🔴 شهادت آرزوی منتظران
🔵 امام صادق عليه السلام در حديثى درباره ياران قائم عليه السلام فرمودند :
🌕 هُم مِن خَشيَةِ اللّه ِ مُشفِقُونَ، يَدْعُونَ بِالشَّهادَةِ، و يَتَمَنَّونَ أن يُقتَلُوا في سبيلِ اللّه
🔹 آنان افرادى خدا ترس و شهادت طلبند و آرزو دارند كه در راه خدا كشته شوند.
📚 مستدرک الوسائل ج ۱۱ ص ۱۱۴ ح ۱۲۵۶۵
🔹از جمله ویژگی های انسان منتظر این است که همیشه منتظر شهادت است و یکی از دعاهای همیشگی اش طلب شهادت از خداست. منتظران واقعی امام مهدی علیه السلام برای رسیدن به شهادت سر از پا نمی شناسند.
🔸جهاد در راه خدا در همه مقاطع و به طور مستمر از برنامههای یاران حضرت است: «یُجاهِدونَ فی سَبیل ِاللَّهِ»
🌷شهید غلامعباس عباسی خادم حرم احمد بن موسی علیه السلام شهادتت مبارک.
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰ ببخشید بل
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲
سید نگاهش به چراغ های روشن شده ماشین هایی که از روبرو میآمد بود و گفت:
_برای سر و وضع مرتبتان. احسنت بر بوی خوش استفاده کردنتان.
راننده که جوان سی و هشت سالهای مینمود، تعجب کرد و گفت:
_فکر کردم از اینکه سوارتان کردهام احسنت گفتید. تا به حال کسی به سرو وضعم احسنت نگفته بود و برعکس، اعتراض می کردند.
سید مجدد گفت:
_اعتراض چرا. نظم و نظافت که چیز خوبی است.
راننده لبخند تلخی زد و گفت:
_گیر میدهند دیگر. حالا مسیرتان کجا هست؟
سید ابزار تشکر و عذرخواهی کرد و آدرس مسجد را داد. نزدیک بود.
راننده از کوچه پس کوچه ها انداخت و پنج دقیقه ای، سید را به مسجد رساند. ماشین را گوشه ای پارک کرد و با سید داخل مسجد شد. صف های جماعت تا انتهای مسجد پُر از مردم بود.
صادق و بچه ها همه آمده بودند.
چنگیز با آن پای زخمی هم در انتهای یکی از صف ها ایستاده بود. آقای مرتضوی و بقیه اعضای هیات امنا هم بودند. حتی آقای میرشکاری هم دو صف جلوتر از چنگیز، در انتهای صف اول کنار آقای مرتضوی ایستاده بود.
سید با سلام و احوال پرسی و قبول باشد از گوشه صف ها رد شد. جوان راننده با سید از صف ها رد شد تا یک جای خالی پیدا کند.
سید به چنگیز که رسید، دست روی شانه اش گذاشت که به احترامش برنخیزد و گفت:
_سلام چنگیز جان، این دوست خوب ما را همراه باش. خدا خیرت بدهد. احساس غریبی نکند ها.
و تبسمی شیرین کرد و دست جوان راننده را گرفت و گفت:
_آقا چنگیز از دوستان خوب ما هستند.
چنگیز همان طور که نشسته بود کمی جا به جا شد و جایی برای او باز کرد و گفت:
_خوش آمدی. بفرمایید
و مشغول خوش و بش با او شد.
سید، به صف اول رسید. حاج عباس بلندگو را دست گرفت و اذان را شروع کرد.
آقای مرتضوی، سید را به سمت سجاده امام جماعت بفرما زد. سید، ببخشیدی به جمع گفت، تحت الحنکش را باز کرد و روی دوش انداخت.
سر سجاده نشست و با قلبی لرزان مناجات کرد:
"خدایا، به برکت نماز امام زمان و نمازهای تک تک این مومنین و بنده های خوبت، نماز من گناهکار را هم بپذیر. خدایا، از همه مان راضی و خشنود باش."
سجده کرد و مشغول گفتن اذان شد. حاج عباس، بین اذان و اقامه، مانند روزهای قبل سید، دعا خواند و مردم آمین گفتند.
سید یاد بیمارستان افتاد ،
که حاج عباس پرسیده بود چرا بین اذان و اقامه دعا میخوانید و با شنیدن پاسخش، گفته بود:
"پس چقدر موقعیت های استجابت را از دست داده ام"
لبخند زد و خدا را شکر گفت.
فاصله بین دو نماز،
برنامه جشن فردا توسط آقای مرتضوی اعلام شد. کیسهای گردانده شد که هر که میخواهد، سهمی در افطاری داشته باشد. از قسمت خواهران اعلام شد که شله زرد را آنها خواهند پخت و تعداد روی دویست نفر، بسته شد.
سید به سوالات احکام چند فروشنده راجع به میزان سودی که می توانند روی کالاهایشان بکشند پاسخ داد و تاکید کرد که حتما رساله مرجعشان را بخوانند تا کسبشان #حلال و #طیب باشد.
نوجوانی که کیسه میگرداند،
کیسه را جلوی هیات امنا هم گرفت. همه شان ماننده بقیه مردم پولی انداختند الا آقای میرشکاری.
نوجوان کمی ایستاد.
وقتی دید خبری نیست، کیسه را جلوی سید برد. سید، بسم الله گفت و بدون اینکه نگاه کند، همهی پولی که در جیبش بود را داخل کیسه انداخت و نوجوان را برای گرداندن کیسه تحسین کرد.
نوجوان از تحسین و مرحبا گفتن سید گُل از گُلش شکفت. سید صحبت را با او ادامه داد و او هم یک دل سیر، کنار روحانی محلشان ماند تا آقای مرتضوی، صدایش کرد. کیسه را تحویل داد و رفت کنار پدرش نشست.
حاج عباس، مشغول خواندن دعاهای ماه مبارک شد. هر از گاهی نگاهی به سید میانداخت تا میکروفون را به او بدهند.
اما سید دعا خواندن حاج عباس را ،
مانند بقیه مردم دوست داشت و هر بار تشکر میکرد که چنان باصفا ادعیه را میخواند. حاج عباس هم خوشحال بود که سید این کار را به او سپرده بود.
بعد از نماز، صادق و محمد ،
و بقیه بچه ها به جای حاج عباس و چنگیز که افطار مختصر شیر و خرما را پخش میکردند دست به کار شدند.
هیچکس به آنها نگفته بود که این کار را انجام دهند. بچه ها سینی به دست، بین صف ها پخش شدند.
دو سینی پُر هم به خانم ها دادند.
ظرف خرماها هم سریع تر از روزهای قبل که فقط حاج عباس یا چنگیز تعارف میکردند به دست مردم رسید و همه راضی بودند و به بچه ها خداقوت گفتند.
آنقدر مزه این تعارف کردن زیر زبان بچه ها ماند که دلشان میخواست کلی چیز دیگر هم میبود تا تعارف مردم کنند.
محمد به همه خداقوت گفت و پرسید:
_امشب هستید بقیه کارها را انجام بدهیم یا باشد فردا صبح؟
پرهام گفت:
_تو به فکر شکمت نیستی.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲ سید نگاهش
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴
پرهام گفت:
_تو به فکر شکمت نیستی ما چه گناهی کرده ایم بابا. از صبح تا حالا هیچی نخورده ایم.
محمد یک خرما برداشت و داخل دهان پرهام گذاشت و گفت:
_نوش جان.گفتم بخورانمت پس فردا نگویی محمد از ما کار کشید و یک خرما هم به ما نداد
پرهام با بقیه بچه ها زدند زیر خنده.
صادق گفت:
_من به مادرم نگفته ام. باید ازشان بپرسم
محمد گفت:
_پس اگر قرار شد امشب برگردیم زنگ بزنید. شماره من را که داری صادق؟
صادق گفت:
_نه بابا من شماره ندارم
محمد شماره تلفن همه را روی برگه ای نوشت. گوشی اش را درآورد و عکس گرفت.
صادق برگه را برداشت و گفت:
_حتما حاج آقا هم شماره مان را ندارد.این را بدهم به حاج آقا؟
پرهام گفت:
_آره حتما بده یک خودشیرینی حسابی است
و همه خندیدند. صادق هم ته دلش قنج رفت اما گفت :
_اگر دوست داری این خودشیرینی را تو بکن پرهام
و کاغذ را به سمت پرهام گرفت. پرهام شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
_من از این لوس بازی ها خوشم نمی آید.
و همه مجدد خندیدند.
آقای مرتضوی داخل آشپزخانه شد. از زحمات بچه ها تشکر کرد و یکی یک ده هزار تومانی عیدی کف دستشان گذاشت و گفت:
_از شب های بعد هم خوشحال میشویم گروه تدارکات مسجدمان باشید. فقط کمی در سکوت بیشتر کارهایتان را انجام دهید.
همه مجدد به لحن مزاح آقای مرتضوی خندیدند. آقای مرتضوی مثلا خشمگین شد و اخم هایش را در هم کرد و گفت:
_می گذاشتید جوهر دهانم خشک شود.
همه باز خندیدند.
خود آقای مرتضوی هم خندید و گفت:
_خب کارهایتان را انجام داده اید برای فردا؟
همه با هم بله کشداری گفتند .
و محمد اضافه کرد:
_چند ساعتی برای نصب و تزئیات وقت لازم است والا وسایل آماده است
سید و حاج عباس، سینی استکان های خالی چایی را با خود آوردند و به بچه ها خداقوت گفتند.
محمد انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد گفت:
_ئه. هی با خودم گفتم یک کاری یادمان رفت. استکان ها را جمع نکردیم
همه به حالت محمد خندیدند.
سید گفت:
_بارک الله بچه های مسئول.. حسابی گُل کاشتید امشب. نوبتی هم باشد جمع و جور کردن استکان ها با ما. شما بروید منزل که به سفره افطار خانواده تان برسید. بدوید ببینم
و همه را با قلقلک و شوخی، از آشپزخانه بیرون و روانه خانههاشان کرد. موقع رفتن، صادق کاغذی به دست سید داد و خداحافظ کرد. کاغذ را که باز کرد، شماره همه بچه ها را دید.
با حاج عباس خداحافظی کرد ،
و روانه خانه حاج عمو شد. در راه با خود فکر کرد که چگونه مسئله برگشتن به قم را مطرح کند.
.
.
سید، یکی دو قاشق دیگر ،
دهان خود و حاج عمو گذاشت. حاج عمو نگران نظر همسرش بود. دوست داشت کنار سید و خانوادهاش باشد.
از بعدازظهر تا آن موقع، مدام فکر زیارت رفتنهای پی در پی، او را حسابی هوایی کرده بود و مشتاق بود که هر چه زودتر، رضایت همسرش را بگیرد و راهی قم شوند. اما زن عمو، سکوت کرده بود.
زهرا گفت:
_الان که فکرش را میکنم خوشحال هم هستم که خانم حضرت معصومه سلام الله علیها، مجدد ما را دعوت کرده اند.
و چنان این جمله را با اشتیاق و خوشحالی و نفس عمیق همراهی کرد که نگاه زن عمو را به خود جلب کرد.
اشک در چشمانش حلقه زد. سکوتش را شکست و رو به زهرا گفت:
_راست میگویی. حتما دعوتمان کرده اند.
نگاهش را به همسرش چرخاند و با لبخند گفت:
_برویم حاج آقا. من که راضی ام. خانه و وسایل را بگذاریم و دست خالی برویم محضر خانم. دعوتی که باشد همه چیز را به ما خواهند داد.
و چنان گریست که دیگر لقمه ای از گلوی کسی پایین نرفت. زهرا قاشق را رها کرد و پشت زن عمو را مالید و سرشان را بوسید و خودش هم گریست.
علی اصغر هاج و واج بزرگ تر ها را نگاه می کرد.
زینب به او گفت:
_غذایت را بخور. گریه شان از خوشحالی است. قرار است برویم قم و زیارت و حرم حضرت معصومه و جمکران و بازی هایمان. یادت که هست؟
علی اصغر که تازه فهمیده بود جریان چیست، از جا پرید و در جا بپر بپر کرد و خوشحالی اش را چنان بروز داد که گریه همه تبدیل به خنده شد و صدای خوردن قاشق به بشقاب های مسی، بلند شد.
زینب گفت:
_حالا کی می رویم؟
سید نگاهی به زهرا کرد و گفت:
_از فردا خانه در اجاره ماست. هر وقت شما بخواهید
زهرا با خودش گفت:
" یعنی به این زودی.. وسط ماه مبارک .. خدایا می دانی اسبابکشی وسط ماه مبارک چقدر سخت است؟ چه خیری برایمان قرار داده ای؟.."
لیوانی شربت برای سید و حاج عمو ریخت و دست به دست دادند دست سید. هیچکس چیزی نگفت.
زینب از مادر پرسید:
_میتوانم سوهان بخورم؟
همه نگاه ها روی سوهان وسط سفره رفت. زهرا سوهان را روی دست گرفت و به طرف زینب تعارف کرد و گفت:
_بله دخترم. بفرما.. به بقیه هم تعارف کن.
زینب سوهانی برداشت.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ پرهام گفت
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶
زینب سوهانی برداشت
و نگاه زهرا روی سوهان ها قفل شده بود. یاد حال و هوای ماه مبارک های حرم افتاد. با خود گفت:
"هر چه زودتر اسباب ها را ببندیم و برویم بیشتر می توانیم از حال و هوای حرم استفاده کنیم"
و غرق حال خوش تلاوت ها و افطاری های ساده داخل حرم افتاد و تصمیم گرفت یکی دو روزه همه بساط را جمع کند.
رو به سید گفت:
_یکی دو روز مهلت بدهید اسباب را جمع کنیم.
زن عمو گفت:
_ما هم چیز خاصی نداریم. دو سه روزه جمع و جور می کنیم
سید گفت:
_شما اصلا به وسایل دست نزنید. من خودم میآیم همه را جمع میکنم. خواهش می کنم به خودتان فشار نیاورید حاج خانم.
و رو به زهرا کرد و گفت:
_شما هم همین طور. کوپن اسباب جمع کردنتان پُر شده. در یک ماه دوبار اسباب کشی نباید بکنی. جمع کردن وسایل با من.
حاج عمو گفت:
_پس به قم خواهیم رفت. خدایا شکرت. صلوات بفرستید.
صدای اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم علی اصغر بین صلوات بقیه، واضح تر و مشخص تر بود.
سید ع،لی اصغر را بوسید ،
و کمک زهرا، مشغول جمع کردن وسایل سفره شد.
.
.
زهرا علی اصغر را از آغوش سید بازپس گرفت و او را راهی مسجد کرد و گفت:
_امشب مرا هم خیلی دعا کن.
سید گفت:
_خیلی دوست داشتم کنار شما باشم و با همدیگر، شب را احیا بگیریم زهرا بانو. شما هم ما را دعا کن. ممنونم ازت.
و خداحافظی کرد و به سمت مسجد رفت. صادق به همه پیام داده بود که :
" امشب تا صبح، مسجد بیدارباش داریم. هرکس میخواهد بیاید."
خودش نفر اول به مسجد رفت ،
و از اینکه زودتر از همه آمده بود خوشحال و سرحال بود. مهرها را مرتب کرد. قرآن ها و تسبیح ها را مرتب کرد.
به حاج عباس کمک کرد ،
و آشپزخانه را هم مرتب کرد. مادر صادق اگر اینجا بود، از شوق اشک میریخت. اگر چه چند روز است وقتی رفتار صادق را با پدرش پر مهر میبیند و بالتبع، پدرش هم کمی با او مهربان تر و با حوصله تر شده است. سر سجاده نمازش، هر دو را دعا میکند و اشک شوق در سجده میریزد.
خانم قدیری خیلی دلش میخواست ،
سید و خانواده شان را برای افطاری دعوت کند اما هنوز پرویز، شوهر خانم قدیری، سید را ندیده بود.
خانم قدیری خیال میکرد ،
که شوهرش سید را ندیده بود درحالیکه پدر صادق، هوشیارتر و حساس تر از این حرفها بود که کسی وارد خانه اش بشود و ته و تویش را درنیاورد.
آقای قدیری، حرفهای بسیاری از آقای میرشکاری شنیده بود. از آنجا که مرد دنیا دیدهای بود، به همین اکتفا نکرده و با مدیر مدرسه هم صحبت کرده بود. با آقای مرتضوی هم.
و همان دو روز اول،
خیالش از سید راحت شده بود و خودش را آفتابی نمیکرد. حال و حوصله موعظه شنیدن نداشت.
مطمئن بود که سید در روابط بین آن ها ورود پیدا میکند و از رفتار نامناسب خودش هم مطلع بود.
همین حال را عادت کرده بود ،
و میلی به تغییر نداشت. برای همین بود که خودش را جلوی سید آفتابی نکرده بود اما با دیدن رفتارهای رو به رشد همسر و پسرش، از خودش خجالت کشید.
و همین خجالت باعث شد ،
که وقتی خانم قدیری به او گفت که نظرش چیست حاج آقا طباطبایی و خانواده شان را برای افطاری دعوت کنیم؟ پاسخ مثبت به او داد
و تلفن را برداشت و شماره سید را گرفت:
_سلام. حاج آقا طباطبایی؟ بله.. قدیری هستم. پدر صادق قدیری. بله. متشکرم. بله. غرض از مزاحمت اینکه خانواده ما تمایل داشتند که شما و خانواده تان را برای افطاری دعوت کنیم. بله هر وقت که برای شما راحت تر باشد. بله. نه زحمتی نیست. اختیار دارید. باعث خوشحالی است. بله. اگر بتوانم بله خواهم آمد. بله. باشد. پس خبر از شما. ارادتمند. خداحافظ
خانم قدیری از لحن سرد خداحافظی همسرش دلسرد شد اما چیزی نگفت. آقای قدیری گوشی را به همسرش داد و گفت:
_گفتند شاید نتوانند در خدمت باشند. این حاجی هم برای ما کلاس می گذارد. به هر حال قرار شد اگر توانست روزش را خبر بدهد.
سید، نمیدانست چه جوابی به آقای قدیری بدهد. از طرفی شاید دو سه روز دیگر در این محله نباشد.
از فردا روزش خبر نداشت.
حتی با خود فکر کرد که نکند فردا شب که استاد رفعتی به منزلشان میآیند، همه را با خود به قم ببرند؟
همین فکر را زهرا هم کرده بود.
برای همین، وسایل ضروری را همان شب جمع کرد. کارتن هایی که در انباری گوشه حیاط گذاشته بود را بیرون آورد و وسایل آشپزخانه را درون کارتن ها گذاشت.
البسه ها و ملحفه ها را هم بقچه پیچ کرد و برخی را هم داخل کیف و ساک ها گذاشت.
اسباب بازی های بچه ها را هم تفکیک کرد و هر کدام را داخل کیسه زباله ای رنگی گذاشت و با ماژیک، اسمشان را رویش نوشت.
فقط مانده بود کتابهای مختصر سید و فرش و موکت ها. میز و صندلی و کمد و ماشین لباسشویی نویی که.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ زینب سوهان
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸
و ماشین لباسشویی نویی که هنوز از جعبه بیرون نیامده بود.
وسط سالن نشست.
به اطرافش نگاهی کرد. سجاده اش را پهن کرد. از اینکه توانسته بود در عرض سه ساعت، عمده وسایل خانه را جمع کند، خدا را شکر کرد
و از خدا خواست که هیچ وقت ،
وسایل زندگی شان آنقدر زیاد نشود که روزها معطل جمعکردنشان شود. این سادگی را دوست داشت.
نگاهش به کتاب های گوشه اتاق افتاد. با خود گفت:
"بستن نخ شیرینی دور کتاب ها هم که کاری ندارد. بماند برای بعد."
علی اصغر از آب بازی خانه عمو حسابی خسته شده بود و خواب بود. زینب هم موقع گوش دادن به نوای سوره یس از گوشی زهرا، خوابش برده بود.
قرآن را برداشت و سر سجاده، مشغول تلاوت شد.
.
.
سید هم در مسجد به همراه صادق، مشغول روخوانی قرآن بودند که بچه ها یکی یکی سر رسیدند.
با ورود هر کدام، سید،
گل از گلش بیشتر میشکفت و این حالتش، همه را به شعف آورده بود.سید با خود فکر کرد :
"در این مدت کم، چقدر دلم برای این بچههای گُل، پَر میزند. الحمدلله. خدایا دل ما را برای هرکس که محبوب توست، پَرپَر کن"
همه دور هم نشستند.
محمد گفت:
_خب آقا صادق، ما را کشاندهای اینجا که گپ و گفت کنیم؟
صادق گفت:
_نمیدانم. راستش من تا فهمیدم که حاج آقا قرار است تا صبح بمانند به همه خبر دادم
با این حرف صادق، همه خندیدند.
سید لبخند زنان گفت:
_به گمانم فردا صبح همه خواب باشید. چطور است تزئیات و بقیه کارها را انجام دهیم؟
همه موافقت کردند و از جا برخاستند. ساعت نزدیک دوازده شب بود. در مسجد را بستند. یونولیت ها را آوردند و در زاویه کنار منبر، صحنه را چیدند.
نزدیک ساعت دو نیمه شب،
سید برای بچهها چایی آورد تا استراحتی بکنند. خودش تمام این مدت سرپا بود و گوشهای از کار را گرفته بود.
استاد مکانیک یک ساعت دیرتر آمد و عذرخواهی کرد وگفت:
_آقا چنگیز به من خبر دادند که اینجا مشغول هستید. خودشان هم می خواستند بیایند ولی گویا حاج خانم ناخوش احوال بودند.
سید نگران از حرف استاد، به گوشی چنگیز زنگ زد اما در دسترس نبود. نگذاشت نگرانی در دلش رسوخ کند. برخاست. گوشه مسجد دو رکعت نماز خواند و در سجده، از خدا شفای همه بیماران را خواست
و خدا را به کَرَم امام حسن مجتبی علیهالسلام،
قسم داد و حضرت را واسطه کرد و بهترین خیر و مصلحت ها و روزی و برکت ها را برای چنگیز و خانواده اش، برای صادق و خانواده اش، برای تک تک بچه ها و خانواده هایشان خواست و برای کمک، کنار استاد مکانیک رفت.
هنوز تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود ،
که درِ مسجد زده شد. حاج عباس قرآنش را بست و در را باز کرد:
_بفرمایید. با چه کسی کار دارید؟
صادق، نگاهش که به آقای دمِ در افتاد، رنگ از رویش پرید.
محمد نگاهی به در مسجد کرد و به صادق گفت:
_چیه ؟ چته؟
صادق گفت:
_پدرم آمده مسجد چرا؟
محمد به سمت در مسجد برگشت و همزمان با سید، به سمت حاج عباس رفت.
سید به آقای قدیری سلام و حال و احوال کرد و دست داد.
آقای قدیری بعد از پاسخ دادن پرسید:
_شما مرا می شناسید حاج آقا؟
سید گفت:
_نه متاسفانه.
آقای قدیری از رفتار صمیمانه سید با فردی که نمیشناسد، بسیار تعجب کرد و بلافاصله گفت:
_قدیری هستم. پدر صادق
سید مجدد دست داد و بفرمایید گفت. صادق که پشت سر محمد جلو آمده بود، همزمان با محمد، سلام کرد.
آقای قدیری پاسخ هر دو را به یک سلام داد و داخل شد. وسایل و تزئینات را که دید، خندید و گفت:
_چه جالب. تا به حال مسجد را با تزئیات ندیده بودم
سید گفت:
_طرح را میپسندید؟ به نظرتان کجایش اشکال دارد؟ بگویید که برطرفش کنیم.
اقای قدیری نگاه خریدارانه ای به چینش یونولیت ها و طرح اسلیمی و قاب بالای سر مجری و بقیه تزئیات کرد و گفت:
_به نظر بی اشکال است. موفق باشید.
سید، کف دستش را به نرمی پشت صادق گذاشت و با افتخار گفت:
_طرح و چینش این ها، همه از آقاصادق است. خدا بهتان ببخشد پسر به این زرنگی دارید.
معلوم بود آقای قدیری از این حرف سید خوشش آمد .
حاج عباس چای را تعارف کرد. شنید که سید به آقای قدیری میگفت:
_از دعوتتان بسیار ممنونم. راستش معلوم نیست که پس فردا شب ما اینجا باشیم. برای همین شرمنده تان شدم.
آقای قدیری با دلخوری و پر توقع گفت:
_اشکالی ندارد. هر دعوتی را که نباید قبول کرد.
سید نگاهی به چهره جاافتادهشان کرد و گفت:
_اختیار دارید. باعث خوشحالی است خدمت برسیم. اگر ماندنی شدیم حتما مزاحمتان خواهیم شد.
آقای قدیری سرش را به علامت باشد تکان داد و مشغول خوردن چای شد.
سید ادامه داد:
_درس عربی آقا صادق هم تمام است. همین امشب هم اگر از او امتحان بگیرند، نمره کامل را میگیرد." اقای قدیری از این حرف سید جا خورد....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸ و ماشین ل
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰
اقای قدیری از این حرف سید جا خورد.
باور نکرد اما برای اینکه تشکری کرده باشد، دست به جیب برد و دسته چکش را در آورد و گفت:
_دست شما درد نکند. همان قبول شود برای ما کافی است. چقدر بنویسم؟
سید خندید و گفت:
_هیچ. خیلی بیشتر پرداخت شده است. تمام و کمال.
آقای قدیری دسته چک را داخل جیبش گذاشت و با خود فکر کرد :
" یادم باشد از مادرش بپرسم چقدر به سید داده که اینقدر محکم تمام و کمال میگوید."
سید عذرخواهی کرد ،
و برای تکمیل بسته بندی شکلات ها، به کمک حاج عباس شتافت. کمی به کارهای بچه ها نگاه کرد.
از بیکار نشستن حوصله اش سر رفت. به طرف صادق رفت و گفت:
_صبح خواستی برگردی، به اوس ممد زنگ بزن بیاید دنبالت. تنهایی راه نیافتی تو خیابان. من رفتم. فعلا
صادق چشم گفت و خداحافظی کرد.
سید و حاج عباس و صادق، هر سه برای بدرقه آقای قدیری، تا دمِ در مسجد رفتند.
چند ساعتی تا افطار مانده بود.
مردم دسته دسته وارد مسجد میشدند.
صادق و دو نفر دیگر مسول انتظامات شده بودند. کنارههای دیوارها را برای تکیه مسنترها نگهداشته و جوانان و نوجوانان را به ترتیب، در صف های خود مینشاندند. بچه ها از اینکه همگی کنار هم هستند احساس استقلال و شخصیت کرده بودند. روی سینه کودکان،
برچسب نام امام حسن مجتبی علیه السلام سنجاق میشد و بچه ها برچسب ها را به یکدیگر نشان میدادند و به آن می بالیدند.
طرح برچسب را سید،
لابه لای کارها زده بود و پرینت گرفته بود. زهرا و زینب در عرض چند ساعت، پشت و رویش را نوار چسب پنج سانتی زده بودند و دوربُری کرده بودند.
لحظه ورود به مسجد،
زمانی که کودکان و نوجوانان از زیر طاقِ خیمه مانند سبز رنگِ دمِ درِ مسجد وارد میشدند، صادق با لبخند و تبریک عید، خیلی با حوصله برچسبی را با سوزن ته گردهای بزرگ، روی سینه هایشان میزد.
بسته شکلاتی دستشان میداد ،و به داخل مسجد بفرما میگفت.
محمد و بچه های دیگر،
در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل افطاری بودند. سبزی و خرما و زولبیا بامیه و پنیرف پارچ های اب و شربت همه آماده بود.
فقط مانده بود شام اصلی ،که یک ساعت دیگر میآمد و شله زرد.
ساعت حدود پنج و نیم عصر بود ،
و راس ساعت شش، مراسم جشن شروع میشد.
«لعیا خانم» عصبی و ناراحت،
زهرا را که مشغول مرتب کردن موهای علی اصغر بود، گوشه ای پیدا کرد. زهرا از چهره اش خواند که اتفاقی افتاده.
علت را که پرسید،
انگار بمبی در لعیا خانم منفجر شده باشد گفت:
_شله زرد را آماده نکرده اند.
زهرا گفت:
_خیر باشد. چرا؟ مشکلی پیش آمده؟
لعیا خانم گفت:
_شرم دارم که چرایش را بگویم خانم حاجی. ولی بگذار بگویم تا بدانید با چه آدم هایی طرف هستید. می گویند از لج شما و حاج آقا درست نکرده اند که افطاری تان خراب شود. میگویند تا چشم..
بعد انگار که لزومی در بیان آن جمله نبیند گفت:
_حالا چه کار کنیم؟
زهرا نگاهی به ساعت کرد. ده دقیقه مانده به شش بعدازظهر بود. تا افطار دوساعتی وقت داشتند. گفت:
_حالا شله زرد هم نبود اشکالی ندارد. وحی منزل که نیست.
لعیا خانم گفت:
_نه نمی شود. نذر امام حسن مجتبی داریم برای خاص شله زرد. اگر این را نپزیم با پولی که برای شله زرد داده شده چه کنیم؟
زهرا دید که نمی شود از شله زرد گذشت و دِینی است که به عهده شان است. به لعیا خانم گفت:
_توکل بر خدا. من درست میکنم.
و رو به زینب گفت:
_زینب جان شما مسجد میمانی؟ من باید بروم برای تهیه شله زرد.
زینب گفت:
_بله من مسجد میمانم. نگران نباشید.
زهرا با سید تماس گرفت:
_سلام جواد جان. خوبم. ممنون. جواد من باید برای کاری بیرون مسجد بروم. زینب مسجد هست. به نظرت اشکالی ندارد؟ .. بله. نه چیز مهمی نیست. بله. خداقوت.. ما را هم دعا کن جواد جان. فعلا.. یا علی. خدانگهدار
به لعیا خانم گفت:
_کسی از خانم ها هست که برای کمک من بیاید؟
لعیا خانم خودش نمیتوانست مسجد را ترک کند و باید گروه انتظامات و بقیه چیزها را مدیریت کند،
نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_خانم محمودی بهترین گزینه است. همسر حاج آقا روحانی قبلیمان. بهشان بگویم؟
زهرا موافقت کرد لعیا خانم که خانمی میانسال و با مدیریت و روابط عمومی بالا بود و موقع دادن برخی مسئولیت ها به خواهران، اعلام آمادگی کرده بود،
چند دقیقه ای با خانم محمودی صحبتی صمیمانه کرد و هر دو به طرف زهرا که سرپا ایستاده بود آمدند.
خانم محمودی سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
_بفرمایید برویم
لعیا بسته پول نذر شله زرد را به طرف زهرا داد و گفت:
_باز هم ببخشید.
زهرا گفت:
_اشکالی ندارد. توفیقی است برای من. خیلی هم خوب. الحمدلله.
دست علی اصغر را گرفت و با خانم محمودی.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺
💫🌺💫#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
|🌩<
کمکمدارد
حقیقتدنیا،رومیشود
وهمہمیفهمیم
آنچہراڪہبایدپیشترهامیفهمیدیم!
وحشتِدنیایِبیتـو
بیشازوحشتدنیایفتنهزدهیامروزاست!
•
•
#العجل ای ماھِ زهرا🌙
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللہفی ارضہ •🌱°
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجات با صاحب الزمان
🌱🌱🌱🌱. .🌱🌱🌱🌱
امام زمان اگر همه یه روز به فکرت نباشن ولی من هستم وبرای فرجتون دعا میکنم🤲
شماهم کمک کنید سرباز خودتون باشم و گمراه نشم
#مناجات
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم با کیفیت از لحظه خلع سلاح تروریست حمله شاهچراغ(ع) توسط نیروی خدماتی حرم مطهر که قهرمانانه جونشو به خطر انداخت .
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313