eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
351 دنبال‌کننده
450 عکس
94 ویدیو
33 فایل
﷽ 🍃 وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 🍃اعراف_۵۲ کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تماس با ما: @Quranetrat_znu_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام خدمت فعالان قرآنی محفل قرآنی هفتگی هدی، برگزار نمی گردد اما تلاوت قرآن توسط خود دانشجویان برقرار است @Quranetrat_znu
29.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیامبر! به یهودی‌ها بگو: اگر واقعا عقیده دارید از نظر خدا، بهشت فقط و فقط مال شماست و نه مردم دیگر، پس چرا معطلید؟ اگر راست می‌گویید آرزوی مرگ کنید تا یک‌راست بروید بهشت... @Quranetrat_znu
خانه ي استثنایی همسر شهید سپاه که کم کم شکل گرفت، عبدالحسین دیگر وقت سرخاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود، بیست و چهار ساعت خانه.خیلی وقتها هم دائماً سپاه بود. اولها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. براي همین کار بنایی هم قبول می کرد. اکثرا شبها می رفت سرکار. آن وقتها خانه ي ما طلاب(نام یکی از محله های مشهد) بود.جان به جانش می کردي، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته بودم: «این خونه براي ما دست و پاش خیلی تنگه، ما الان پنج تا بچه داریم،باید کم کم فکر جاي دیگه اي باشیم.» هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد، تا چه برسد بخواهد جاي دیگري دست و پا کند. اول، چشم امیدم به آینده بود.ولی وقتی جنگ شروع شد، از او قطع امید کردم. دیگر نمی شد ازش توقع داشت. یک ماه رفت براي آموزش. خودم دست به کار شدم.خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر، خانه ي بزرگتري خریدم. خاطره ي آن روز، شیرینی خاصی برام دارد، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم. یادم هست که وسایل زیادي نداشتیم، همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توي فرقون و می بردیم خانه ي جدید.یک بار وسط راه، چشمم افتاد به عبدالحسین. از نگاهش معلوم بود تعجب کرده.آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش. سالم و احوالپرسی که کردیم، پرسید: «کجا می رین؟» چهار راه جلویی را نشان دادم. «اون جا یک خونه خریدم.» خندید. گفت: «حتماً بزرگتر از خونه ي قبلی هست؟» «آره.» باز خندید. «از کجا می خواین پول بیارین؟» گفتم: «هر کار باشه براي پولش می کنیم، خدا کریمه.» چیزي نگفت. یقین داشتم از کاري که کردم، ناراحت نمی شود. وقتی خانه ي جدید را دید، خوشحال هم شد. خانه خشتی بود و کف حیاطش موزائیک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: «این براي بچه ها حرف نداره، دست و پاش هم خیلی بازه.» کار اثات کشی تمام شد. عبدالحسین، زودتر از آن که فکرش را می کردم، راهی جبهه شد.
🔹دفتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری دانشگاه زنجان برگزار می‌کند: ✅دوره فرهنگی- تفریحی حامیم ویژه فعالین و علاقه مندان فعالیت های فرهنگی-سیاسی و اجتماعی دانشگاه زنجان 🫵🏻شما دانشجوی گرامی میتونی تو دوره حامیم ثبت‌نام کنی اگر: ✔️در مقطع کارشناسی تحصیل میکنی ✔️و ورودی ۱۴۰۱ یا ۱۴۰۲ هستی ✔️و علاقه داری کنار درس خوندنت، فعالیت فرهنگی، سیاسی و اجتماعی تو دانشگاه داشته باشی یا ✔️ عضو هیئت، تشکل های دانشجویی، کانون های فرهنگی و اجتماعی، انجمن های علمی و نشریات هستی 📰دوره حامیم(حلقه‌های میانی) قراره تو ۳ بخش حضوری، مجازی و اردویی، اردیبهشت امسال برگزار بشه علاوه بر دانسته هایی که تو این دوره قراره بدست بیاری، امتیازایی هم با شرکت تو این دوره کسب می‌کنی: 📚۵ نمره یه درس عمومی به انتخاب خودت(اندیشه اسلامی ۱ و ۲، انقلاب اسلامی، تاریخ و تفسیر) 👌🏻اردوی شمال 👏🏻و شرکت تو دوره کشوری (اگه تو دوره دانشگاهی خوش بدرخشی) 🙋🏻‍♂️اگه علاقه‌مند به شرکت تو دوره ای، میتونی از طریق این لینک 👇🏻ثبت‌نام کنی: لینک ثبت‌نام ┄┅═✧❁🇮🇷❁✧═┅┄ ☫ دفتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری دانشگاه زنجان 📱@nahad_znu
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🖥 | در کمین گل سرخ 🔹درباره‌ی شهید صیّاد شیرازی از زوایای مختلف می‌توان سخن گفت. با اینکه بیش از ۴۰ کتاب درباره‌ی زندگی و مجاهدت‌های آن سردار منتشر شده، به تصریحِ همرزمان و یاران وی هنوز ناگفته‌های بسیار در این زمینه باقی است و جای تولید آثار فرهنگی هنری که درخور شخصیت آن شهید باشد هنوز خالی است. 🔹در میان آثار منتشرشده‌ی مکتوب، البته کتاب «در کمین گل سرخ» اثری شاخص و برجسته است که با همکاری یاران آن شهید و به کوشش جناب محسن مؤمنی در طول سه سال تحقیق و تألیف، منتشر شده و مطالعه‌ی آن به همه‌ی اهل فرهنگ و قلم کشور و نیز به جوانان آینده‌ساز این کشور که مسئولیت اداره‌ی کشور را در گام دوم انقلاب اسلامی به دوش خواهند گرفت، توصیه می‌شود. 🔍 ادامه را بخوانید: khl.ink/f/42263
چند روزي تو خانه ي جدید راحت بودیم. مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. تو اتاق نشسته بودیم. یکدفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم. تا به خودم بیایم، چند لحظه اي گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش. فکر کردم دیگر تمام شد. یکهو: «مامان از این جا هم داره آب می ریزه!» باران شدیدتر می شد و آب چکهاي سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم، گذاشتیم زیر سوراخهاي سقف، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. بعد از آن، روز شماري می کردم کی عبدالحسین بیاید، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد. بالاخره برگشت. اما خودش نیامد. با تن زخمی و مجروح، آوردنش. بیشتر، پاهاش آسیب دیده بود. روز بعد، آقاي غزالی (فرمانده وقت سپاه خراسان) و چند تا از بچه هاي سپاه آمدند عیادت. اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم.آقاي غزالی وقتی وضع را دید، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید: «اتاق مهمان خانه کجاست؟» بهش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا کمی از اتاقهاي دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرفها، آنها هم کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند. یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقاي برونسی. گفتم: «ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین.» «ما خودمون با ماشین می بریمشون.» «حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟» «نه، آقاي غزالی کار ضروري دارن، سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.»... وقتی از سپاه برگشت، چهره اش تو هم بود. کنجکاوي ام گل کرد. دوست داشتم ته و توي قضیه را در بیاورم. چند دقیقه اي که گذشت، پرسیدم: «جریان چی بود؟ چکارت داشت آقاي غزالی؟» آهی از ته دل کشید. «هیچی، به من گفت: دیگه حق نداري بري جبهه.» چشمهام گرد شد. حیرت زده گفتم: «دیگه حق نداري بري جبهه؟!» سري تکان داد. آهسته گفت: «آره، تا خونه رو درست نکنم، حق ندارم برم جبهه.» «آقاي غزالی دیگه چی گفت؟» لبخند معنی داري زد. «گفت: زن شما هیچی نمی گه که این قدر آب می ریزه توي خونه وقتی که بارون می آد؟ منم بهش گفتم: نه، زن من راضیه.» دوست داشتم بدانم بالأخره خانه درست می شود یا نه. «آخرش چی گفت؟» «گفت: خونه ات رو تکمیل کن و برنامه ي زندگی رو جور کن، بعد اگر خواستی بري جبهه، برو.» ساکت شد. انگار رفت توي فکر. کمی بعد گفت «اگه از سپاه اومدن، شما بگو وضع ما همین جوري خوبه، بگو این خونه رو من خودم خریدم، دوست دارم همین جا باشم، اصلا هم خونه ي خوب نمی خوام.» با ناراحتی گفتم: «براي چی این حرفها رو بزنم؟!» @Quranetrat_znu
وقتی ازش پرسیدن خدا چطور می‌تونه انسان‌هایی که مردن و تبدیل به خاک شدن رو دوباره زنده کنه، گفت: همونطور که می‌تونه توی بهار، یه زمین مرده و بی آب و علف رو تبدیل به یه باغ زیبا کنه، انسان رو هم می‌تونه دوباره زنده کنه😌 @Quranetrat_znu
ناراحت تر از من جواب داد: «اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم، من هم نمی خوام این کارو بکنم.» دوست نداشتم بالاي حرف او حرفی بزنم، تو طول زندگی شناخته بودمش؛ سعی می کرد هیچ وقت کاري خلاف رضاي حق نکند. وقتی از سپاه آمدند، آوردشان توي خانه. یکی شان ساك دستش بود. همه که نشستند، بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلوي عبدالحسین. طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم. نمی دانستم چکار می کند. کمی خیره ي پولها شد.از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدي گرفته است. یکدفعه بسته هاي اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توي ساك! نگاه بچه هاي سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود. محکم و جدي گفت: «این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی تو رفاه باشن.» «ولی!...» «ولی نداره، بچه هاي من با همین وضع زندگی می کنن.» «جواب آقاي غزالی رو چی بدیم؟!» «بهش بگین خودم یک فکري براي خونه بر می دارم.» هر چه اصرار کردند پول را قبول کند،فایده اي نداشت که نداشت. چند روزي گذشت. حالش بهتر شده بود، ولی اصلا مساعد کار بنایی نبود. روزي که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند،باورم نشد. «حتماً دارین شوخی می کنین؟» «اتفاقا تصمیمی که گرفتم، خیلی هم جدیه.» «با این وضعی که شما داري، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد!» «به یاري امام زمان (عج)، هم اسمش رو می آرم، هم بهش عمل می کنم.» اصرار من، اثري نداشت.از همان روز دست به کار شد.یک طرف خانه را خراب کرد.کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر،دو تا اتاق ساخت. دو، سه شب بعد، باران شدیدي گرفت . بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند.من هم کمی از آنها نمی آوردم. مدتی بعد، همه خاطر جمع شدیم، حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می دانستم که مو لاي درز کارهاي او نمی رود. رو کردم بهش و گفتم: «حالا که حالت خوب شده و فردا می خواي بري جبهه، ان شاء‌الله دفعه ي بعد که اومدي، اون طرف دیگه ي خونه رو هم درست کن.» «ان شاءاالله» هنوز شیرینی اتاقهاي جدید تو وجودم بود که یکهو سرو صدایی از تو حیاط بلند شد. سریع دویدیم بیرون. از چیزي که دیدم، کم مانده بود سکته کنم. یک گوشه ي دیوار گلی حیاط، ریخته بود! برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم. خندید. گفت: «ان شاءالله دفعه ي بعد که اومدم، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجري می سازم.» گفتم: «با اون پنج، شش روزي که شما مرخصی می گیري هیچ کاري نمی شه کرد.» گفت: «دفعه ي بعد، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه.» صبح زود راهی جبهه شد. نزدیک دو ماه گذشت، روزي که آمد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.» خیلی زود شروع کرد. روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه ي کار را شروع کند که یکی از بچه هاي سپاه آمد دنبالش. بهش گفت: «بفرما تو.» گفت: «نه، اگه یک لحظه بیاي بیرون، بهتره.» رفت و زود آمد. خیره شد به چشمهاي من.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗 نماهنگ | برای طلوع خورشید 🎥 قرائت کامل زیارت آل‌یاسین به همراه بیانات و ذکر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از فرازهای آن ✏️ رهبر انقلاب: یاد امام زمان نشان‌دهنده‌ی این است که خورشید طلوع خواهد کرد، روز خواهد آمد. 🎧 نسخه صوتی زیارت آل یاسین 📥 سایت | آپارات 💻 Farsi.Khamenei.ir
«کار مهمی پیش اومده، باید برم.» طبیعی و خونسرد گفتم: «خب عیبی نداره، برو ولی زود برگرد.» صداش مهربانتر شد، گفت: «تو شهر کارم ندارن.» «پس کجا؟!» «می خوام برم جبهه.» یک آن داغی صورتم را حس کردم. حسابی ناراحت شدم. تو کوچه که می آمدي، خانه ي ما با آن وضعش انگشت نما بود. به قول معروف، شده بود نقل مجلس! دور و برم را نگاه کردم. گفتم: «شما می خواي منو با چند تا بچه ي کوچیک، تو این خونه ي بی درو پیکر بگذاري و بري؟!» چیزي نگفت. «اقالا همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمی کردي.» طبق معمول این طور وقتها، خندید.گفت:«خودت رو ناراحت نکن، بهت قول می دم که حتی یک گربه روي پشت بام خونه نیاد.» صورتم گرفته تر شد و ناراحتی ام بیشتر. گفت: «حالادیوار حیاط خرابه که خراب باشه، این که عیبی نداره.» دلم می خواست گریه کنم. گفتم: «یعنی همین درسته که من تو این خونه ي بی درو پیکر باشم، اونم با چند تا بچه ي قدونیم قد؟» باز هم سعی کرد آرامم کند، فایده نداشت. دلخوري ام هر لحظه بیشتر می شد. خنده از لبهایش رفت. قیافه اش جدي شد. تو صداش ولی مهربانی موج می زد. «نگاه کن، من از همون اول بچگی، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچ وقت نه روي پشت بام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم.» حرفهاي آخرش حواسم را جمع کرد. هرچند که ناراحت بودم، ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم. «الان هم می گم که تو اگه با سر و روي باز هم بخواي بري بیرون، اصلا کسی طرفت نگاه نمی کنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده اي تو این خونه مزاحم شما نمی شه، چون من مزاحم کسی نشدم، هیچ ناراحت نباش...» مطمئن و خاطر جمع حرف می زد. به خودم که آمدم، از این رو به آن رو شده بودم، حرفهاش آب بود روي آتش. وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار اندازه ي سر سوزن هم نگرانی نداشتم. چند وقت بعد آمد.نگاهش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته بود که رو کرد به من. یک «خوب» کشیده و معنی داري گفت. پرسید: «تو این چند وقته، دزدي، چیزي اومد؟» با خنده گفتم: «نه.» خندید. ادامه دادم: «اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم، اگر بگی یک ذره هم دلم تکون خورده، دروغ گفتی.»... خدا رحکمتش کند، هنوز که هنوز است، اثر آن حرفش توي دل من و بچه ها مانده. به قول خودش، هیچ جنبنده اي مزاحم ما نشده است (شهید برونسی، کم کم به وضع آن خانه سر و سامان داد)
نذر فی سبیل الله همسر شهید همیشه از این نذر و نیازها داشتم. آن دفعه هم یک گوسفند نذر کرده بودم، نذر زنده برگشتن عبدالحسین. وقتی از جبهه برگشت، جریان را به ش گفتم. خودش دنبال کار را گرفت؛ یک گوسفند زنده خرید و آورد تو حیاط بست. مادرم وچند تا از درو همسایه هم گوسفند را دیده بودند. کنجکاو قضیه شدند. علتش را که می پرسیدند، می گفتم:«نذر داشتم.» بالأخره گوسفند را کشتیم.خودش نشست و با حوصله، همه ي گوشتها را تقسیم کرد. هر قسمت را تو یک پلاستیک می گذاشت. حتی جگر و پوست و چیزهاي دیگرش را هم جداجدا، تو چند تا پلاستیک گذاشت. کارش که تمام شد، دستها را شست و گفت: «یه کیسه گونی بزرگ برام بیار.» «گونی می خواین چکار؟» اشاره کرد به پلاستیک‌ها و گفت: «می خوام اینارو بگذارم توش.» فکر کردم خودش می خواهد سهم فک و فامیل و همسایه ها را ببرد در خانه هاشان.گفتم: «شما نمی خواد زحمت بکشین، من خودم با بچه ها می برم.» لبخند زد. انگار فکرم را خواند. با لحن معنی داري پرسید: «مگر شما این گوسفند رو «فی سبیل الله » نذر نکردي؟» «خوب چرا.» «پس برو یک گونی بیار.» رفتم آوردم. همه ي پلاستیک‌ها را که قسمت کرده بود، ریخت توي گونی، حتی یک سیر گوشت هم براي خودمان نگه نداشت. کیسه را گذاشت پشت موتورش. گفت: «تو فامیل و همسایه هاي ما، الحمدالله کسی نیست که به نون شبش محتاج باشه.» خداحافظی کرد و رفت نمی دانم گوشتها را کجا برد و به کی ها داد، ولی می دانم که یک ذره از آن گوشتها را نه ما دیدیم و نه هیچ کدام از فامیل و در و همسایه. چندتایی شان می خواستند ته و توي قضیه را در بیاورند. «گوسفند رو کشتین؟» «آره.» وقتی این را می شنیدند، چشمهاشان گرد می شد. «چه بی سرو صدا!» حتما انتظار داشتند سهمی هم به آنها برسد. شنیدم بعضی شان با کنایه می گفتند:«گوسفند رو براي خودشون کشتن!» بعدها هم اگر گوسفندي نذر داشتم، همین کار را می کرد. هرچی هم می پرسیدم: «گوشتها رو کجا می برین؟» نمی گفت. هیچ وقت هم نگذاشت کسی بفهمد.
هدایت شده از ربیع القلوب
🔸دوره "انسانِ‌مدیر؛ انسانِ‌سعادتمند" (مدیریت از پنجره قرآن کریم) 🔹بصورت آنلاین و اعطای گواهی معتبر ▫️زمان برگزاری دوره: 📌 روزهای شنبه تا چهارشنبه اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ ساعت ۲۰ الی ۲۲:۳۰ (به مدت ۱۰ شب) ✅ جهت ثبت‌نام و کسب اطلاعات بیشتر، به آیدی @dele_bahari پیام ارسال بفرمایید. https://eitaa.com/joinchat/2586378832C291df762f0
بسم الله الرحمن الرحیم مسابقات تولید محتوای دیجیتال "ریاح" با محوریت بهار طبیعت🌱🌸 همراه با جوایز نقدی برای کسب اطلاعات بیشتر به کانال قرآن و عترت دانشگاه زنجان مراجعه نمایید. @Quranetrat_znu
توضیحات کلی مسابقات تولید محتوای ریاح از تمامی فعالان تولید محتوای دیجیتال، دعوت به عمل می‌نماید تا در مسابقات "ریاح" شرکت داشته باشند. 🔸️عکس نوشته برای شرکت در این بخش، یک عکس از زیبایی‌های طبیعت مورد نیاز است. محتوای متنی عکس نوشته که برداشتی از آیه ۹ سوره فاطر می‌باشد، در اختیار شرکت‌کنندگان قرار خواهد گرفت. انتخاب برترین‌های عکس نوشته، به صورت نظرسنجی و در کانال کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان، رقم خواهد خورد. 🔹️کلیپ ویدئویی از بهار و زیبایی‌های طبیعت مورد نیاز است. محتوای صوتی، که صوت آیه ۹ سوره فاطر می‌باشد، طبق سلیقه اعضا، از قاری مورد علاقه شان باید استفاده شود انتخاب برترین‌های بخش کلیپ، توسط داوران کانون قرآن و عترت انجام خواهد شد. 🔸️پادکست تولید محتوای صوتی، با محوریت ترجمه آیه ۹ سوره فاطر، بخش بعدی مسابقات ریاح می‌باشد. همچنین تنظیم متن پادکست، به سلیقه شرکت کننده بستگی دارد. اما باید از چند کلمه کلیدی "بهار، ریاح، طراوت، زندگی" استفاده نمایند. داوری این بخش، توسط تیم داوری کانون قرآن و عترت صورت می‌گیرد. 🔹️موشن گرافیک برای این بخش، شرکت کنندگان گرامی باید از محتوای زنده شدن زمین و سرسبز شدن دوباره آن استفاده نمایند و آن را در قالب موشن گرافیک به اجرا دربیاورند. انتخاب برترین آثار این بخش، توسط داوران کانون صورت می‌گیرد. برای شرکت در مسابقه، نام و نام خانوادگی و بخش مورد انتخاب خود را به @Quranetrat_znu_admin ارسال نمایید. برای کسب اطلاعات بیشتر، به روابط عمومی کانون مراجعه فرمایید. @Quranetrat_znu
﷽ محفل انس قرآن کریم هدی ✨️عاشقانه های خدا با من✨️ 🕰یکشنبه ۹ اردیبهشت ساعت ۱۶ 🕌مسجد باقرالعلوم دانشگاه زنجان آیات ۱۴۹ تا ۱۵۱ سوره مبارکه بقره موضوعات: - مطالب دیگری پیرامون قبله (قسمت 2) - پیامبر موعود در عهدین (عتیق و جدید) (قسمت 2) @Quranetrat_znu
تجمع دانشجویان و اساتید دانشگاه های زنجان در حمایت از مردم فلسطین و محکومیت دستگیری دانشجویان و اساتید آزادی خواه حامی فلسطین 🔸دانشگاهیان در حمایت از مردم مظلوم فلسطین و خیزش ضد صهیونیستی دانشجویان دانشگاه های آمریکا تجمع خواهند کرد. 🔹از عموم جامعه فرهیخته دانشگاهی استان زنجان برای شرکت در این تجمع دعوت به عمل می‌آوریم. 📆 زمان: روز دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ماه ⏰ ساعت ۱۰:۳۰ 📍مکان: دانشگاه زنجان، روبروی کتابخانه مرکزی ♻️ با ما همراه باشید ️@Znu_farhangi