوهایت...
زنجیرهاے دلبستگے راازخود رهاڪنے
گفتنش آسان است....😔
اگرعمل ڪردن به آن
هم سهل بودبه خیلے
هامان واژه #شهید اضافه میشد ...💔
•[#شهید_مرتضی_عبداللهی•]
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله
╭─♥️〰️🕊〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🕊〰️♥️─╯
#سردار_دلها
#شهید
#شهـღـیدانهـ
#ساخت_خودم
#بنت_الحسین 💕
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
💕🌟......🔮......🌟💕
@shahidesarboland
💕🌟......🔮......🌟💕
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 #قسمت_سوم … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ ز
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
#قسمت_چهارم
💢از زبان همسر شهید💢
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
#حجت_خدا
#لبیک_یا_زینب
✍🌼🍃🌼🍃🌼
🍃ادامه دارد...
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال کپی شود
↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙
🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های #شهید_جواد_محمدی درمورد #حجاب
#شهدا
#شهید
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
#شهید چشمه #فیض الهےاست
ڪه در دنیا پدیدارشده.
شهید #نگرشے است والا،
خونےاست جوشان،
#بانورےمنور،
ودلے لبریز از #عشق به خدا،
شهید #آیینه_تاریخ است.
#شهید_محسن_حججی
#رفیق_شهیدم
#صبحتون_شهدایی
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
•|🍃°|شهادت میخوای؟!
پس بدان ڪه . . . •|❣°|
تنها ڪسانی #شهید می شوند ڪه شهید باشند…•|🌙°|
•|🌼°|به این سادگی ها نیستـــــ
•|💥°|باید قتلگاهی رقم زد•|🔥°|
باید ڪُشت!!
←منیت را→
←تڪبر را→
←دلبستگی را→
←غرور را→
←غفلت را→
←آرزوهای دراز را→
←حسد را→
←ترس را→
←هوس را→
←شهوت را←
←حب دنیا را←
باید از خود گذشت•|👣°|
•|✌️🏻°|باید ڪشت «نَفس» را
شهادت #درد دارد!•|🥀°|
•|💔°|دردش ڪُشتن " لذت " هاست...
باید #ڪشته شویم تا شهید شویم!
بايد اقتدا كرد به شهدا•|💛°|
#وچہ_لذتےدارد_وصال_معشوق😍❤️
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
✨﷽✨
"این که آرزوی #شهادت داشته باشی کافی نیست...
کسی #شهید میشود، که هم #پایش به "دنیا" گیر نباشد ، هم #دلش ...
"نیت" شهادت" از #دل ست...
و الا "در" باغ #شهادت را نبستند...
"در" نزدیم... "جوابی" هم از #شهدا نیامد...
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
هر شب وسطِ های های گریه هایش می زد روی شانه ام:
"رفیق!دعا کن منم اینطور شهید بشم"💔
وقتی از اربا اربا شدن علی اکبر(ع) میخواند،😔
وقتی از گلوی بریده ی حضرت علی اصغر(ع) می گفت،
وقتی از جدا شدن دستان حضرت عباس(ع) می گفت،
وقتی از بی سر شدن امام حسین(ع) ضجه می زد
و حتی از اسارت حضرت زینب(س)...🥀
یک شب از دستش کلافه شدم،بهش توپیدم:
"مسخره کردی مارو هرشب دوست داری یه شکلی #شهید بشی!!
🙂لبخندی زد و گفت:
"حاجی دعا کم فقط!"💔
📕 برشی از کتاب #سربلند
#شهید_محسن_حججی
#سردار_بی_سر
╭─♥️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
#تلنگر""
🌸گفت:باز هم #شهید آوردن
یک مشت استخوان
شب 🌜 خواب دید در یک #باتلاقه
دستی او را #گرفت...
🌸گفت:کی #هستی
🍃گفت:من همان یک مشت #استخوانم.
#شهدا_دستگیرند
↯کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
:
❥͜͡𖣢❥͜͡𖣢❥͜͡𖣢
. .
#شهیدانه
#شهدا اینقدر مهربانند😇 که ☘
دست من و شما رو میگیرند😘و تو سفره
پربرکت #شهید و #شهادت دعوت میکنن...👌
مطمئنا کسی که #خالصانه
و با تمام وجود 💪
بهشون #متوسل بشه
دست خالے بر نمیگرده🖐🏻
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگـرانه.. ⚠️
🍁رفتند تا بمانیم!
اینکه استاد پناهیان گفتند:(👇 شاید بزرگترین اثری که #شهید برای ما دارد،این است که ما را به #فکر وا می دارند!
فکر...
فکر...
فکر... 🤔🧐
فکر اینکه قربانی کردند #خودشان را!🥀
و خدا #قربانی کرد آن ها را...💔
این که شهیدی آلبوم عکس های خود را از بین میبرد که نکند حالا بعد شهادت،اسمش بر سر زبان ها بیفتد و دیده شود...🍂
و یا شهیدی پلاکش را پرت کند در کانال پرورش ماهی!🌊
که در فکرش تشییع با شکوهی برای خودش متصور شد!💫
#شهوت شهادت بخشکاند...
و فرماندهان شهیدی که حاضر شدند!
در جمع سربازان سینه خیز بروند...
در پوتین بسیجی ها آب بخورند...
و ...💦
درس قربانی کردن #خود است❗️
برای خدا شدن آسان نیست!
چون نباید #هوای قدرت داشتن،داشت...🚫
نباید #هوای دیده شدن داشت...⛔️
و برای ما سخت است قربانی کردن #هوای_نفس
چون برای ما #لذت تقرب به خداوند،از لذت های #کم_ارزش دنیا #کمتر است...❌😞
حالا ما چه کار ها که نکردیم
برای دیده شدن...🍂
و شهدا از آن سو به ما بیچارگان میخندند!😔
و شاید #اشک میریزند...😭
که در #خودمان ماندیم!😣
و لباس #هوای_نفس را از تن در نیاوردیم...
در #خود ماندیم...
در #خود ماندیم...
در #خود ماندیم...
😭😭
به قول حاج حسین یکتا:
🍃و هنوز گیر یه قرون و دوزار #شهوت این دنیاییم.
که یکی بیاد نگاهمون کنه...
شهدا #شهوت_شهادت میخشکوندند!
که یوسف زهرا نگاشون کرد...🥀
جان به هر حال قرار است
که #قــربان بشود...
پس چه خوب است
که قربانـی #جانــان بشود...😍
✨ اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک 🥀
کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰️🥀〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🥀〰️♥️─╯
شهید مسلم خیزاب، وقتی میخواست از فضای مجازی استفاده کند، حتماً وضو می گرفت و معتقد بود که این فضا آلوده است و شیطان انسان را در این فضا وسوسه می کند... (همسر شهید)
#شهید مسلم خیزاب
#فضای رسانه ای پاک
@shahidesarboland
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا آنان که زینب یارشان شد
صداقت در عمل گفتارشان شد
به عباس اقتدا کردند و رفتند
علمدار حسین سردارشان شد
برگی از خاطرات :
آن شب، برادر سید عباس تقوی، مداح اهلبیت(علیهمالسلام)، ذکر مصیبت بابالحوائج، حضرت عباس(علیهالسلام) را میخواند و من بسیار منقلب شده بودم. یادم هست که گوشهای از مجلس با حضرت عباس(علیهالسلام) نجوا میکردم و در همان حال و هوا بودم که نام فرزندی که در راه دنیا بود را انتخاب کردم. پیش از آن مجلس، در ذهنم اسمهایی را ردیف کرده بودم اما آن شب، تصمیم گرفتم که نام فرزندم را «عباس» بگذارم. با مادرش مشورت کردم و او هم پذیرفت.
آن روزها گمان نمیکردیم که عباس، مثل صاحب نامش، در راه دفاع از حرم، به شهادت خواهد رسید.
پدر شهید (برگرفته از کتاب لبخندی به رنگ شهادت)
#شهید
#شهدا
#شهدا_زنده_اند
#شهیدعباس_دانشگر
#شهیددانشگر
#شهید_سوریه
#شهید_مدافع_حرم
#مدافعان_حرم
#مدافع_حرم_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#سوریه
#حلب
#شهید_حلب
#بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین
#عشق
#استاد_رائفی_پور
#رائفی_پور
#سخنرانی
#خاطره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتڪہگرفت
بارفیقے
درددلڪن
ڪہآسمانےباشد...
اینزمینےها
درڪارِخود ماندهاند...
💕🌸 شھید بابڪ نوࢪ؎ ھِࢪیس💕🌸
.
تاریخ ولادت : ۱۳۷۱/۰۷/۲۱
محل ولادت : گیلان ، رشت
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۸/۲۷
محل شهادت : سوریه ، بوکمال
محل مزار : گلزار شهدای رشت
.
.
💌 بخشےازوصیتنامہ
شھید بابڪ نوࢪ؎ ھِࢪیس
بہ تو حسادت میڪنند، تو مڪن. تو را تڪذیب میڪنند، آرام باش. تو را میستایند، فریب مخور. تو را نڪوهش میڪنند، شڪوه مڪن. مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همہ مردم تو را نیڪ میخوانند، مسرور مباش... آنگاه از ما خواهی بود. حدیثی بود ڪہ همیشہ در قلب من وجود داشت (از امام پنجم)
.
.
#شهدا_شرمنده_ایم#شهید
#شهادت#مدافع_حرم
#مدافعان_حرم
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_مدافع_وطن
#شهدای_مدافع_وطن
#شهدای_بسیج#شهدای_سپاه
#شهدای_ارتش#شهدای_ناجا
#برادر_شهیدم#شهید_لاکچری
#شهید_پاییزی_حرم
#شهدا #شهید_بابک_نوری_هریس
#شید_بابک_نوری
#ای_کاش_هوامو_داشته_باشی
#التماس_دعای_آدم_شدن
❤️❤️کافه عشق❤️❤️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از ل
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان #روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم #سوریه مستانه نعره میزد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیالههایش بودند.
💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و میترسیدم مصطفی مظلومانه #شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ #خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده میمونه؟»
💠 از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو #داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از #حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
💠 لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این #تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها #مقاومت کنیم!»
💠 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیریهاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند #انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
💠 فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش #اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر #سوری برداشتن؟ #ایران پسر قحطه؟»
💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم میگشتی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
💠 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
💠 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
•♥️🌱•
✨
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_دوم 💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
💠 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
💠 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
🌼✨
#شهیدانہ
از دهانش پرید که
تو بالاخره از طریقِ
این چشمهات #شهید میشی..
چشماش درخشید و پرسید:چرا..؟!
گفت:
چون خدا به این چشمها
هم جمال داده هم کمال..
این چشمها در راهِ خدا
بیداری زیاد کشیده..
اشک هم زیاد ریخته..
#شهید_محمدابراهیمهمت✨
𝙹𝚘𝚒𝚗🌙🌸↯
〰〰〰🍃🌸🍃〰〰〰
🔰 #شهادت | #حسن_صیاد_خدایی
🔻#شهید صیاد خدایی متولد ۱۳۵۱ بود و در سال ۶۶ به عضویت سپاه درآمد، این شهید از اهالی شهر میانه و از#مدافعین حرم بود که توسط اراذل اجيرشده اسرائيل در خیابان مجاهدین اسلام تهران به#شهادت رسید.
〰〰🍃🌸🍃〰〰