#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت نهم9⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ{زهرا.ت}
چند روزی بود رضا تو #فکر بود...
نمیدونستم چشه اما با من همیشه #مهربون بود...
رفتار معصومه هم یه جوری شده بود...
چشماش #غصه داشت ....
+رضا جان
-جان
+نمیخوای بگی چی شده؟
-چیزی نیست آخه گلم
+من میفهمم حالتو ...
بهم بگو دیگه ...
-بلند شد و دستشو کشید تو موهاش....هر موقع تو فکر بود این کارو میکرد...
+گفتم : چی شده خب؟ به من بگو
-هیچی ....هیچی ...بعد هم رفت اتاق
.....شب بود....
یه صداهایی به گوشم میخورد...
چشمامو یکم باز کردم👁
بله....درست حدس زده بودم..
رضا داشت ساکشو برمیداشت😞
پس بخاطر این تو فکر بود...
چشمامو نیمه باز نگه داشتم تا بتونم ببینمش ....
اشکام شروع کردن به اومدن🐃...
سخت بود جدایی ازش ...
خیلی سخت😞
اما ...من راضی بودم ...خودم همیشه بندِ پوتیناشو میبستم .. خودم این #زندگی رو انتخاب کرده بودم...
من خودمم حاضر بودم فدایی حضرت زینب بشیم...ولی...
الان نه...توروخدا الان نه💔
چشمامو بستم....و اشکام بی صدا روون شدن😭
وقتی بیدار شدم سردرد بدی داشتم. خیلی بد🤕 حتما مال گریه های دیشبه....
چشمامو بستم...یه لحظه هم فکر کردن بهش سخت بود...
من آرزو داشتم با رضا برم خرید واسه بچمون....اما....💔
هوفف اومدم بلند شم که سرگیجه😵💫باعث شد بخورم زمین...
رضا بیدار شده بود و نگام میکرد ...
خیلی ترسیده😨 بود و نگران شده بود
بدو اومد سمتم...
پاهام اینقدر بی جون بود که حالِ بلند شدن هم نداشتم😞
سرم هنوز درد میکرد و گیج میرفت🤕...
از طرفی هم با افتادن روی زمین بچه ها مدام لگد میزدن و دل درد گرفته بودم ....
چهره درهمی داشتم
رضا :
-چیشده؟ زهرااااا جاااااان
پاشو ببینم ...
+نمیتونم...بلند شم...😖
-- خیلی خب...
دستامو گرفت که بلند کنِ یه لحظه ول کرد ...
نگام کرد و گفت تو چرا اینقدر یخی؟😨
سرم پایین بود و دل درد امونمو داشت میبرید...
تقریبا داد زدم
آییییییی🐺
بلندم کرد و گذاشتم رو تخت ...
زنگ زد اورژانس....
دیگه هیچی یادم نمیاد........
چشمامو باز کردم ...
رضا پیشم نبود....
نکنه رفته😱😳
اومدم بلند شم که دستم کشیده شد و سوخت ....
سِرم کنده شد😒
خون داشت میومد که یه دستمال از کنار تخت برداشتم گذاشتم روش..
رضاااااااا
رضااااااااااا
+سلام....بله؟ چیزی شده ؟
خوبی؟
-هوفف آره😞 خیالم راحت شد...
نرفته بود
کنارم نشست ...اومد دستمو بگیره که دستمال خونیو دید...
+چرا به من نگفتی بیام؟😡
این چه وضعشه آخه(به دستم اشاره کرد👈)
یه چسب زخم آورد و زد روش ...
بعد از اینکه دستاشو شست اومد پیشم....
سرم رو گذاشتم رو بالش ...هنوزم سردرد داشتم ...
رضا گیره ی موهامو باز کرد و شروع کرد به نوازش کردن......
یه قطره...دوقطره...دیگه نتونستم و سرمو گذاشتم رو سینش شروع کردم به بلند بلند گریه کردن😭
با گریه گفتم :
+رضا کی میخوای بری؟