✍ تــلـنگـــر و تــفـــکــــر
اگر می خواهی امام مهدی (علیهالسلام) را خوب بشناسی،
اول باید امام حسین (علیهالسلام) را خوب بشناسی.
اگر تنهایی امام حسین (علیهالسلام) را درک کردی،
تنهایی امام مهدی (علیهالسلام) را هم درک میکنی.
اگر می خواهی جز یاوران و سربازان او باشی،
باید اصحاب امام حسین (علیهالسلام) را بشناسی و شبیه آنان شوی،
حسین زمان ما مهدی فاطمه است
چقدر حسرت بخوریم
ما مانده ایم و تلخیِ، دنیای بی مهدی فاطمه
ظواهر دنیا خیلی فریبنده است
در خیمه گاه امام حسین بمانیم
عافیت طلب نباشیم
اگر برای حسین (ع) خون بخواهند، بدانیم جایمان در کدام لشکر است...
خدایا پناه می بریم به تو،
موقعیت شناس باشیم و آنچه رضای خدا در آن باشد،
پناه می بریم به تو که بابصیرت بمانیم، و هیچ تاریکی شبی فریبمان ندهد...
بمانم تا صبح ظهور!
امام زمان (علیه السلام) موقع ظهور چقدر صدایش شبیه صدای حسین علیه السلام است! موقعی که کنار کعبه صدا می زند :
"اناالمهدی "
"ان جدی الحسین قتلوا عطشانا "
دوباره اهلِ نور از اهلِ نار جُدا خواهندشد!!!
سعادت یا شقاوت در مِقیاسی کلی تر و گسترده تر به صحنه خواهد آمد!
اکنون گوی و میدان آماده شده است،
آیا آماده ایم ...؟؟؟
-----------------------------------------------------
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﻧَﺪﺍﺭﻡ ﺑِﺒَﺮَﻡ "ﻣَﺤﻀَـــــﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ"
ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﺳـَﺮےٖ ﻫَﺴﺖ، ﻓـَﺪﺍٰےِ ﺳـَﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ"
ﺍَﺯ ڪﻮﺩَکے ﺍَﻡ ﯾﺎٰﺩ ﮔِﺮِﻓﺘـَــﻢ ﮐِﮧ ﺑِﮕـﻮﯾَﻢ:
"ﻣـﺎٰﺩَﺭ ﭘِـﺪَﺭَﻡ"ﻧَـﺬﺭِ ﭘِـﺪَﺭ ﻣﺎٰﺩَﺭ" ﺍَﺭﺑـﺎٰﺏ
#السلام_علیک_یااباعبدالله
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
💢بهش دل بدید بی جواب نمیمونید😭
👌بسیار زیباست
👈حتما ببینید و نشر دهید.
#پیشنهاد_دانلود
#امام_زمان
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان فقط تو جمعه ها شناختیم!
اصلا یادمون نیست...
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
#در_محضر_بزرگان
⁉️ دیدن امام زمان یا دیده شدن ؟
🔸هر چند دیدن امام زمان(عجلالله تعالی فرجه الشریف)فضیلتی عظیم است،اما افضل از آن این است که ما طوری عمل کنیم که مورد توجه و نظر حضرت باشیم و او ما را نگاه کند...
🖋آیت الله مرعشی نجفی
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
هدایت شده از صاحب الزمان(عج)
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکّده...
🌱سلام بر تو ای مولایی که در عالم عهد از همه پیمان گرفته شد تا چشم به راهت باشند و دعاگوی ظهورت.
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
📌#تلنگر
🔸امام صادق عليه السّلام خطاب به حضرت صاحب الزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف می فرمایند:
🔅 «مولای من! غیبت تو خواب را از چشمانم ربوده و زمین را بر من تنگ نموده و آسایش دلم را از من گرفته است!»
⁉️از خود بپرسیم؟!
➖در زمان غیبت امام زمانمان برای ظهورش چند شب نخوابیده ایم؟
➖چقدر گریه و ناله کردهایم؟
➖چقدر ندبه و عهد خواندهایم؟
➖چقدر انفاق و نذر کرده ایم؟
➖اصلا برای ظهورش چه کردهایم؟
#دل_بیقرار_نیست_ادا_در_می_آوریم...
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
#امام_زمان عجل الله ذخیرهٔ الهی در زمین، قطب عالم امکان و واسطهی فيض الهی هستند.
خداوند متعال به واسطهی وجود شریف ایشان است که عنایت ویژهای به بندگان خود دارد؛ از اینرو، توسل و توجّه قلبی به آن حضرت سبب #سعادت و#کمال_انسان در دنیا و آخرت خواهد شد.
|آیت الله فاطمی نیا رحمة الله علیه|
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥در بلاهای #آخرالزمان به امام زمان(ع) پناه بیاورید
🎤حجتالاسلام #مسعودعالی
#مهدویت
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ او این همه
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
چنگیز گفت:
_چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد میمانم ها
سید تشکر کرد و گفت:
_تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد.
چنگیز گفت:
_زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمیدانم اما خیلی شاد و سرحال هستم.
سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:
_در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد.
چنگیز از سید خداحافظی کرد ،
و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد. در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدمهایش را تند کرد.
در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود ،
تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خندهاش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است.
علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت.
ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت:
"شما اگر میرفتید خیلی تنها میشدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان"
ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید،
و همان پایین پا، خوابید. اشک میریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد.
با خدا حرف می زد و اشک میریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود میپیچید و اشک میریخت و از گناهانش معذرت خواهی میکرد. بوسهای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد.
آن دقایق، همان لحظاتی بود ،
که حاج احمد در بیمارستان با مرگ میجنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران #جسمی و #روحی بود.
سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید.
زهرا به سید گفت:
_اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟
سید گفت:
_نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم
زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت:
_مطمئنم چیزی نخوردهای
سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت:
_دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانیات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت
زهرا گفت:
_کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان.
و خنده زنانهای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت
و سید، سر سجاده،کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت ،تا زیر آسمان، دعایش را بخواند.
چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند.
سید در مسجد را باز کرد ،
و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت میکردند. حواسشان به سید نبود.
سید سلام کرد.
همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت.
به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید:
_می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید.
نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت:
_متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟
نادر حرفش را تایید کرد و گفت:
_بله. داشتیم برمیگشتیم.
و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند.
همانی که سروزبان داشت گفت:
_ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید
سید خندید و گفت:
_نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها.
نادر گفت:
_ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید
به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود.
جلو رفت:
_ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت.
سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد:
_ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید...
هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو میرسید تا آن را از دست زهرا بقاپد.
آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو.
سید خندهاش گرفته بود:
_باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟
زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:
_قبول. ولی اگر فکر کردی....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ چنگیز گفت:
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:
_قبول. ولی اگر فکر کردی بقیه شب را نماز میخوانم و به تو هدیه میدهم سخت در اشتباهی. من یک آدم خودخواهی هستم که نگو
سید خندید. جاروی دیگر را برداشت و از قسمت خواهران، شروع به جارو کردن شد. جارو کردن با جاروهای دستی،
آن هم در نور گلدسته ها که از پنجره ها و شکاف به داخل میتابید کار آسانی نبود. سید، زیر لب ذکر میگفت ،
و با آرامش و قدرت، جارو میکشید.
آنقدر ریتم جارو زدنش آرام بود که زهرا، ایستاد و به او نگاه کرد. نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:
"خدایا، کمی از آرامش این بنده خوبت را به من هم بده. نگاه کن چطور جارو میکند. انگار خانه کعبه را جارو میکشد."
سید اشک میریخت.
زیر لب چیزی می گفت و گریه میکرد. زهرا به بهانه جارو کشیدن کمی خود را به او نزدیک کرد:
"یا اباعبدالله. شب عاشورا شما خارها را با دستانتان از بیابان برمیداشتید.."
زهرا جارویش را روی فرش کشید ،
که یعنی در حال جارو کردن است تا سید حالش را کتمان نکند. مجدد دست نگه داشت.
سید میگفت:
"یا رسول الله. کی برسد روزی که مسجد شما را آب و جارو کنیم برای تشریف فرمایی #مولایمان_صاحب_الامر.."
زهرا جارویش را کشید و دیگر صدای سید را نشنید. سید تمام قد رو به قبله ایستاد. دست راستش را روی سر گذاشت.
و مجدد خم شد و به جارو کشیدنش ادامه داد.
زهرا با خود گفت:
"کاش من هم کمی مثل سید بودم"
با همین افکار، فرشی که قرار بود جارو بزند را جارو کشید.
طبق قولی که داده بود،
جارو را کنار بقیه وسایل، به دیوار تکیه داد. نزدیک زینب رفت. نگاهی به صورتش کرد. انگار قرمز بود.
دست روی لپ های نرمش گذاشت. داغ داغ بود. مقنعه اش را درآورد. روی گردنش دانههای ریز قرمز بیرون زده بود. عرق زیادی کرده بود.
صدایش زد. بیدار نشد. مضطرب فریاد زد:
"جواد بیا زینب حالش بد است."
برای سید یک نگاه کافی بود بفهمد که تب بالایی دارد. جوراب های زینب را در آورد و با آب بطریای که آورده بودند؛ آنها را خیس کرد و به مچ پاهایش بست.
زهرا مجدد زینب را صدا کرد.
ناله ضعیفی از حنجرهاش شنید. سید، دست و صورت زینب را با آب بطری، خیس کرد. روزنامهای به دست زهرا داد که بادش بزند.
ساعتش را نگاه کرد. دو نیمه شب بود.
به جوان تاکسیران زنگ زد. سید گفت تا چند دقیقه دیگر، تاکسی میآید.
زهرا چهره نگران سید را که دید گفت:
_شما بمان مسجد کار را تمام کن. من زینب را میبرم دکتر.
سید گفت:
_آخه تنهایی بروی درمانگاه؟
زهرا همان طور که مقنعه و چادر زینب را سر کرد و پاچه هایش را پایین داد گفت:
_نگران نباش.
زینب به محض نشستن ،حالت تهوع گرفت و بالا آورد.
صدای تک بوقهای خاص جوان تاکسیران، به گوش سید رسید.
زینب را بغل کرد و به سمت در دوید.
زهرا، کیفش را برداشت و دوید تا در را برای سید باز کند. سید زینب را داخل ماشین گذاشت. کرایه ماشین و کارت بانکی را به زهرا داد. چند صدم ثانیه، به زهرا و زینب نگاه کرد و در را بست.
راننده، از اینکه سید سوار نشد تعجب کرد اما با امر
"بروید زهرا " ، با سرعت تمام، از مسجد دور شد.
صدای داد و فریاد مبهمی به گوش سید رسید. کمی مکث کرد. نتوانست تشخیص دهد صدا از کجاست.
صلواتی فرستاد که اگر دعوایی هست،
به آشتی منتهی شود.
داخل مسجد شد.
جارو دست گرفت و مسجد را با دقت جارو کرد. هر از گاهی، دست از کار میکشید و پیامکی به زهرا میداد. زهرا پاسخ میداد و او مجدد مشغول کار میشد.
یک ساعتی گذشت.
زینب زیر سرم بود. تقریبا نظافت مسجد تمام شده بود.
سید، دست و صورتش را کامل شست و وضویی تازه کرد. مشغول خواندن نماز شب شد.
چهار رکعت که خواند گوشیاش زنگ خورد:
_سلام حاج آقا. خواب که نبودید؟..مادربزرگ مدتی است بیدار شده اند و دل نگران اند. سراغ شما را میگرفتند و گفتند سحری بیاورم.
سید جریان دخترش را سربسته به چنگیز گفت و از او خواهش کرد اگر اشکالی ندارد به مسجد بیاید.
از علی اصغر که پرسید چنگیز گفت:
_خواب است. نگران نباشید. من هم تا چند دقیقه دیگر میآیم.
چنگیز، نان و پنیری که در یخچال بود را داخل کیسه ای گذاشت و به مسجد رفت. سید از کمک های چنگیز تشکر کرد.
لقمهای گرفت. آن را دست چنگیز داد.
لقمهای دیگر هم برای زهرا گرفت و داخل پلاستیک گذاشت.
لقمه سوم را چنگیز، زمانی که سید برای رفتن حاضر میشد، گرفت و به سید داد و گفت:
_تا نخورید نمیگذارم بروید. رنگ تان پریده است.
سید تبسمی کرد و گفت:
_رنگ صورت ما همین است آقا چنگیز.
و لقمه را گرفت و تشکر کرد.
چنگیز، نور چراغ قوه گوشیاش را از روی صورت سید برداشت و به اطراف مسجد انداخت.
مسجد تمیز تمیز بود.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ با شیطنت و
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶
مسجد تمیز تمیز بود ،
و همه قرآنها و رحلها مرتب سرجایشان بودند. پلاستیک کنار دریچه کولر که صدای ناهنجاری داشت، نبود.
به سید گفت:
_شما مسجد ماندید برای نظافت؟ خب میگفتید من هم بمانم. اصلا چرا شما؟ حاج عباس مگر این کار را نمی کند؟
سید، لقمه جویده شدهاش را به آرامی قورت داد. زیر لب الحمدللهی گفت و با شرمندگی گفت:
_لیاقت نداشتم نظافت کنم. حاج عباس آقا سرور ما هستند. شما هم سرورید... دعایمان کن آقا چنگیز. بازم ممنونم از اینکه آمدی. خدا خیرت بدهد. بروم؟ کاری نداری؟
چنگیز از جا برخاست و تا دم در،
سید را بدرقه کرد و در مسجد را بست و قفل در را انداخت.
سید که تازه شماره حاج عباس را از او گرفته بود، پیامک زد:
"سلام علیکم حاج عباس آقا، ببخشید بد موقع مزاحم شدم. آقا چنگیز در مسجد است برای نگهبانی. دخترم حالش به هم خورده و درمانگاه است. من در راه درمانگاه هستم. گفتم در جریان باشید. "
بلافاصله حاج عباس زنگ زد:
_چی شده حاجی؟ دخترت چی شده؟
سید با آرامش جریان را گفت و در آخر اضافه کرد:
_نگران نباشین. فقط خواستم در جریان باشید و اگر توانستید زودتر به مسجد بروید که تنها نباشند. کمی #نگرانم
حاج عباس برای سید و دخترش دعا کرد و گفت که زودتر خواهد رفت و گوشی را قطع کرد.
همان موقع، گوشی چنگیز هم زنگ خورد:
_سلام چنگیز. چطوری؟ کجایی خیلی کم پیدا شدی ها؟
چنگیز که احساس کرد حال خوشش را صدای نادر خراب کرده به سردی پاسخ داد:
_زیر سایه خدا. همین اطرافیم. این وقت شب چه کار مهمی داری که زنگ می زنی مردم را از خواب بیدار میکنی؟
نادر قهقهای زد و گفت:
_نگو خواب بودی که میدانم در مسجد تنهایی. در را باز کن بیایم داخل.
چنگیز که لم داده بود، بُراق شد و نشست. جدی و محکم پاسخ داد:
_در مسجد را باز کنم بیایی داخل که چه بشود؟ تو اهل نماز و مسجد نبودی. چه شده نیمه شبی یاد خدا افتادهای؟
نادر جدی تر از قبل گفت:
_فلسفه نباف. خود سید گفت در خانه خدا همیشه باز است. پس چرا بسته است؟ باز کن کار داریم.
چنگیز که سابقه کارهای نادر را کم و بیش میدانست – اگر چه هر بار به او کنایه زده، انکار کرده بود – گفت:
_در قفل است و کلید هم دست من نیست.
و گوشی را قطع کرد.
کیسه روی شکاف، از پشت تکان خورد. چنگیز، بیل را از گوشه مسجد، برداشت. سایه دست پشت پلاستیک روی شکاف را که دید، با چوپ بیل، آرام به آن زد که پلاستیک کنده نشود. سایه عقب رفت.
گوشی اش مجدد زنگ خورد:
_احمق چه کار می کنی؟ دستم را شکستی
چنگیز فریاد زد:
_دستی که بی جا دراز بشود را قطع میکنم. این که چیزی نیست. جول و پلاست را جمع کن و برو
نادر با عصبانیت گفت:
_آدم شدهای برای من. نشانت میدهم.
همان سایه دست آمد و کیسه پلاستیک جِر خورد. چنگیز دسته بیل را به سمت پلاستیک بریده شده برد و روی دست نادر زد.
نادر دستش را پس کشید.
سایه بدنش نمایان تر شد و به یکباره از شکافی که ایجاد کرده بود داخل پرید. چنگیز با دسته بیل،
به پهلوی نادر زد و فریاد کمک را سر داد.
نادر، چاقو به دست گفت:
_همان دفعه قبل باید میکشتمت
از ضربه های محکم چنگیز، عصبانی شده بود و مدام خیز برمیداشت که چاقو را در ران چنگیز فرو کند.
چنگیز یک پرش به عقب برداشت. کلیدهای مسجد را روشن کرد. همه جا روشن شده بود.
دوستان نادر داشتند از نردبان داخل میآمدند.کار سخت شده بود.
گوشی چنگیز پای دیوار افتاده بود.
نادر مجدد به سمت چنگیز حمله ور شد. نوک چاقو به شلوارش گرفت و پاره شد. چنگیز سریع خودش را عقب کشید و با دسته بیل به ساق دست نادر زد.
نادر از او لاغرتر و فرزتر بود.
چنان هیجان و عصبانیت و تهور در وجودش شعله کشید که دسته بیل را چرخاند و این بار با بیل آهنی، به ساق پای نادر زد.
یاد سفارش سید افتاده بود ،
و نمی خواست به نقاط حساسی مثل سرش بزند که اتفاقی نیافتد. آنقدر محکم به پای نادر کوبید که فریادش بلند شد و روی زمین افتاد.
چنگیز از این فرصت استفاده کرد،
و به سمت گوشه دیوار رفت. کلید روشن کردن بلندگو را زد و مجدد جلو آمد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنش رسید همین بود. فریاد زد:
" کمک کنید. دزد"
و مجدد به پای نادر که در حال بلند شدن بود زد. دوستان نادر از شکاف مسجد داخل پریدند. اطراف را نگاه کردند. یکی شان چراغ های مسجد را خاموش کرد
و دیگری، زیر بغل نادر را گرفت و گفت:
_بیا برویم. گیر میافتیم.
نادر، عصبانیتر شده بود. او را پس زد و به سمت چنگیز حمله کرد. نزدیکش که شد، چاقو را با شتاب به او زد.
چاقو در ران چنگیز فرو رفت....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ مسجد تمیز
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸
چاقو در ران چنگیز فرو رفت. نعره کشید:
_گم شو از مسجد برو بیرون.
و با همان حال و خونریزی پایش، به سمت نادر حمله ور شد. نادر که چاقویش را از دست داده بود، چند قدمی عقب رفت. دوستش دستش را کشید و به سمت شکاف برد.
چشمان قرمز و غضب آلود نادر،
دنبال چنگیز میگشت. صدای همهمه چند نفر از خیابان به گوش رسید.
دوست دیگرش که وسط های نردبان بود فریاد زد:
_عجله کنید.
صدای روشن شدن موتور آمد.
دسته بیل تا نزدیک شکم نادر آمد و رد شد. نادر که در تاریکی، چنگیز را گم کرده بود پشت سر دوستش از شکاف دیوار خارج شد.
صدای مردی آمد:
_بگیریدشان..
قفل در مسجد باز شد.
حاج عباس و چند نفر دیگر وارد مسجد شدند. حاج عباس دوید و چراغ های سِری مسجد را روشن کرد.
چنگیز را دید که به پهلو، به دیوار تکیه داده و از پای چاقو خوردهاش خون فوران میکند.
حاج عباس فریاد زد:
" یاابالفضل. "
دیگری گفت:
_من موتور دارم
و از مسجد به بیرون دوید.
حاج عباس و مرد دیگری، زیر بغل چنگیز را گرفتند و سوار موتور کردند و رفتند. حاج عباس در مسجد را قفل کرد و با صد و ده تماس گرفت.
تاکسی سید تازه به سر خیابان رسیده بود. موتورسوار و چنگیز را دید که به سرعت از جلویش رد شدند.
سکوت تاکسی را با صدای نگرانش شکست:
"یافاطمه الزهرا.."
همزمان که پنجره را پایین میکشید ،
به راننده گفت میدان را دور بزند و از جلو مسجد رد شود. دم مسجد که رسید از ماشین پیاده شد و به سمت حاج عباس دوید.
بعد از مختصر صحبتی که کردند،
سید نگاهی به تاکسی کرد. برگشت. با عجله و صدایی نگران کوچه هشت ممیز یک را نشانش داد و گفت:
_آنجا لطفا.
زهرا اطراف را با چشمانش کاوید ،
ببیند چه اتفاقی افتاده که سید اینطور مادر را صدا زد....
سر زینب روی پاهای زهرا بود.
به محض ایستادن، سید در را باز کرد. به راننده گفت:
_برمی گردم
با احتیاط، زینب را بغل کرد.
با چه قوتی تا خانه با آن سرعت دوید؛ خدا میداند. قلبش به شدت میزد. کلید انداخت. زینب را داخل برد و روی پتو خواباند و برگشت.
زهرا که پا تند کرده بود تا به سید برسد، موقع بیرون آمدن از خانه، دستش را گرفت:
_چه شده جواد؟
سید، قطره اشکی گوشه چشمش بود. دست زهرا را فشرد و گفت:
_مرا ببخش تنهایت میگذارم. به مسجد دزد زده و چنگیز چاقو خورده. همین الان بردنش بیمارستان.
زهرا دست سید را رها کرد و با هیجان و ترس گفت:
_بدو پس. بدو برو ببین چی شده. بدو جواد.
سید با سرعتی چندبرابر، به سمت تاکسی دوید و سوار شد و در را نبسته، تاکسی حرکت کرد. همزمان به حاج عباس زنگ زد ،
تا بپرسد چنگیز به کدام بیمارستان برده شده.
با دست خالی و جیب خالی،
مریض به درمانگاه فرستادن هم از کارهای شاقی است که سید در آن شب، انجام داد. زمانی که زهرا را سوار ماشین کرد، میدانست در کارت، پولی نمانده اما با دل قرص، آن را به زهرا داد و آن ها را به #خدا سپرد
و با خود گفت:
" برای حساب کردن پولش، خودم را به درمانگاه خواهم رساند ان شاالله. "
خودش به مسجد برگشت تا نماز استغاثه بخواند. همان اول نماز، به حضرت #صاحب متوسل شد:
"مولای من. صاحب ما هستید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید که دست من خالی و ضعیف است."
چنان با مولایش خلوت کرده بود ،
و اشک میریخت که صدای دور خوردن موتور نادر را در اطراف مسجد نشنید.
اگر شنیده بود ،
شاید این اتفاق نمیافتاد.
اگر نگهبانیاش را با چنگیز عوض نکرده بود، شاید میتوانست از این اتفاقات جلوگیری کند. او دفاع شخصی بلد بود و راحت میتوانست چاقو را از دست نادر بقاپد و او را تسلیم کند. اما هیچ کدام از این اگرها اتفاق نیافتاده بود.
زینب حالش بد شده بود ،
و سید جایش را با چنگیز عوض کرده بود و الان چنگیز، چاقو خورده بود.
در تمام مدتی که در تاکسی ،
منتظر رسیدن به بیمارستان بود، تک تک ثانیه های خلوت با مولا، جلوی چشمانش رژه رفتند.
آرام اشک ریخت و #حضرت_صاحب را مجدد صدا زد:
"یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی."
راننده تاکسی متوجه حال خراب سید شده و سکوت کرده بود. سید، عمامه را از سر برداشت و روی زانوانش گذاشت.
یاد حرفهای پر سوز نیم ساعت قبلِ زهرا افتاد:
"جواد دیگه بُریده ام. نه خانهای. نه پولی. بچه ها یکی اینجا #مریض یکی در خانه #گرسنه. سید من هم آدمم. من مثل تو قوی نیستم. من زنم. جواد نمی توانم مریضی بچه هامو ببینم. نمی توانم گرسنگیشان را صبوری کنم. بریده ام سید...."
و همان طور که اشک می ریخت،
چادر را روی صورتش کشید و از نمازخانه درمانگاه خارج شد و به سمت تخت زینب رفت....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ چاقو در را
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
صدای زهرا آنقدر واضح ،
در گوش سید بود که انگار، همین الان، در حال حرف زدن است.
صدای گریههای علی اصغر،
صدای گریه و ناله زینب،
صدای ناله چنگیز از روی موتور،
صدای خر خر گلوی حاج احمد،
صدای نفس کشیدن های سخت مادربزرگ،
صدای گریه های عمو محسن
و همه مشکلات #خود و #دیگران، روی قلب لطیفش سنگینی کرد.
او بیدی نبود که با این بادها بلرزد ،
اما آنشب، آنقدر همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاده بود و همه این صداها در گوش و قلبش پژواک داشت که اشک از دیدگانش سرازیر شد.
اشکی که نه از سر بی تابی بود و نه کم آوردن. گلهای نکرد. #بهانهای یافت برای خلوت و مناجاتی بیشتر با خدا و صاحبش.
لبهایش را آرام تکان داد و فقط گفت:
" یا صاحب الزمان.. صاحبم شمایید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید."
دستان لرزانش را بالا آورد و اشک ریخت. ماشین ایستاد اما سید متوجه نشد.
راننده، از داخل آینه به سید نگاه کرد. گردنش افتاده، دست های لرزانش بالا رفته، سرش بدون عمامه، شانههایش در حال تکان خوردن و قطرات اشکی که روی عمامه اش میریخت و ..
نگاه از سید برگرفت. نتوانست نگاه کند. در دل به خدا گفت:
"خدایا کمکش کن."
بعد از چند دقیقه، سید متوجه ایستادن ماشین شد. اشک هایش را پاک کرد و کرایه را تعارف کرد. راننده گفت:
_باشد مهمان من حاج آقا
سید گفت:
_میدانم کم است. شرمنده تان هستم. اما همین را هم اگر بگیرید لطف کرده اید. شماره همراهتان را لطف میکنید؟
راننده شمارهاش را گفت.
فکر کرد برای تاکسی گرفتن مجدد میخواهد اما سید، برای دادن بقیه کرایه، شمارهاش را گرفت. این را نگفت و به جایش، از بزرگواری راننده تشکر کرد.
راننده، آن مختصر پول را به خاطر شرمنده نشدن سید گرفت و گفت:
_جدی عرض کردم مهمان من. امیدوارم بیمارتان شفا پیدا کند. با من کاری ندارید؟
سید تشکر و خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.
به سرویس بهداشتی رفت.
وضویی تازه کرد و در حیاط، زیر نور چراغ های بلند بیمارستان، ایستاد. قرآن جیبی اش را در آورد و مشغول تلاوت شد.
چند دقیقهای رها از این دنیا،
جانش را با کلام خدا سیراب کرد. خدا را شکر گرفت. قرآن را بوسید. بست و در جیب قبا، روی قلبش گذاشت.
لبانش را به تبسم، کِشی داد و وارد بیمارستان شد.
صدای فریاد چنگیز میآمد ،
و لازم نبود از پذیرش بپرسد. فقط سرم به او زده بودند و سعی داشتند جلوی خونریزی را بگیرند.
دکتر بخش، بالای سرش ایستاده بود و به پرستار غُر میزد که :
" پس کِی این جراح میرسد؟"
نگران خونریزی پای چنگیز بود.
خودش گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر را گرفت.
پرستار سعی کرد از دست چنگیز رگ بگیرد اما فشارش افتاده بود و رگ را پیدا نمی کرد. دنبال دکتر رفت....
سید در این اوضاع و احوال،
نزدیک تخت چنگیز شد. صحنه تیرخوردن بچه های جنگ جلوی چشمش آمد که با فریاد امدادگر امدادگر، رزمندهای با کولهای پر از باند، به بالای سرش میآمد.
بعد از بررسی،
بالای رگ را با چفیه میبست که جلوی خونریزی را بگیرد. روی زخم را باندپیچی مختصری میکرد که زخم باز نباشد
و اگر رزمنده سالمی بود ،
یا ماشینی برای حمل مجروح، او را به عقب میفرستاد.
سید، چفیه اش را از زیر قبا ،
و دور کمرش، باز کرد و دور ران چنگیز، بالاتر از چاقوی دندانه دار، نیمه محکم بست تا خونریزی کمتر شود.
دستش را روی پیشانی چنگیز گذاشت و سلام کرد:
_سلام مومن.
چنگیز به محض دیدن سید، ناله اش را قورت داد و لبخند زد و گفت:
_ئه. سلام حاجی. خوبین؟ دخترتون چطوره؟ بهتره؟
سید از لبخند زورکی چنگیز خوشش آمد و گفت:
_خداراشکر. نگران نباش. فعلا نگران حال خودت باش که یک چاقوی دندانه دار، داخل ران پایت جا خوش کرده
چنگیز نیم خیز شد و گفت:
_بالاخره هرچه از دوست رسد نیکوست دیگر. این هم یک مدلش است. شما نگران نباشید
سید گفت:
_مسجد را سپردیم دستت نگهبانی بدهی نه اینکه رادیو مسجد راه بندازی مومن
و لبخندی به چنگیز زد.
چنگیز در ابتدا کمی مات و مبهوت سید را نگاه کرد که
" یعنی چه؟ "
و بعد یادش افتاد که وسط داد و فریادش با نادر، بلندگو را روشن کرده. خندید و آخ دردناکی با خنده اش فریاد کرد.
سید گفت:
_سر همان هم مردم آمدند. فکر جالبی بود. خوشم آمد. حالا تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟
و چنگیز تا آمد تعریف کند خانم پرستار و دکتر سررسیدند:
_شما کی هستید؟ کی شما را داخل راه داد؟ ای وایی. این را چه کسی بسته؟
با داد و فریاد پرستار، سرپرستار دوید و خود را به تخت چنگیز رساند. نگاهی به چفیه کرد و با تمسخر گفت:
_معلوم است کتابهای جبههای زیاد میخوانید
دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:
_فعلا بازش نکنید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥زن هایی که در آخرالزمان وارد فتنه ها می شوند
🎥حجتالاسلام حسین #انصاریان
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یک رویای صادقه و فوق العاده عجیب و شگفت انگیز از زبان استاد قرائتی
🔴خواستگاری امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) از یک شهید...
--------------------------------------------
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
هدایت شده از صاحب الزمان(عج)
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313