eitaa logo
صاحب الزمان(عج)
947 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 اینجا در کنار هم تلاش می کنیم زمینه ساز ظهور حضرت یار باشیم❥ _آشنایی با امام(عج) _وظایف مانسبت به امام(عج) _داستانهای تشرف _گلچینی از مطالب برترین کانالهای مهدوی در ایتا ❇️تبادل فقط با کانالهای مذهبی ادمین: @fadak0313
مشاهده در ایتا
دانلود
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ چنگیز زیر
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ حاج عباس نگاه مضطربش را به سید انداخت و آرام به چنگیز گفت: _حاج احمد سکته کرده. بعد از خلوتی مسجد به سید بگویی ها چنگیز که بعد از دیدار آخری که با سید از حاج احمد داشت و نوع برخورد محترمانه سید را با حاج احمد دیده بود، نسبت به او مهربان تر شده بود و از این خبر، ناراحت و آشفته شد. حاج عباس و آقای میرشکاری به سمت در مسجد رفتند. آقای میرشکاری نگاهی به شکاف دیوار کرد و گفت: _اینم شده قوز بالاقوز. نگهبان امین از کجا بیاورم حالا؟! و با ناراحتی و نگرانی مسجد را ترک کرد. چنگیز استکان های خالی و نیم خورده چایی را از جلوی مردم جمع کرد. سید جملات آخرش را گفت: _برای هر کارمان ولو به یک لبخند، نیت اخروی داشته باشیم برده ایم. خدا کمک کند بتوانیم لحظاتمان را نورانی تر از قبل کنیم. دعا کرد و مردم با صلواتی او را همراهی کردند. چنگیز سینی خواهران را هم که از زیر پرده بیرون آمده بود برداشت و به آشپزخانه برد. مسجد، زودتر از همیشه خالی شد. سید بعد از خداحافظی و پاسخ به پرسش های چند جوان و میانسال، به سمت چنگیز رفت و پرسید: _خدا قوت. ممنون بخاطر چایی و همه کمک هایت. خدا خیرت بدهد. چه شده بود آقا چنگیز؟ چنگیز گفته آقای مرتضوی را به سید گفت. سید نگاهی به شکاف دیوار کرد و فکر کرد " چطور مسجد را تنها بگذارم؟" تلفن سید زنگ خورد: "السلام علی الحسین.. السلام علی الحسین." زهرا بود: _سلام جواد جان. مسجد تعطیل شده نمی‌آیی برویم؟ سید گفت: _آخ ببخشید. شما دمِ درِ مسجدید؟ و سریع از مسجد بیرون رفت. چنگیز نمی‌دانست باید چه کند. روز و شب می گذراند و هدف خاصی نداشت. قبلا گروهی داشت. نوچه هایی. برو و بیایی. گیم نت مسابقات داشتند. در محل کارها می‌کردند که از یادآوری‌شان شرمگین می‌شد. از وقتی مِهر سید به دلش افتاده بود، دیگر دلش نمی‌خواست با دوستان قدیمی‌اش بپلکد اما هیچ کار خاصی هم نداشت. سید وارد مسجد شد. چنگیز گفت: _شما بروید بیمارستان. من اینجا می‌مانم. سید از این پیشنهاد سخاوتمندانه چنگیز تشکر کرد: _خدا خیرت بدهد. آقای میرشکاری نفرمودند برای چه باید بروم بیمارستان؟ چنگیز که به سفارش حاج عباس، اصل اتفاق را رو نکرده بود گفت: _نه ایشان چیزی نگفتند. گوشی سید مجدد زنگ خورد: _جانم.. سلام گلم.. بله.. متشکرم.. نه نیازی نیست شما بیایی. بله. گوشی را بده مادربزرگ آقا چنگیز با ایشان صحبت کنند. بله.. از من خدانگهدار سید گوشی مشکی رنگش را به چنگیز داد. چنگیز نگاهی به گوشی ساده سید کرد و آن را با لبخند گرفت: _الو.. الو.. الو عزیزجون.. الهی قربونت برم.. سلام عزیز جون.. خوبین؟ حالتون خوبه؟ دیگر حالتان به هم نخورد عزیز؟ و با حالت گریه‌ای ادامه داد: _عزیز چنگیزتو ببخش بخاطر بی لیاقتی من اینقدر در به در شده ای و دیگر حرفی نزد و فقط اشک ریخت. سید که از همان ابتدا، از چنگیز فاصله گرفته بود تا راحت با مادربزرگش صحبت کند، صدای گریه‌اش را شنید و شروع به خواندن سوره عصر کرد و خواندن را چند بار تکرار کرد. چنگیز آرام‌تر شد. گوشی را به سید داد. قطع شده بود. صدای گوشی بلند شد: _جانم.. سلام گلم.. باشه آمدم. از مسجد بیرون رفت ، و با قابلمه ای برگشت. قابلمه را جلوی چنگیز گذاشت و گفت: _افطار کن آقا چنگیز. من با اجازه ات بروم بیمارستان. همه‌اش را بخوری‌ها.خدا خیرت دهد که از مسجد مراقبت می‌کنی. پیشانی‌اش را بوسید،و قبل از اینکه احساس شرمندگی و خجالت به او دست دهد، مسجد را ترک کرد. به بیمارستان که رسید، به آقای مرتضوی تماس گرفت. حاج عباس خود را به طبقه پایین رساند و سید را به بخش قلب برد. سید، از دیدن حاج احمد تعجب کرد و نگاه پرسشگر خود را به حاج عباس دوخت: _چی شده حاج عباس؟ چه اتفاقی افتاده؟ حاج احمد که حالش خوب بود حاج عباس، به گریه افتاد و گفت: _موقع نماز ظهر، حاجی با یک حالت خاصی آمد مسجد و شما را نگاه کرد و رفت. حالت غریبی داشت. غم در صورتش موج می‌زد. نتوانستم بمانم و بلافاصله خودم را به خانه‌اش رساندم. زنگ زدم و گوشی که برداشته شد خودم را معرفی کردم. خانمش پشت گوشی بود. چون هیچ صدایی از ایشان نیامد. دکمه باز شدن در را زد. می‌دانید که همسر ایشان را هیچکس ندیده. خودم در را باز کردم و وارد شدم. صدای حاج احمد از اتاق می‌آمد. با کسی بحث داشت. احساس کردم نباید وارد اتاق شوم. انگار یقه به یقه شده باشند، آنطور در حال دعوا و بحث بودند. فریاد حاج احمد آمد که: نمی‌گذارم این کار را بکنی..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ حاج عباس ن
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ _.....فریاد حاج احمد آمد که نمی‌گذارم این کار را بکنی. پس این سالها همه این مصیبت ها زیر سر تو بود. وقتی همه بفهمند دیگر یک ساعت هم دوام نخواهی آورد. و باز انگار درگیری شد. دیگر سکوت شد و صدایی نیامد. بعد از چند ثانیه، آقایی از اتاق بیرون رفت و به سرعت از در خارج شد. اصلا نفهمید که من گوشه دیوار ایستاده‌ام. گریه‌ حاج عباس بیشتر شد و ادامه داد: _من که وارد شدم، دیدم حاج احمد روی زمین افتاده. سریع زنگ زدم اورژانس سید از این اتفاق بسیار ناراحت شده بود. آقای مرتضوی، از اتاق دکتر بیرون آمد و به سید که رسید، به او دست داد: _سلام علیکم حاج آقا. خداقوت نگاهی به حاج عباس کرد. حاج عباس گفت: _همه چیز را گفتم نگاه شماتت بار آقای مرتضوی صورت حاج عباس را جدی کرد. دست از گریه برداشت و گفت: _نه آن را نگفتم سید، نگاهش را بین آن دو رفت و برگشت داد و از حاج عباس پرسید: _چیزی به من مربوط است که نگفته‌اید؟ بگویید خب. آقای مرتضوی دست سید را گرفت و روی صندلی نشاند. از مسجد و شکافش پرسید. سید قضیه نگهبانی چنگیز را تعریف کرد. آقای مرتضوی گفت: _خدا خیرش بدهد این جوان چقدر خوب بود و ما چه فکرها که نمی‌کردیم. سید پرسید: _حاج آقا، چه چیز را حاج عباس آقا به من نگفته است؟ آقای مرتضوی گفت: _اینکه دعوا سر شما بوده و طرف دعوا هم... سید از شنیدن این جمله تعجب کرد و گفت: _سر من؟ طرف دعوا؟ آقای مرتضوی ادامه داد: _بله. با آقای میرشکاری سید، دست بر زانویش زد و با غصه‌، فقط گفت: "ای وای." سید، بالای سر حاج احمد رفت. پیشانی اش را بوسید و آرام در گوشش گفت: _حاجی خودت را به خاطر من ناراحت نکن. دنیاست دیگر. دار بلا. آرام باش دستش را روی قلب حاج احمد مماس کرد و مشغول خواندن حمد شد. دست دیگرش را روی سر حاج احمد گذاشت و آرام او را نوازش ‌داد. نقطه بین ابروها تا رستنگاه مو را آرام نوازش کرد و سوره حمد را با طمانینه و آرامشی خاص خواند و اشک ریخت. پیشانی حاج احمد را مجدد بوسید و نجوا کرد: _این جوان خام را ببخش که از وقتی شما را دیدم برایت دردسر داشتم. خدا مرا ببخشد. اشک‌هایش بی صدا روی محاسن ریخت. مهر کربلا را از جیب پیراهنش در آورد. همان جا روی سرامیک های بیمارستان به سجده افتاد و با حالت گریه، خدا را به ارحم الراحمین صدا کرد و شفای همه بیماران را از او خواست. آقای مرتضوی داخل شد. دست سید را گرفت و از زمین بلند کرد. عمامه‌اش را بوسید و او را که هنوز گریه می‌کرد، از اتاق بیرون برد. حاج عباس هم که تازه آرام شده بود مجدد گریه کرد. سید دست به صورت و محاسنش کشید و او را در آغوش گرفت و گفت: _آرام باشید حاجی. حالشان خوب می‌شود ان شاالله. من به خدا حسن ظن دارم. آرام باشید. گوشی آقای مرتضوی زنگ خورد: _چه سلامی چه علیکی. چه به روز حاج احمد آورده‌ای مرد حسابی؟ نخیر زنده است. منتظر مرگش بودی؟؟؟ گوشی قطع شد. آقای مرتضوی اعصابش خرد شده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت و بعد از چند دقیقه برگشت: _تا فردا که دکتر بیاید، حاج احمد تحت کنترل است. ماندن ما اینجا فایده‌ای ندارد. چنگیز آقا هم که در مسجد تنهاست. حاج عباس شما برگرد مسجد پیش آقا چنگیز بمان اگر حاج خانم مشکلی ندارند. آقا سید شما هم بروید منزل. من اینجا می‌مانم. سید گفت: _حاج عباس خسته اند. اگر اجازه بدهید ایشان بروند مسجد. آقا چنگیز هم می روند منزل ما پیش مادربزرگشان. آقای مرتضوی با تعجب پرسید: _مگر مادربزرگشان.. نکند از آن دعوا و جریانات، منزل شما هستند؟ سید گفت: _مهمان ما هستند. برکت خدا در منزلمان است. الحمدلله. اگر اجازه بدهید، با خانواده به مسجد برویم. همسرم از بیتوته کردن در مسجد بسیار خوشحال می‌شوند. اشکالی که ندارد؟ آقای مرتضوی به حال سید و خانمش غبطه خورد. او این همه سال.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ _.....فریا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ او این همه سال عضو هیات امنا مسجد بود و رفت و آمد به مسجد داشت؛ حتی کلید مسجد دستش بود اما یک شب هم در مسجد بیتوته نکرده بود: _نه چه اشکالی دارد؟ خیلی هم خوب است. خوشا به سعادتتان. سید تشکر کرد و گفت: _اگر خبری شد یا کاری داشتید بفرمایید. سحری هم برایتان می‌آورم ان شاالله آقای مرتضوی از این حواس جمع سید در شگفت شد و گفت: _نه حاجی جان. من سحر فقط چایی و قند می‌خورم همیشه. زحمت نکشین. معده‌ام یاری نمی‌کند چیز بیشتری بخورم. سید به شکم ورم کرده آقای مرتضوی نگاه کرد و گفت: _در عافیت باشید الهی. البته شاید اینجا جایش نباشد اما می‌خواستم بپرسم در هضم غذا مشکل دارید؟ آقای مرتضوی از این سوال سید جا خورد و گفت: _چرا. هم در هضم هم در.. ممم.. گلاب به رویتان.. سید گفت: _به نظر می‌رسد معده تان سرد باشد. بعدا بیشتر در موردش صحبت می‌کنیم. بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت: _چند دقیقه، الان می‌آیم. نگاهی به حاج احمد انداخت و به سرعت، به سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد. به مغازه کنار بیمارستان رفت ، و از مغازه دار چیزی پرسید. دست خالی بیرون آمد و به سوپری‌ای که آن طرف تر بود رفت. کیسه پلاستیکی به دست، بیرون آمد ، و به سمت بیمارستان، آرام دوید. آقای مرتضوی و حاج عباس پایین آمده بودند و در حیاط بیمارستان، مشغول حرف زدن بودند. چهره‌هاشان در هم شده بود. با رسیدن سید، صحبت را قطع کردند. سید، پلاستیک را بالا آورد. بطری عرق نعنا را در آورد و به دست آقای مرتضوی داد و گفت: _یکی دو قلپ عرق نعنا بخورید. معده را گرم می‌کند. قبل و بعد از غذا هم بخورید برای هضم خیلی خوب است. کمک کننده است. از بیرون هم معده تان ورم دارد. گفتم این کار را امشب می‌شود انجام داد، انجام بدهیم تا بعد برسیم به کارهای دیگر. ببخشید دیگر کمی معطل شدید. آقای مرتضوی که مات و ساکت او را نگاه می‌کرد گفت: _خب می‌گفتید خودم می‌خریدم. زحمت تان شد. شما ببخشید سید گفت: _اختیار دارید. انجام وظیفه است. شما خسته اید گفتم شاید حال خرید نداشته باشید. ممنونم از محبت تان. رو به حاج عباس کرد و گفت: _خب حاج عباس آقا، برویم؟ حاج عباس از لحن صدا کردن سید خوشش می‌آمد. با خنده گفت: _برویم. خدانگهدار حاج آقا آقای مرتضوی خداحافظی کرد و داخل بیمارستان شد. در راه بازگشت، حاج عباس با تردید، به سید گفت: _همسر حاج احمد چیزهایی می‌گفت. سید سکوت کرده بود. حاج عباس با دلهره گفت: _آقای مرتضوی گفتند بهتر است شما بدانید. سید لبخند زد. حاج عباس به خودش جرأت بیشتری داد و گفت: _در مورد شماست سید با صدایی آهسته که راننده نشوند گفت: _آرام باشید حاج عباس آقای گل. هیچ چیز دنیا جدی و مهم نیست. این نیز بگذرد. اگر به نظرتان لازم است نکته خاصی بدانم، نکته را بفرمایید. حاج عباس، جملاتی که حاج خانم، به او زده بود را مرور کرد و فقط گفت: _بیشتر مراقب خودتان باشید. علیه‌تان اقداماتی دارند صورت می‌دهند. سید که به این مسائل از قرائن رفتارها و صحبت‌ها و ناراحتی‌های چنگیز به این مسئله پی برده بود گفت: _آقا چنگیز هم خدا خیرش بدهد؛ نگران بود. نگران نباشید. بادمجان بم آفت ندارد. پول کرایه را حساب کرد و نگذاشت حاج عباس دست به جیب بشود. حاج عباس، زودتر پیاده شد و به خانه رفت. سید، شعف خاصی پیدا کرد. تنها شده بود و هر لحظه به گلدسته های روشن مسجد، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. چراغ‌های همیشه روشن گلدسته‌های مسجد، به چشم راننده هم آمد: _چقدر زیباست. چه نوری دارد. سید گفت: _بله زیباست. دو چراغ پرنور سبزرنگی که گلدسته‌های بلندقامت مسجد را به نمایش گذاشته بود. راننده جوان گفت: _کجا بروم حاج آقا؟ سید همان طور که کوچه‌ای را نشان داد گفت: _آنجا، کوچه‌ی هشت ممیز یک لطفا. متشکرم. خدا خیرتان دهد. سید از ماشین که پیاده شد، با سرعت به سمت خانه رفت تا زودتر وسایل را آماده کند و چنگیز بتواند به خانه برگردد. لوازم را گوشه حیاط گذاشت. علی اصغر کنار مادربزرگ، خواب بود. زهرا به زینب کمک کرد تا زودتر حاضر شوند و بی سروصدا از خانه خارج شدند. سید گفت: _بهتر نبود علی اصغر را می‌آوردیم؟ مزاحمتی برای مادربزرگ ایجاد نکند؟ زهرا گفت: _نه خیلی خسته است. تا صبح می‌خوابد. به مسجد که رسیدند، سید به گوشی آقا چنگیز تماس گرفت. در باز شد. همه وارد شدند. زهرا و زینب به قسمت خواهران رفتند تا آقا چنگیز برود. سید، کلید خانه را به چنگیز داد و گفت: _منزل خودتان است. مادربزرگ خواب هستند. علی اصغر ما هم کنارشان خوابیده. اگر بیدار شد یا جیغی چیزی زد تماس بگیر می‌آیم خانه. باشد آقا چنگیز آقای گل؟ چنگیز گفت:..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
✍ تــلـنگـــر و تــفـــکــــر اگر می خواهی امام مهدی (علیه‌السلام) را خوب بشناسی، اول باید امام حسین (علیه‌السلام) را خوب بشناسی. اگر تنهایی امام‌ حسین (علیه‌السلام) را درک کردی، تنهایی امام مهدی (علیه‌السلام) را هم درک میکنی. اگر می خواهی جز یاوران و سربازان او باشی، باید اصحاب امام حسین (علیه‌السلام) را بشناسی و شبیه آنان شوی، حسین زمان ما مهدی فاطمه است چقدر حسرت بخوریم ما مانده ایم و تلخیِ، دنیای بی مهدی فاطمه ظواهر دنیا خیلی فریبنده است در خیمه گاه امام حسین بمانیم عافیت طلب نباشیم اگر برای حسین (ع) خون بخواهند، بدانیم جایمان در کدام لشکر است... خدایا پناه می بریم به تو، موقعیت شناس باشیم و آنچه رضای خدا در آن باشد، پناه می بریم به تو که بابصیرت بمانیم، و هیچ تاریکی شبی فریبمان ندهد... بمانم تا صبح ظهور! امام زمان (علیه السلام) موقع ظهور چقدر صدایش شبیه صدای حسین علیه السلام است! موقعی که کنار کعبه صدا می زند : "اناالمهدی " "ان جدی الحسین قتلوا عطشانا " دوباره اهلِ نور از اهلِ نار جُدا خواهندشد!!! سعادت یا شقاوت در مِقیاسی کلی تر و گسترده تر به صحنه خواهد آمد! اکنون گوی و میدان آماده شده است، آیا آماده ایم ...؟؟؟ ----------------------------------------------------- @mahdimovud313
ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﻧَﺪﺍﺭﻡ ﺑِﺒَﺮَﻡ "ﻣَﺤﻀَـــــﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ" ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﺳـَﺮےٖ ﻫَﺴﺖ، ﻓـَﺪﺍٰےِ ﺳـَﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ" ﺍَﺯ ڪﻮﺩَکے ﺍَﻡ ﯾﺎٰﺩ ﮔِﺮِﻓﺘـَــﻢ ﮐِﮧ ﺑِﮕـﻮﯾَﻢ: "ﻣـﺎٰﺩَﺭ ﭘِـﺪَﺭَﻡ"ﻧَـﺬﺭِ ﭘِـﺪَﺭ ﻣﺎٰﺩَﺭ" ﺍَﺭﺑـﺎٰﺏ @mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 💢بهش دل بدید بی جواب نمی‌مونید😭 👌بسیار زیباست 👈حتما ببینید و نشر دهید. 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 @mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان فقط تو جمعه ها شناختیم! اصلا یادمون نیست... 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 @mahdimovud313
‌ ‌⁉️ دیدن امام زمان یا دیده شدن ؟ 🔸هر چند دیدن امام زمان(عجل‌الله تعالی فرجه الشریف)فضیلتی عظیم است،اما افضل از آن این است که ما طوری عمل کنیم که مورد توجه و نظر حضرت باشیم و او ما را نگاه کند... 🖋آیت الله مرعشی نجفی 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 @mahdimovud313
هدایت شده از صاحب الزمان(عج)
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 @mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔅 السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکّده... 🌱سلام بر تو ای مولایی که در عالم عهد از همه پیمان گرفته شد تا چشم به راهت باشند و دعاگوی ظهورت. 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان @mahdimovud313
📌 🔸امام صادق عليه السّلام خطاب به حضرت صاحب الزمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف می فرمایند: 🔅 «مولای من! غیبت تو خواب را از چشمانم ربوده و زمین را بر من تنگ نموده و آسایش دلم را از من گرفته است!» ⁉️از خود بپرسیم؟! ➖در زمان غیبت امام زمانمان برای ظهورش چند شب نخوابیده ایم؟ ➖چقدر گریه و ناله کرده‌ایم؟ ➖چقدر ندبه و عهد خوانده‌ایم؟ ➖چقدر انفاق و نذر کرده ایم؟ ➖اصلا برای ظهورش چه کرده‌ایم؟ ... 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 @mahdimovud313
عجل الله ذخیرهٔ الهی در زمین، قطب عالم امکان و واسطه‌ی فيض الهی هستند. خداوند متعال به واسطه‌ی وجود شریف ایشان است که عنایت ویژه‌ای به بندگان خود دارد؛ از این‌رو، توسل و توجّه قلبی به آن حضرت سبب و در دنیا و آخرت خواهد شد. |آیت الله فاطمی نیا رحمة الله علیه| 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 @mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد‌ دانلود..🥲 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 @mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥در بلاهای به امام زمان(ع) پناه بیاورید 🎤حجت‌الاسلام 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 @mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ او این همه
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ چنگیز گفت: _چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد می‌مانم ها سید تشکر کرد و گفت: _تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد. چنگیز گفت: _زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمیدانم اما خیلی شاد و سرحال هستم. سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت: _در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد. چنگیز از سید خداحافظی کرد ، و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد. در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدم‌هایش را تند کرد. در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود ، تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خنده‌اش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است. علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت. ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت: "شما اگر می‌رفتید خیلی تنها می‌شدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان" ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید، و همان پایین پا، خوابید. اشک می‌ریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد. با خدا حرف می زد و اشک می‌ریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود می‌پیچید و اشک می‌ریخت و از گناهانش معذرت خواهی می‌کرد. بوسه‌ای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد. آن دقایق، همان لحظاتی بود ، که حاج احمد در بیمارستان با مرگ می‌جنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران و بود. سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید. زهرا به سید گفت: _اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟ سید گفت: _نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت: _مطمئنم چیزی نخورده‌ای سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت: _دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانی‌ات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت زهرا گفت: _کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان. و خنده زنانه‌ای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت و سید، سر سجاده،کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت ،تا زیر آسمان، دعایش را بخواند. چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند. سید در مسجد را باز کرد ، و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت می‌کردند. حواسشان به سید نبود. سید سلام کرد. همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت. به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید: _می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید. نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت: _متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟ نادر حرفش را تایید کرد و گفت: _بله. داشتیم برمی‌گشتیم. و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند. همانی که سروزبان داشت گفت: _ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید سید خندید و گفت: _نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها. نادر گفت: _ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود. جلو رفت: _ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت. سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد: _ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید... هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو می‌رسید تا آن را از دست زهرا بقاپد. آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو. سید خنده‌اش گرفته بود: _باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟ زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانه‌ای گفت: _قبول. ولی اگر فکر کردی.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ چنگیز گفت:
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ با شیطنت و مزاح زنانه‌ای گفت: _قبول. ولی اگر فکر کردی بقیه شب را نماز می‌خوانم و به تو هدیه می‌دهم سخت در اشتباهی. من یک آدم خودخواهی هستم که نگو سید خندید. جاروی دیگر را برداشت و از قسمت خواهران، شروع به جارو کردن شد. جارو کردن با جاروهای دستی، آن هم در نور گلدسته ها که از پنجره ها و شکاف به داخل می‌تابید کار آسانی نبود. سید، زیر لب ذکر می‌گفت ، و با آرامش و قدرت، جارو می‌کشید. آنقدر ریتم جارو زدنش آرام بود که زهرا، ایستاد و به او نگاه کرد. نفس عمیق کشید و زیر لب گفت: "خدایا، کمی از آرامش این بنده خوبت را به من هم بده. نگاه کن چطور جارو می‌کند. انگار خانه کعبه را جارو می‌کشد." سید اشک می‌ریخت. زیر لب چیزی می گفت و گریه می‌کرد. زهرا به بهانه جارو کشیدن کمی خود را به او نزدیک کرد: "یا اباعبدالله. شب عاشورا شما خارها را با دستانتان از بیابان برمی‌داشتید.." زهرا جارویش را روی فرش کشید ، که یعنی در حال جارو کردن است تا سید حالش را کتمان نکند. مجدد دست نگه داشت. سید می‌گفت: "یا رسول الله. کی برسد روزی که مسجد شما را آب و جارو کنیم برای تشریف فرمایی .." زهرا جارویش را کشید و دیگر صدای سید را نشنید. سید تمام قد رو به قبله ایستاد. دست راستش را روی سر گذاشت. و مجدد خم شد و به جارو کشیدنش ادامه داد. زهرا با خود گفت: "کاش من هم کمی مثل سید بودم" با همین افکار، فرشی که قرار بود جارو بزند را جارو کشید. طبق قولی که داده بود، جارو را کنار بقیه وسایل، به دیوار تکیه داد. نزدیک زینب رفت. نگاهی به صورتش کرد. انگار قرمز بود. دست روی لپ های نرمش گذاشت. داغ داغ بود. مقنعه اش را درآورد. روی گردنش دانه‌های ریز قرمز بیرون زده بود. عرق زیادی کرده بود. صدایش زد. بیدار نشد. مضطرب فریاد زد: "جواد بیا زینب حالش بد است." برای سید یک نگاه کافی بود بفهمد که تب بالایی دارد. جوراب های زینب را در آورد و با آب بطری‌ای که آورده بودند؛ آن‌ها را خیس کرد و به مچ پاهایش بست. زهرا مجدد زینب را صدا کرد. ناله ضعیفی از حنجره‌اش شنید. سید، دست و صورت زینب را با آب بطری، خیس کرد. روزنامه‌ای به دست زهرا داد که بادش بزند. ساعتش را نگاه کرد. دو نیمه شب بود. به جوان تاکسیران زنگ زد. سید گفت تا چند دقیقه دیگر، تاکسی می‌آید. زهرا چهره نگران سید را که دید گفت: _شما بمان مسجد کار را تمام کن. من زینب را می‌برم دکتر. سید گفت: _آخه تنهایی بروی درمانگاه؟ زهرا همان طور که مقنعه و چادر زینب را سر کرد و پاچه هایش را پایین داد گفت: _نگران نباش. زینب به محض نشستن ،حالت تهوع گرفت و بالا آورد. صدای تک بوق‌های خاص جوان تاکسیران، به گوش سید رسید. زینب را بغل کرد و به سمت در دوید. زهرا، کیفش را برداشت و دوید تا در را برای سید باز کند. سید زینب را داخل ماشین گذاشت. کرایه ماشین و کارت بانکی‌ را به زهرا داد. چند صدم ثانیه، به زهرا و زینب نگاه کرد و در را بست. راننده، از اینکه سید سوار نشد تعجب کرد اما با امر "بروید زهرا " ، با سرعت تمام، از مسجد دور شد. صدای داد و فریاد مبهمی به گوش سید رسید. کمی مکث کرد. نتوانست تشخیص دهد صدا از کجاست. صلواتی فرستاد که اگر دعوایی هست، به آشتی منتهی شود. داخل مسجد شد. جارو دست گرفت و مسجد را با دقت جارو کرد. هر از گاهی، دست از کار می‌کشید و پیامکی به زهرا می‌داد. زهرا پاسخ می‌داد و او مجدد مشغول کار می‌شد. یک ساعتی گذشت. زینب زیر سرم بود. تقریبا نظافت مسجد تمام شده بود. سید، دست و صورتش را کامل شست و وضویی تازه کرد. مشغول خواندن نماز شب شد. چهار رکعت که خواند گوشی‌اش زنگ خورد: _سلام حاج آقا. خواب که نبودید؟..مادربزرگ مدتی است بیدار شده اند و دل نگران اند. سراغ شما را می‌گرفتند و گفتند سحری بیاورم. سید جریان دخترش را سربسته به چنگیز گفت و از او خواهش کرد اگر اشکالی ندارد به مسجد بیاید. از علی اصغر که پرسید چنگیز گفت: _خواب است. نگران نباشید. من هم تا چند دقیقه دیگر می‌آیم. چنگیز، نان و پنیری که در یخچال بود را داخل کیسه ای گذاشت و به مسجد رفت. سید از کمک های چنگیز تشکر کرد. لقمه‌ای گرفت. آن را دست چنگیز داد. لقمه‌ای دیگر هم برای زهرا گرفت و داخل پلاستیک گذاشت. لقمه سوم را چنگیز، زمانی که سید برای رفتن حاضر می‌شد، گرفت و به سید داد و گفت: _تا نخورید نمی‌گذارم بروید. رنگ تان پریده است. سید تبسمی کرد و گفت: _رنگ صورت ما همین است آقا چنگیز. و لقمه را گرفت و تشکر کرد. چنگیز، نور چراغ قوه گوشی‌اش را از روی صورت سید برداشت و به اطراف مسجد انداخت. مسجد تمیز تمیز بود..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ با شیطنت و
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ مسجد تمیز تمیز بود ، و همه قرآن‌ها و رحل‌ها مرتب سرجایشان بودند. پلاستیک کنار دریچه کولر که صدای ناهنجاری داشت، نبود. به سید گفت: _شما مسجد ماندید برای نظافت؟ خب می‌گفتید من هم بمانم. اصلا چرا شما؟ حاج عباس مگر این کار را نمی کند؟ سید، لقمه جویده شده‌اش را به آرامی قورت داد. زیر لب الحمدللهی گفت و با شرمندگی گفت: _لیاقت نداشتم نظافت کنم. حاج عباس آقا سرور ما هستند. شما هم سرورید... دعایمان کن آقا چنگیز. بازم ممنونم از اینکه آمدی. خدا خیرت بدهد. بروم؟ کاری نداری؟ چنگیز از جا برخاست و تا دم در، سید را بدرقه کرد و در مسجد را بست و قفل در را انداخت. سید که تازه شماره حاج عباس را از او گرفته بود، پیامک زد: "سلام علیکم حاج عباس آقا، ببخشید بد موقع مزاحم شدم. آقا چنگیز در مسجد است برای نگهبانی. دخترم حالش به هم خورده و درمانگاه است. من در راه درمانگاه هستم. گفتم در جریان باشید. " بلافاصله حاج عباس زنگ زد: _چی شده حاجی؟ دخترت چی شده؟ سید با آرامش جریان را گفت و در آخر اضافه کرد: _نگران نباشین. فقط خواستم در جریان باشید و اگر توانستید زودتر به مسجد بروید که تنها نباشند. کمی حاج عباس برای سید و دخترش دعا کرد و گفت که زودتر خواهد رفت و گوشی را قطع کرد. همان موقع، گوشی چنگیز هم زنگ خورد: _سلام چنگیز. چطوری؟ کجایی خیلی کم پیدا شدی ها؟ چنگیز که احساس کرد حال خوشش را صدای نادر خراب کرده به سردی پاسخ داد: _زیر سایه خدا. همین اطرافیم. این وقت شب چه کار مهمی داری که زنگ می زنی مردم را از خواب بیدار می‌کنی؟ نادر قهقه‌ای زد و گفت: _نگو خواب بودی که می‌دانم در مسجد تنهایی. در را باز کن بیایم داخل. چنگیز که لم داده بود، بُراق شد و نشست. جدی و محکم پاسخ داد: _در مسجد را باز کنم بیایی داخل که چه بشود؟ تو اهل نماز و مسجد نبودی. چه شده نیمه شبی یاد خدا افتاده‌ای؟ نادر جدی تر از قبل گفت: _فلسفه نباف. خود سید گفت در خانه خدا همیشه باز است. پس چرا بسته است؟ باز کن کار داریم. چنگیز که سابقه کارهای نادر را کم و بیش می‌دانست – اگر چه هر بار به او کنایه زده، انکار کرده بود – گفت: _در قفل است و کلید هم دست من نیست. و گوشی را قطع کرد. کیسه روی شکاف، از پشت تکان خورد. چنگیز، بیل را از گوشه مسجد، برداشت. سایه دست پشت پلاستیک روی شکاف را که دید، با چوپ بیل، آرام به آن زد که پلاستیک کنده نشود. سایه عقب رفت. گوشی اش مجدد زنگ خورد: _احمق چه کار می کنی؟ دستم را شکستی چنگیز فریاد زد: _دستی که بی جا دراز بشود را قطع می‌کنم. این که چیزی نیست. جول و پلاست را جمع کن و برو نادر با عصبانیت گفت: _آدم شده‌ای برای من. نشانت می‌دهم. همان سایه دست آمد و کیسه پلاستیک جِر خورد. چنگیز دسته بیل را به سمت پلاستیک بریده شده برد و روی دست نادر زد. نادر دستش را پس کشید. سایه بدنش نمایان تر شد و به یکباره از شکافی که ایجاد کرده بود داخل پرید. چنگیز با دسته بیل، به پهلوی نادر زد و فریاد کمک را سر داد. نادر، چاقو به دست گفت: _همان دفعه قبل باید می‌کشتمت از ضربه های محکم چنگیز، عصبانی شده بود و مدام خیز برمی‌داشت که چاقو را در ران چنگیز فرو کند. چنگیز یک پرش به عقب برداشت. کلیدهای مسجد را روشن کرد. همه جا روشن شده بود. دوستان نادر داشتند از نردبان داخل می‌آمدند.کار سخت شده بود. گوشی چنگیز پای دیوار افتاده بود. نادر مجدد به سمت چنگیز حمله ور شد. نوک چاقو به شلوارش گرفت و پاره شد. چنگیز سریع خودش را عقب کشید و با دسته بیل به ساق دست نادر زد. نادر از او لاغرتر و فرزتر بود. چنان هیجان و عصبانیت و تهور در وجودش شعله کشید که دسته بیل را چرخاند و این بار با بیل آهنی، به ساق پای نادر زد. یاد سفارش سید افتاده بود ، و نمی خواست به نقاط حساسی مثل سرش بزند که اتفاقی نیافتد. آنقدر محکم به پای نادر کوبید که فریادش بلند شد و روی زمین افتاد. چنگیز از این فرصت استفاده کرد، و به سمت گوشه دیوار رفت. کلید روشن کردن بلندگو را زد و مجدد جلو آمد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنش رسید همین بود. فریاد زد: " کمک کنید. دزد" و مجدد به پای نادر که در حال بلند شدن بود زد. دوستان نادر از شکاف مسجد داخل پریدند. اطراف را نگاه کردند. یکی شان چراغ های مسجد را خاموش کرد و دیگری، زیر بغل نادر را گرفت و گفت: _بیا برویم. گیر می‌افتیم. نادر، عصبانی‌تر شده بود. او را پس زد و به سمت چنگیز حمله کرد. نزدیکش که شد، چاقو را با شتاب به او زد. چاقو در ران چنگیز فرو رفت....‌ 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ مسجد تمیز
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ چاقو در ران چنگیز فرو رفت. نعره کشید: _گم شو از مسجد برو بیرون. و با همان حال و خونریزی پایش، به سمت نادر حمله ور شد. نادر که چاقویش را از دست داده بود، چند قدمی عقب رفت. دوستش دستش را کشید و به سمت شکاف برد. چشمان قرمز و غضب آلود نادر، دنبال چنگیز می‌گشت. صدای همهمه چند نفر از خیابان به گوش رسید. دوست دیگرش که وسط های نردبان بود فریاد زد: _عجله کنید. صدای روشن شدن موتور آمد. دسته بیل تا نزدیک شکم نادر آمد و رد شد. نادر که در تاریکی، چنگیز را گم کرده بود پشت سر دوستش از شکاف دیوار خارج شد. صدای مردی آمد: _بگیریدشان.. قفل در مسجد باز شد. حاج عباس و چند نفر دیگر وارد مسجد شدند. حاج عباس دوید و چراغ های سِری مسجد را روشن کرد. چنگیز را دید که به پهلو، به دیوار تکیه داده و از پای چاقو خورده‌اش خون فوران می‌کند. حاج عباس فریاد زد: " یاابالفضل. " دیگری گفت: _من موتور دارم و از مسجد به بیرون دوید. حاج عباس و مرد دیگری، زیر بغل چنگیز را گرفتند و سوار موتور کردند و رفتند. حاج عباس در مسجد را قفل کرد و با صد و ده تماس گرفت. تاکسی سید تازه به سر خیابان رسیده بود. موتورسوار و چنگیز را دید که به سرعت از جلویش رد شدند. سکوت تاکسی را با صدای نگرانش شکست: "یافاطمه الزهرا.." همزمان که پنجره را پایین می‌کشید ، به راننده گفت میدان را دور بزند و از جلو مسجد رد شود. دم مسجد که رسید از ماشین پیاده شد و به سمت حاج عباس دوید. بعد از مختصر صحبتی که کردند، سید نگاهی به تاکسی کرد. برگشت. با عجله و صدایی نگران کوچه هشت ممیز یک را نشانش داد و گفت: _آنجا لطفا. زهرا اطراف را با چشمانش کاوید ، ببیند چه اتفاقی افتاده که سید اینطور مادر را صدا زد.... سر زینب روی پاهای زهرا بود. به محض ایستادن، سید در را باز کرد. به راننده گفت: _برمی گردم با احتیاط، زینب را بغل کرد. با چه قوتی تا خانه با آن سرعت دوید؛ خدا می‌داند. قلبش به شدت می‌زد. کلید انداخت. زینب را داخل برد و روی پتو خواباند و برگشت. زهرا که پا تند کرده بود تا به سید برسد، موقع بیرون آمدن از خانه، دستش را گرفت: _چه شده جواد؟ سید، قطره اشکی گوشه چشمش بود. دست زهرا را فشرد و گفت: _مرا ببخش تنهایت می‌گذارم. به مسجد دزد زده و چنگیز چاقو خورده. همین الان بردنش بیمارستان. زهرا دست سید را رها کرد و با هیجان و ترس گفت: _بدو پس. بدو برو ببین چی شده. بدو جواد. سید با سرعتی چندبرابر، به سمت تاکسی دوید و سوار شد و در را نبسته، تاکسی حرکت کرد. همزمان به حاج عباس زنگ زد ، تا بپرسد چنگیز به کدام بیمارستان برده شده. با دست خالی و جیب خالی، مریض به درمانگاه فرستادن هم از کارهای شاقی است که سید در آن شب، انجام داد. زمانی که زهرا را سوار ماشین کرد، می‌دانست در کارت، پولی نمانده اما با دل قرص، آن را به زهرا داد و آن ها را به سپرد و با خود گفت: " برای حساب کردن پولش، خودم را به درمانگاه خواهم رساند ان شاالله. " خودش به مسجد برگشت تا نماز استغاثه بخواند. همان اول نماز، به حضرت متوسل شد: "مولای من. صاحب ما هستید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید که دست من خالی و ضعیف است." چنان با مولایش خلوت کرده بود ، و اشک می‌ریخت که صدای دور خوردن موتور نادر را در اطراف مسجد نشنید. اگر شنیده بود ، شاید این اتفاق نمی‌افتاد. اگر نگهبانی‌اش را با چنگیز عوض نکرده بود، شاید می‌توانست از این اتفاقات جلوگیری کند. او دفاع شخصی بلد بود و راحت می‌توانست چاقو را از دست نادر بقاپد و او را تسلیم کند. اما هیچ کدام از این اگرها اتفاق نیافتاده بود. زینب حالش بد شده بود ، و سید جایش را با چنگیز عوض کرده بود و الان چنگیز، چاقو خورده بود. در تمام مدتی که در تاکسی ، منتظر رسیدن به بیمارستان بود، تک تک ثانیه های خلوت با مولا، جلوی چشمانش رژه رفتند. آرام اشک ریخت و را مجدد صدا زد: "یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی." راننده تاکسی متوجه حال خراب سید شده و سکوت کرده بود. سید، عمامه را از سر برداشت و روی زانوانش گذاشت. یاد حرف‌های پر سوز نیم ساعت قبلِ زهرا افتاد: "جواد دیگه بُریده ام. نه خانه‌ای. نه پولی. بچه ها یکی اینجا یکی در خانه . سید من هم آدمم. من مثل تو قوی نیستم. من زنم. جواد نمی توانم مریضی بچه هامو ببینم. نمی توانم گرسنگیشان را صبوری کنم. بریده ام سید...." و همان طور که اشک می ریخت، چادر را روی صورتش کشید و از نمازخانه درمانگاه خارج شد و به سمت تخت زینب رفت.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ چاقو در را
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ صدای زهرا آن‌قدر واضح ، در گوش سید بود که انگار، همین الان، در حال حرف زدن است. صدای گریه‌های علی اصغر، صدای گریه و ناله زینب، صدای ناله چنگیز از روی موتور، صدای خر خر گلوی حاج احمد، صدای نفس کشیدن های سخت مادربزرگ، صدای گریه های عمو محسن و همه مشکلات و ، روی قلب لطیفش سنگینی کرد. او بیدی نبود که با این‌ بادها بلرزد ، اما آن‌شب، آنقدر همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاده بود و همه این صداها در گوش و قلبش پژواک داشت که اشک از دیدگانش سرازیر شد. اشکی که نه از سر بی تابی بود و نه کم آوردن. گله‌ای نکرد. یافت برای خلوت و مناجاتی بیشتر با خدا و صاحبش. لب‌هایش را آرام تکان داد و فقط گفت: " یا صاحب الزمان.. صاحبم شمایید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید." دستان لرزانش را بالا آورد و اشک ریخت. ماشین ایستاد اما سید متوجه نشد. راننده، از داخل آینه به سید نگاه کرد. گردنش افتاده، دست های لرزانش بالا رفته، سرش بدون عمامه، شانه‌هایش در حال تکان خوردن و قطرات اشکی که روی عمامه اش می‌ریخت و .. نگاه از سید برگرفت. نتوانست نگاه کند. در دل به خدا گفت: "خدایا کمکش کن." بعد از چند دقیقه، سید متوجه ایستادن ماشین شد. اشک هایش را پاک کرد و کرایه را تعارف کرد. راننده گفت: _باشد مهمان من حاج آقا سید گفت: _میدانم کم است. شرمنده تان هستم. اما همین را هم اگر بگیرید لطف کرده اید. شماره همراهتان را لطف می‌کنید؟ راننده شماره‌اش را گفت. فکر کرد برای تاکسی گرفتن مجدد می‌خواهد اما سید، برای دادن بقیه کرایه، شماره‌اش را گرفت. این را نگفت و به جایش، از بزرگواری راننده تشکر کرد. راننده، آن مختصر پول را به خاطر شرمنده نشدن سید گرفت و گفت: _جدی عرض کردم مهمان من. امیدوارم بیمارتان شفا پیدا کند. با من کاری ندارید؟ سید تشکر و خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد. به سرویس بهداشتی رفت. وضویی تازه کرد و در حیاط، زیر نور چراغ های بلند بیمارستان، ایستاد. قرآن جیبی اش را در آورد و مشغول تلاوت شد. چند دقیقه‌ای رها از این دنیا، جانش را با کلام خدا سیراب کرد. خدا را شکر گرفت. قرآن را بوسید. بست و در جیب قبا، روی قلبش گذاشت. لبانش را به تبسم، کِشی داد و وارد بیمارستان شد. صدای فریاد چنگیز می‌آمد ، و لازم نبود از پذیرش بپرسد. فقط سرم به او زده بودند و سعی داشتند جلوی خونریزی را بگیرند. دکتر بخش، بالای سرش ایستاده بود و به پرستار غُر می‌زد که : " پس کِی این جراح می‌رسد؟" نگران خونریزی پای چنگیز بود. خودش گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر را گرفت. پرستار سعی کرد از دست چنگیز رگ بگیرد اما فشارش افتاده بود و رگ را پیدا نمی کرد. دنبال دکتر رفت.... سید در این اوضاع و احوال، نزدیک تخت چنگیز شد. صحنه تیرخوردن بچه های جنگ جلوی چشمش آمد که با فریاد امدادگر امدادگر، رزمنده‌ای با کوله‌ای پر از باند، به بالای سرش می‌آمد. بعد از بررسی، بالای رگ را با چفیه می‌بست که جلوی خونریزی را بگیرد. روی زخم را باندپیچی مختصری می‌کرد که زخم باز نباشد و اگر رزمنده سالمی بود ، یا ماشینی برای حمل مجروح، او را به عقب می‌فرستاد. سید، چفیه اش را از زیر قبا ، و دور کمرش، باز کرد و دور ران چنگیز، بالاتر از چاقوی دندانه دار، نیمه محکم بست تا خونریزی کمتر شود. دستش را روی پیشانی چنگیز گذاشت و سلام کرد: _سلام مومن. چنگیز به محض دیدن سید، ناله اش را قورت داد و لبخند زد و گفت: _ئه. سلام حاجی. خوبین؟ دخترتون چطوره؟ بهتره؟ سید از لبخند زورکی چنگیز خوشش آمد و گفت: _خداراشکر. نگران نباش. فعلا نگران حال خودت باش که یک چاقوی دندانه دار، داخل ران پایت جا خوش کرده چنگیز نیم خیز شد و گفت: _بالاخره هرچه از دوست رسد نیکوست دیگر. این هم یک مدلش است. شما نگران نباشید سید گفت: _مسجد را سپردیم دستت نگهبانی بدهی نه اینکه رادیو مسجد راه بندازی مومن و لبخندی به چنگیز زد. چنگیز در ابتدا کمی مات و مبهوت سید را نگاه کرد که " یعنی چه؟ " و بعد یادش افتاد که وسط داد و فریادش با نادر، بلندگو را روشن کرده. خندید و آخ دردناکی با خنده اش فریاد کرد. سید گفت: _سر همان هم مردم آمدند. فکر جالبی بود. خوشم آمد. حالا تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟ و چنگیز تا آمد تعریف کند خانم پرستار و دکتر سررسیدند: _شما کی هستید؟ کی شما را داخل راه داد؟ ای وایی. این را چه کسی بسته؟ با داد و فریاد پرستار، سرپرستار دوید و خود را به تخت چنگیز رساند. نگاهی به چفیه کرد و با تمسخر گفت: _معلوم است کتابهای جبهه‌ای زیاد می‌خوانید دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت: _فعلا بازش نکنید..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥زن هایی که در آخرالزمان وارد فتنه ها می شوند 🎥حجت‌الاسلام حسین 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 @mahdimovud313