eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
406 دنبال‌کننده
640 عکس
116 ویدیو
52 فایل
﷽ 🍃 وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 🍃اعراف_۵۲ کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تماس با ما: @Quranetrat_znu_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20210415-WA0023.mp3
3.97M
جزء دوم استاد معتز آقائی، تند خوانی؛
4_6037148701481240922.mp3
4.24M
جزء سوم استاد معتز آقائی، تند خوانی؛
وَ إِنْ أَخَذْتَنِی بِذُنُوبِی أَخَذْتُکَ بِمَغْفِرَتِکَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّکَ و اگر مرا به گناهانم مؤاخذه کنی، تو را به بخشایشت‏ بازخواست می‏‌کنم. و اگر در دوزخم افکنی، به دوزخیان اعلام خواهم کرد که تو را دوست دارم _مولا علی (علیه السلام) @Quranetrat_znu
حواسمان باشد... تنها یک لایک و یا یک بازنشر ساده به معنای تایید محتوای آن است... چه بسا همین یک تایید می‌تواند باعث رواج یافتن حرامی بشود... و یا باعث ترویج یک اصول اخلاقی مفید باشد. انتخابش با ماست... @Quranetrat_znu
qoran-07.mp3
4.3M
جزء هفتم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم: « مگه نمی خواي سرکار بري؟» گفت: « نه، می خوام برم خونه پیدا کنم، این جا دیگه جاي ما نیست.» ... ظهر برگشت. «چی شد؟ خونه پیدا کردي؟» «جاش چه جوریه؟» «یک زیرزمینه، تو کوي طلّّّاب.» بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه جدید. وقتی زیر زمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم! « این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟» لبخندمحبت آمیزي زد.گفت: « این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی تو زیر زمینش بشینیم تا من فکر یک جایی بردارم براي خودمون.» تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد.داشت گریه ام می گرفت. «اگه همون گربه رو بزنی، می آد این جا؟!» «زیاد سخت نگیر، حالا براي موقت اشکالی نداره.» تو همان زیرزمین تاریک و ترسناك مشغول زندگی شدیم. چند روز بعد، همان طرفها چهل متر زمین خرید. آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کردند به ساختن خانه. شب و روز کار کردند. زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را پوشیدند.خانه هنوز آجر ي و خاکی بود که اسباب واثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا. چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت، وسطش پرده زده بودیم.شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقاي طلبه اش. کم کم کارهاش گسترده شد. بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند. ازش پرسیدم:« اینو می خواي چکار؟» گفت: « یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نبایدخالی باشه.» وقتی می رفت براي پخش اعلامیه، می گفت :«اگه یکوقتی مأموراي شاه اومدن، در خونه، فقط بگو: شوهرم بناست و می ره سر کار. از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.» یک شب که رفت براي پخش اعلامیه، برنگشت.یک آن آرام نداشتم. تاصبح شود، چند بار رفتم دم در و تو کوچه را نگاه کردم. خبري نبود که نبود. هرچه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بود. همین اضطرابم را بیشتر می کرد. صبح جریان را به دوستهاش خبر دادم. گفتند:« می ریم دنبالش، ان شاءالله پیداش می کنیم.» آن روز چیزي دستگیرشان نشد. روزهاي بعد هم گشتیم. خبري نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز یک هو پیداش شد! حدسمان درست بود: ساواك گرفته بودش. چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند. پیام تازه اي از حضرت امام رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند.