#در_محضر_بزرگان
⁉️ دیدن امام زمان یا دیده شدن ؟
🔸هر چند دیدن امام زمان(عجلالله تعالی فرجه الشریف)فضیلتی عظیم است،اما افضل از آن این است که ما طوری عمل کنیم که مورد توجه و نظر حضرت باشیم و او ما را نگاه کند...
🖋آیت الله مرعشی نجفی
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
هدایت شده از صاحب الزمان(عج)
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکّده...
🌱سلام بر تو ای مولایی که در عالم عهد از همه پیمان گرفته شد تا چشم به راهت باشند و دعاگوی ظهورت.
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
📌#تلنگر
🔸امام صادق عليه السّلام خطاب به حضرت صاحب الزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف می فرمایند:
🔅 «مولای من! غیبت تو خواب را از چشمانم ربوده و زمین را بر من تنگ نموده و آسایش دلم را از من گرفته است!»
⁉️از خود بپرسیم؟!
➖در زمان غیبت امام زمانمان برای ظهورش چند شب نخوابیده ایم؟
➖چقدر گریه و ناله کردهایم؟
➖چقدر ندبه و عهد خواندهایم؟
➖چقدر انفاق و نذر کرده ایم؟
➖اصلا برای ظهورش چه کردهایم؟
#دل_بیقرار_نیست_ادا_در_می_آوریم...
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
#امام_زمان عجل الله ذخیرهٔ الهی در زمین، قطب عالم امکان و واسطهی فيض الهی هستند.
خداوند متعال به واسطهی وجود شریف ایشان است که عنایت ویژهای به بندگان خود دارد؛ از اینرو، توسل و توجّه قلبی به آن حضرت سبب #سعادت و#کمال_انسان در دنیا و آخرت خواهد شد.
|آیت الله فاطمی نیا رحمة الله علیه|
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥در بلاهای #آخرالزمان به امام زمان(ع) پناه بیاورید
🎤حجتالاسلام #مسعودعالی
#مهدویت
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ او این همه
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
چنگیز گفت:
_چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد میمانم ها
سید تشکر کرد و گفت:
_تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد.
چنگیز گفت:
_زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمیدانم اما خیلی شاد و سرحال هستم.
سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:
_در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد.
چنگیز از سید خداحافظی کرد ،
و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد. در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدمهایش را تند کرد.
در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود ،
تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خندهاش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است.
علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت.
ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت:
"شما اگر میرفتید خیلی تنها میشدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان"
ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید،
و همان پایین پا، خوابید. اشک میریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد.
با خدا حرف می زد و اشک میریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود میپیچید و اشک میریخت و از گناهانش معذرت خواهی میکرد. بوسهای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد.
آن دقایق، همان لحظاتی بود ،
که حاج احمد در بیمارستان با مرگ میجنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران #جسمی و #روحی بود.
سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید.
زهرا به سید گفت:
_اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟
سید گفت:
_نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم
زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت:
_مطمئنم چیزی نخوردهای
سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت:
_دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانیات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت
زهرا گفت:
_کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان.
و خنده زنانهای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت
و سید، سر سجاده،کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت ،تا زیر آسمان، دعایش را بخواند.
چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند.
سید در مسجد را باز کرد ،
و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت میکردند. حواسشان به سید نبود.
سید سلام کرد.
همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت.
به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید:
_می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید.
نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت:
_متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟
نادر حرفش را تایید کرد و گفت:
_بله. داشتیم برمیگشتیم.
و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند.
همانی که سروزبان داشت گفت:
_ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید
سید خندید و گفت:
_نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها.
نادر گفت:
_ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید
به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود.
جلو رفت:
_ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت.
سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد:
_ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید...
هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو میرسید تا آن را از دست زهرا بقاپد.
آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو.
سید خندهاش گرفته بود:
_باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟
زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:
_قبول. ولی اگر فکر کردی....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ چنگیز گفت:
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:
_قبول. ولی اگر فکر کردی بقیه شب را نماز میخوانم و به تو هدیه میدهم سخت در اشتباهی. من یک آدم خودخواهی هستم که نگو
سید خندید. جاروی دیگر را برداشت و از قسمت خواهران، شروع به جارو کردن شد. جارو کردن با جاروهای دستی،
آن هم در نور گلدسته ها که از پنجره ها و شکاف به داخل میتابید کار آسانی نبود. سید، زیر لب ذکر میگفت ،
و با آرامش و قدرت، جارو میکشید.
آنقدر ریتم جارو زدنش آرام بود که زهرا، ایستاد و به او نگاه کرد. نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:
"خدایا، کمی از آرامش این بنده خوبت را به من هم بده. نگاه کن چطور جارو میکند. انگار خانه کعبه را جارو میکشد."
سید اشک میریخت.
زیر لب چیزی می گفت و گریه میکرد. زهرا به بهانه جارو کشیدن کمی خود را به او نزدیک کرد:
"یا اباعبدالله. شب عاشورا شما خارها را با دستانتان از بیابان برمیداشتید.."
زهرا جارویش را روی فرش کشید ،
که یعنی در حال جارو کردن است تا سید حالش را کتمان نکند. مجدد دست نگه داشت.
سید میگفت:
"یا رسول الله. کی برسد روزی که مسجد شما را آب و جارو کنیم برای تشریف فرمایی #مولایمان_صاحب_الامر.."
زهرا جارویش را کشید و دیگر صدای سید را نشنید. سید تمام قد رو به قبله ایستاد. دست راستش را روی سر گذاشت.
و مجدد خم شد و به جارو کشیدنش ادامه داد.
زهرا با خود گفت:
"کاش من هم کمی مثل سید بودم"
با همین افکار، فرشی که قرار بود جارو بزند را جارو کشید.
طبق قولی که داده بود،
جارو را کنار بقیه وسایل، به دیوار تکیه داد. نزدیک زینب رفت. نگاهی به صورتش کرد. انگار قرمز بود.
دست روی لپ های نرمش گذاشت. داغ داغ بود. مقنعه اش را درآورد. روی گردنش دانههای ریز قرمز بیرون زده بود. عرق زیادی کرده بود.
صدایش زد. بیدار نشد. مضطرب فریاد زد:
"جواد بیا زینب حالش بد است."
برای سید یک نگاه کافی بود بفهمد که تب بالایی دارد. جوراب های زینب را در آورد و با آب بطریای که آورده بودند؛ آنها را خیس کرد و به مچ پاهایش بست.
زهرا مجدد زینب را صدا کرد.
ناله ضعیفی از حنجرهاش شنید. سید، دست و صورت زینب را با آب بطری، خیس کرد. روزنامهای به دست زهرا داد که بادش بزند.
ساعتش را نگاه کرد. دو نیمه شب بود.
به جوان تاکسیران زنگ زد. سید گفت تا چند دقیقه دیگر، تاکسی میآید.
زهرا چهره نگران سید را که دید گفت:
_شما بمان مسجد کار را تمام کن. من زینب را میبرم دکتر.
سید گفت:
_آخه تنهایی بروی درمانگاه؟
زهرا همان طور که مقنعه و چادر زینب را سر کرد و پاچه هایش را پایین داد گفت:
_نگران نباش.
زینب به محض نشستن ،حالت تهوع گرفت و بالا آورد.
صدای تک بوقهای خاص جوان تاکسیران، به گوش سید رسید.
زینب را بغل کرد و به سمت در دوید.
زهرا، کیفش را برداشت و دوید تا در را برای سید باز کند. سید زینب را داخل ماشین گذاشت. کرایه ماشین و کارت بانکی را به زهرا داد. چند صدم ثانیه، به زهرا و زینب نگاه کرد و در را بست.
راننده، از اینکه سید سوار نشد تعجب کرد اما با امر
"بروید زهرا " ، با سرعت تمام، از مسجد دور شد.
صدای داد و فریاد مبهمی به گوش سید رسید. کمی مکث کرد. نتوانست تشخیص دهد صدا از کجاست.
صلواتی فرستاد که اگر دعوایی هست،
به آشتی منتهی شود.
داخل مسجد شد.
جارو دست گرفت و مسجد را با دقت جارو کرد. هر از گاهی، دست از کار میکشید و پیامکی به زهرا میداد. زهرا پاسخ میداد و او مجدد مشغول کار میشد.
یک ساعتی گذشت.
زینب زیر سرم بود. تقریبا نظافت مسجد تمام شده بود.
سید، دست و صورتش را کامل شست و وضویی تازه کرد. مشغول خواندن نماز شب شد.
چهار رکعت که خواند گوشیاش زنگ خورد:
_سلام حاج آقا. خواب که نبودید؟..مادربزرگ مدتی است بیدار شده اند و دل نگران اند. سراغ شما را میگرفتند و گفتند سحری بیاورم.
سید جریان دخترش را سربسته به چنگیز گفت و از او خواهش کرد اگر اشکالی ندارد به مسجد بیاید.
از علی اصغر که پرسید چنگیز گفت:
_خواب است. نگران نباشید. من هم تا چند دقیقه دیگر میآیم.
چنگیز، نان و پنیری که در یخچال بود را داخل کیسه ای گذاشت و به مسجد رفت. سید از کمک های چنگیز تشکر کرد.
لقمهای گرفت. آن را دست چنگیز داد.
لقمهای دیگر هم برای زهرا گرفت و داخل پلاستیک گذاشت.
لقمه سوم را چنگیز، زمانی که سید برای رفتن حاضر میشد، گرفت و به سید داد و گفت:
_تا نخورید نمیگذارم بروید. رنگ تان پریده است.
سید تبسمی کرد و گفت:
_رنگ صورت ما همین است آقا چنگیز.
و لقمه را گرفت و تشکر کرد.
چنگیز، نور چراغ قوه گوشیاش را از روی صورت سید برداشت و به اطراف مسجد انداخت.
مسجد تمیز تمیز بود.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313