#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت بیست و پنجم5⃣2⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ {زهرا.ت}
بعد از خوردن غذا رضا اصرار کرد که برم بخوابمـ😴اما گفتم خوابم نمیاد👀 ...
رضا رفت خوابید و گفت کاری داشتی صدام کن
رفتمـ سمت اتاق بچه ها و پنجره شونو باز کردمـ ...
باد خنکے از سمت پنجره موهامو به بازی گرفته بود...
لباسای بچه ها رو پایین آوردمو کلی نگاهشون کردمـ ..
لباس بچه هارو جمع کردم و یکم اتاقو مرتب کردم...
یکم دلم درد گرفت اما به روی خودم نیاوردم و رفتمـ که بخوابم
همین که نشستمـ دردش بیشتر شد😥
خیلی سعی کردم که خودمو سرگرم کنم ...اما نشد
از این دردها زیاد داشتمـ اما ..نه به این شدت😖
بزار برم آب بخورمـ🍶
شاید بهتر شدمـ
تو راه آشپزخونه بودمـ که
زیر دلمـ پیچ زد
احساس درد زیادی داشتم😰
به روی خودم نیاوردمـ....
لیون آب رو پر کردمـ و آب خنکی خوردمـ
بچه ها پشت سر هم لگد میزدن
😫
دل دردِ بدی داشتم
یهو نفهمیدم چی شد ...
لیوان از دستمـ افتاد رو سرامیک های آشپزخونه و شکست😣
و صدای داد و افتادنم روی کاشی ها
آییییییی
😖😫
رضا بدو بدو به سمت آشپزخونه اومد و اسمم رو صدا میزد...
-زهرا...
زهراااااااا😨
رضا نشست کنارمو نگران گفت:
-چیه؟😱
چیشده؟😳
وایسا وایسا ...
بشین الان زنگ میزنم اورژانس
توان بلند شدن نداشتم و کشون کشون خودمو رسوندم به سالن پذیرایی ......
رضا لباسشو سریع پوشید ...و برای منم لباس آورد ...
دل دردم هر لحظه بیشتر میشد ...و داد میزدمـ :
🐺🐺🐺
آیییییییی
واایییییی خدااااااااااا
آییییییی
رضااااا بچه هااااامون دارن میمیرن فکر کنم
واییییی😱😭
گریه میکردمو داد میزدمـ😭
رضا همـ هول شده بود و تند تند لباسامو میپوشید....
صدای اورژانس اومد
رضا تقریبا بلندم کرد و تو بغلش گریه مےکردمـ ...
منو گذاشت روی تخت و نشست کنارم ...
از لحظه های آخر چیزای کمے یادمه ...
من گریه میکردمو بلند میگفتم:
یا فاطمه ی زهرااااا😣😖😭
رضا هم بدتر از من ...
زیر لب فقط صداشو میشنیدم که میگفت :
یا ضامن آهو
ضامن سلامتی زهرامو بچه هام شو ....💔😢🥺
رضا دستشو داد به دستمو گفت
هر موقع درد داشتی دستمو فشار بده ...
هر چقدر هم دردش زیاد بود اشکال نداره
محکمـ تر فشار بده
آرومـ باش چیزی نیست خانومم الهی بمیرم برات عشقم😔
الان میرسیم بیمارستان😢
فقط #دعا میکردم...
اسم همه ی امامارو گفتمـ فکر کنمـ
به سمت اتاق عمل که میرفتمـ ترسیده بودمـ خیلی میترسیدم😱😱😱
کم کم رضا هم ازم دور شد و من وارد اتاق شدمـ
☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
صدا میشنیدمـ :
صدای گریه ی بچه ...
صدای کسی که انگار در گوشمـ مدامـ میگفت:
🌸سبحان الله🌸
❣سبحان الله❣
🌾سبحان الله🌾
چیزی متوجه نشدمـ ....
چشمامو باز میکنمـ نورِ سفیدی توی چشمم میتابه ....
دستمو روی شکمم میکشمـ
خالی شده
کنار تخت رو نگاه میکنم ..
چیزی نیست جز یه میزِ فلزی سفید رنگ که روش یه پارچه آب وجود داره .....
بچه هام کوشن؟😨
کسی داخل اتاق نیست رضا کو؟
درِ اتاق باز میشه و پرستاری سفید پوش داخل میاد...
-به به سلامـ زهرا خانمـ #بیدار شدین؟
مادرِ دوقلوها🙂
+سلامـ ..ممنون ...
بچه هام کجان؟
همسرم کجاستـ؟
-بچه ها داخل اتاقِ نوزادان ..
خوابن
ماشاءالله چقدر نازن ...
دوتا بچه ی تپلے😊
دخترت رو برات نگم که ضعف میکنی ....
همسرت هم دید خوابی رفت بیرون......
چند تا از فامیلاتونم
میخواستن بیان که موندن وقتِ ملاقات...
+میشه بچه هامو ببینمشون؟🥺👧👶
-آره عزیزم ...بزار همسرت بیارِ دست تنها از پسِ این دوتا وروجک فکر نکنم بر بیای😉
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت بیست و هفتم7⃣2⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ {زهرا.ت}
-خیلی دردم گرفت🥺اصلا باهات قهرم
حسین رو بلند کردم ببرم ....
که محکم بغلم کرد....
مدام میگفتم ولم کن اونم ول نمیکرد
میگفت بخشیدی؟
۰[چه ناز کشیدنا💓😐]۰
حسین هم که انگار نه انگار که شیر میخواست گریش بند اومده بود😐
یکی نیست بگه بچه تا الان داشتی گریه میکردیا
گریه کن دیگه الان لازمه😐
هیچی دیگه بالاخره به زور ازش فاصله گرفتم و گفتم بخشیدم😌
خندم گرفته بود تابلو بود😂
یه ذره رفتم وقتی رسیدم جلو درِ اتاق گفتم نصف تهرانو بهت بخشیدم
مالِ خودت😂و فرار کردم🏃♀
اومد دنبالم منم که بچه به بغل وقتی رسید با دست علامت تسلیم نشون دادم 🙌
حسین هم که انگار نه انگار شیر میخواست بچم
تو بغلم خوابش برد😐😴
بچه هارو گذاشتم تو تختاشون و رفتم اتاق خودمون که لباس هامونو حاضر کنم ...
خب بزار ببینم ....🤔
این لباسه خوبه ..؟
یه سارافون سرمه ای بلند با
یه روسری که توش رگه های خطی
صورتی و سرمه ای بود با یه شلوار مشکی ...بهم میومدن ....
رفتم سرِ کمد رضا که از پشت دستی نشست پشت شونم و گفت :
زهرا خانم سر کمد من چیکار میکنن؟🤔
منم گفتم:
-زهرا جونت دارن لباس حاضر میکنن😅
خندید و نشست رو تخت😅
حدودا از زمانی که گفتن یه سالِ دیگه باید وایسی برای اعزام به #سوریه ٦ماه میگذشت ...🙄
سرش رو از تو گوشی بلند کرد و گفت :
بچه ی مردم تموم شد از بس نگاهش کردی😉
ای بابا من از اون موقع رو رضا زوم شدم🤦♀
سریع برگشتم ...کتِ سرمه ای با شلوارِ سرمه ای رنگ با یه لباس سفید رنگ زیبا ....آماده کردم ...
خب اینم از این.
رفتم اتاق بچه ها ...
برای زینب یه پیراهن سرخابی با مدل توت فرنگی که با تل و دستبند و کش موی توت فرنگی مینداخت و علاوه بر این یه جفت جوراب سِت همینا آماده کردم ...
موها و چشمای زینب خیلی قشنگه..
ته چهرش شبیه باباییشه
فقط با این تفاوت که رنگش کمی بیشتر از رضا سفید بود چشماش تقریبا به عسلی میزد ...
و رنگ موهاش و ابروهاش قهوی ای تیره ....
دوست داشتنی👧
اما حسین برعکس بود..😁
پوست گندمی و پسرونه ...چشمای قهوی ای روشن با موهای تقریبا مشکی رنگ و تپل🙂
خداروشکر به نظر منو رضا بچه ها که سالم باشن از همه چیز بهتره ...
برای حسین هم یه تاپ و شلوارک تابستونی به رنگ آبی 💙 و یه جفت جوراب سفید ..
خب خداروشکر اینم از لباسا👨👩👧👦
ساعت ٤ و نیم شده و قراره ٨ شب بیان میخواستم زودتر برم که کمک کنم اما معصومه گفت با بچه ها سختت میشه و اگه دوست داری ساعت ٧ بیا ...
خونه رو جارو زدم
ظرفا رو هم شستم
خیلی خسته شده بودم
رفتم رو تخت و گفتم من خوابیدم ٦ و نیم صدام کن لطفا
-باشه عزیزم راستی خسته نباشی اجازه میدادی من جارو میزدم خانوم جان☺️
+نه بابا ..ممنون پس...
عصر بخیر😴
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
+زهرا..
زهرا جان ...
زهرا خانم؟
-هوم؟
-بلند نمیشی ساعت یه ربع به هفته ..
-عه چرا دیر بیدارم کردی؟
+سلام علیکم😁
همینطور که سرمو میخاروندم گفتم:
چیزه سلام😅
-وقت خواب خوش خواب خانم؟
+رضاااا😡
-جان؟
همینطور که از تخت پایین میومدم پرسیدم:
+بچه ها خوابن هنوز؟
-حسین که نمیدونم خواب چی میبینه که همش داره میخنده تو خواب😁
+جانم😍بچم مثلِ مامانش خوش اخلاقه دیگه تو خوابم میخنده😅
-بله دیدم الان عنایات اخلاقیتون رو😐😂
+رضاااا😠
من اخلاقم بد نیست یکم فقط ...🤔...
از خواب پا شده بودم خب😶
-بله شما که نفسِ منی😍😁
+زینب چی؟
-زینبم بیدار شد.یه ذره تختشو تکون دادم خوابید دوباره😁
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت بیست و هشتم8⃣2⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ{زهرا.ت}
بچه هارو حاضر کردم و خودمونم حاضر شدیم ...
حسین دستِ من و زینب دستِ رضا بود...☺️
سوار ماشین شدیم و بچه ها رو گذاشتم عقب کمر بندهم بستم براشون و راه افتادیم ...
تا برسیم ٧ و نیم شد ...
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
دینگ دینگ🔔
صدای زنگ در که اومد معصومه گفت :کیــــــــــــهـ؟؟
رضاهم گفت ماییم😁
خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با مامان زیبا و پدرجون
معصومه منو با هول و ولا کشید تو اتاق
:👇👇🤔
-زهرااا😨
+جان؟
-لباسم خوبه به نظرت؟
🤔🤔
یه زیر سارافونی شیری با سارافون زیبای یاسی که با یه روسری کرم و بنفش کم رنگ که پایینش نگین هاے براقی کار شده بود با شلوار شیری رنگ تیپشو کامل کرده بود ...
+آره خوبی☺️
دستاشو گرفتم و گفتم:
وای باورم نمیشه معصومه داره عروس میشه❤️😍
-ای بابا هنوز نه به داره نه ...
اجازه ندادم حرفشو کامل کنه و گفتم:
-دوسش داری؟🧐
کلی سرخ و سفید شد و گفت🐟🙈🙊
+خب میدونی😌
به نظرم پسره خوبیه
یعنی ... جز بچه #مذهبی های دانشگاس و حتی خودش تو #دانشگاه بهم نگفت و
منو تعقیب کرده بود که بدونه خونمون کجاست ...
بعدهم مامانشو هفته پیش فرستاد خونمون ...
+خب این درست ولی معصومه اول باید باهاش صحبت کنی...
باید ببینی نقاط اشتراکتون چیه.
فقط از روی ظاهر تصمیم نگیری ها😉
-باشه🙈☺️
صدای زنگِ در به مکالممون خاتمه داد و باعث شد بریم پیشواز
یه خانمِ زیبای #محجبه که بی شباهت به مامانِ رضا نبود...و یه جعبه شیرینی به دستش بود ...
یه آقای خوش برخورد مسن با محاسن سفید ... چهره آرامش بخشی داشت ...
بعد هم که آقا داماد اومد ...😁🐢
پسری سربه زیر با یه دسته گل پر از رز🧔💐
بعد رو به همه خیلی آرام و متین سلامی گفت و سریع سرشو انداخت پایین ...
{اوه اوه قیافش به اونایی که ده دقیقه به شهادتشون مونده میزنه😂}
مامان زیبا دسته گل رو گرفت و ڱذاشت روی میز ...
رضا گرم دستشو فشرد و باهم روبوسی کردن ...
بعدا فهمیدم از هم هیئـتی های رضا بوده👬
مادر ها باهم و پدر ها هم مشغول صحبت بودن
آقا محسن و رضا هم که از قبل هم رو میشناختن خوب گرم گرفته بودن ...
رفتم آشپزخونه
معصومه پشتِ میز نشسته بود و با ناخناش بازی میکرد ...حواسش بهم نبود که با صدای آرومی در گوشش زمزمه کردم :
-به به عروس خانم ...تو لباس عروسی ببینمتون ان شاءالله👰 نبینم تنها بشینی ...😅
+عه سلام ...اومدی؟
چشمم افتاد به جعبه شیرینی که هنوز دست نخورده رو میز بود ...
+وااا ...😯
معصومه تو هنوز شیرینی هارو نچیدی تو ظرف؟
+ای واای نه ...🤦♀
سریع یه ظرف آورد که گفتم بده من میچینم تو سماور رو خاموش کن خودشو کشت ...
پیش دستی و میوه هم که تو سالنه
وقتی چیدم صدای بلند
پروانه خانم .. (مادر داماد ) اومد که گفت :
عروس خانم چایی معروفو نمیارن؟
مامان زیبا هم گفت:
معصومه جان دخترم ...چایی رو بیار....
من چایی رو ریختم ...و شیرینی رو بردم و رو به معصومه گفتم ...
خانوم خانوما من رفتم یکم بعد من چایی هارو بیار
شیرینی رو بردم🧁🍪🍰🍩
گذاشتم رو میز و گفتم : دستتون درد نکنه زحمت کشیدین☺️
معصومه اومد و نگاه همه روش خیره شد ...
از ته دل برای خوشبختی و عاقبت بخیریش #دعا کردم
بعد از تعارفات و حرفای همیشگی قرار شد که دوتا جوون برن با هم حرف بزنن
معصومه بلند شد و با آقا داماد[آقا محسن ] رفتن تو اتاقش ......
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت بیست ونهم9⃣2⃣
نویسنده :ڪلنا فداڪ {زهرا.ت}
تقریبا بعد از ١ ساعت معصومه و آقا محسن تشریف آوردن بیرون ...
خدا میدونه از همین حالا فضول سنجم فعال شده🤓
جناب ریاحی {پدرِ آقا محسن}
پرسید که چی شد؟
و....
آقا محسن هم جواب داد که :
گفتن یه هفته فرصت بدین که فکراشونو بکنن
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
بعد از رفتن خانواده ی ریاحی ...
رضا زینب رو خوابوند با حسین بازی میکرد حسین هم تو جاش دستاشو تکون میداد و میخندید ...👶😍
با معصومه داشتیم خونه رو تمیز میکردیم ...
بابا و مامانِ رضا هم رفته بودن مسجد
رفتم سمتِ معصومه و آروم زدم به پهلوش:😁
-معصومه
+هوم.
-نظرت چیه؟
+خب...باید فکر کنم😇
-😐نظرت چیه خب به من نمیگی؟
+آخه واقعا نمیدونم بحث یه عمر زندگیه😌
-به نظرم چله ی زیارت عاشورا بگیر
منم همین کارو کردم خدا رضا رو بهم داد🙃
+باشه ..راستی چقدر مونده تا ماه رمضون ؟ ...
-یه ماه مونده فکر کنم...
+آها...
❣~★❣~★❣ ~★❣ ~★❣
ماه رمضان 🌙👇
٣ ماه دیگه مهلتِ ١ سال و نیمه رضا تموم میشه و میره سوریه
احتمالا ٢ ماه اونجا باشه...
وای ساعت چه دیر میگذره😑
امروز دهمه ماه رمضونه ...
بچه ها تقریبا ۶ ماهه شونه..
رضا گفت بخاطر بچه ها میخوای روزتو نگیر و اینا ...ولی دلم راضی نمیشه ...آخه مگه من میدونم سالِ بعد هستم یانه😕 ؟
تازه حیف نیست ماهِ به این خوبی ...
در حالِ خوندن جز ده قرآن بودم که صدای گریه زینب بلند شد👧🐃🐺
چشمای عسلی نازش خیسه😭
ای جانم❤️
بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم
هیس مامانی ببین داداشی از #خواب #بیدار میشه ها ...🤫
هی تکونش میدادم اما نه خیر ساکت بشو نبود ...
رضا هم رفته بود پایگاهشون
ای بابا ...جغجغه شو برداشتم یه ذره جلوش تکون دادم ساکت نشد😐
شاید باید عوضش کنم؟🤨
نخیر ...پس چشه .
گرسنه هم که نیست😕
آها فهمیدم زینب خانم ...بابا میخوای؟🤓
زنگ زدم رضا ☎️
با بوق دوم برداشت...📞
+الو...رضا سلام
_به به خانومم ...سلام علیکم😊
+میشه زودتر بیای خونه
_چیزی شده؟
+ زینب بی قراری تو رو میکنه...
_آخی ..زود میام چشم ...چیزی نمیخوای شما؟
+نه ممنون زودبیا تا حسین رو بیدار نکرده😅
_باشه ...خداحافظ
یاعلی👋
+خداحافظ
یاعلی
#بسم_الرب_شهدا
#پرواز
قسمت سی ام 0⃣3⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ {زهرا.ت}
صدای در که اومد رفتم درو باز کردم ....
سلام کجایی آقایی ...نگاه کن بچه رو ...
بچه :....( ساکت )
من : ؟؟ 😳😐
رضا :😁 بچه که ساکته....
همونطور که بچه رو بغل میکنه میگه :
خو خودت دلت تنگ میشه
بگو خودم دلم تنگ شده منم زودتر میام خونه😉
من:🐞واقعا الان چی باید بگم ....رضاااااااا
-هیس عزیزم حسین بیدار میشه ها🤫
من:😐((بسه دیگه))😐
میرم تو اتاق و شروع میکنم به خوندن ادامه ی جز ده #قرآن .....
به این آیه میرسم که گِریَم میگیره😭
❣🌹❣🌹
جز ١٠ _سوره الأنفال_آیه ٧٢👇🏻
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ آوَوْا وَنَصَرُوا أُولَئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُمْ مِنْ وَلَايَتِهِمْ مِنْ شَيْءٍ حَتَّى يُهَاجِرُوا وَإِنِ اسْتَنْصَرُوكُمْ فِي الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ إِلَّا عَلَى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ مِيثَاقٌ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ [72]
آنان كه #ايمان آوردهاند و مهاجرت كردهاند و با مال و جان خويش در #راه_خدا #جهاد كردهاند 🔮
و آنان كه به مهاجران جاى داده و ياريشان كردهاند، خويشاوندان يكديگرند. 🦋
((و آنان كه ايمان آوردهاند و مهاجرت نكردهاند خويشاوندان شما نيستند❌ ))
تا آن گاه كه مهاجرت كنند. ولى اگر شما را به يارى طلبيدند بايد به ياريشان برخيزيد مگر آنكه بر ضد آن گروهى باشد كه ميان شما و ايشان پيمانى بسته شده باشد.
و خدا به كارهايى كه میكنيد بيناست. 🔅(72)
قرآن مبين🌺
❣🌹❣🌹
خدا انگار میخواد حالیم کنه ...
دارم به خودم فکر میکنم ...
چرا زندگیم #هدف نداره؟😔
چرا به فکـر #شهادت نیستم...
چرا به فکر #پرواز تا #خدا نیستم😭
باید یه کاری کنم ...
😔🦋
بعدِ تموم شدن جز دهم ...
دستامو میگیرم #سجاده رضا رو باز میکنم دستامو بالا میگیرم🤲🏻
باتمام وجود به خدایی فکر میکنم که مهربونه و دوستم داره ...
یه #صلوات میفرستم و دعامو شروع میکنم ....
شنیده بودم ...
چون صلوات دعای مستجابه اگر اول و آخر #دعا بگی خدا چون خیلــــی بزرگه بخاطر اون دعاهای مستجاب دعاهای وسط هم برآورده میکنه
اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهمـ🌸
خدایا ...ببخش بنده بدِتو ..ببخش گناهامو ...خدایا تو بزرگی ...تو غفوری ...جز تو راهی ندارم
اگه شما که من بندتم نخوای؟
کی منو بخواد؟😔
خدایا ...منو #عاشق خودت کن ...
صدای اذان موبایلم بلند میشه...
الله اکبر الله اکبـــر📣
نگاه میکنم ...
اذان عصرِ ...
انگار یه نشون از طرف خداست😭
زمزمه میکنم ...
خدا بزرگ است🌸😭
گریم شدت میگیره ....و ادامه دعا میگم ...خدایااااا شهیدمون کن😔😭💔
اگه میشه هممونو باهم #شهید کن
خدا جونم بپذیرمون به درگاهت ...
راضی ام به رضات
چشمم به تربت اباعبدالله الحسین که توی سجادست میوفته ...
یادم میاد ...
حدودا ١٨ سالم بود که برای تعطیلات عید به #کربلا رفتیم ...😭
تا الان چقدر کربلا عوض شده ...😔
کاش خدا بخواد و ارباب بطلبه
بی تااااب
سر به سجده می برم و میگم :
خدایااا... خدای من❣
شاید اولین باره میخوام یه حرفی رو بهت بگم ....
عاشقتم...😭هرچند میدونم به پای عشق تو به بنده هات نمیرسه💔😭
توی سجده صلوات آخر دعامو هم میفرستم و سربلند میکنم...
اشکامو پاک میکنم
سجادمو میبندم
و خداروشکر میکنم .....🤲💝
#بسم_الرب_شهدا
#پرواز قسمت سی و یکم1⃣3⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ{زهرا.ت}
خب ... چقدر مونده تا #افطار ؟حدودا ٣ ساعت ....😊رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به پختنِ قرمه سبزے ...#مداحی رو روشن کردم و شروع کردمبه کار کردن 🌹قدم قدم با یه علم ان شاءالله #اربعین میام سمت #حرمـ😭چقدر دلم #هوای_کربلا کرده ...#بین_الحرمین ...واااای که هرچی بگم کم گفتم ...آخه من کربلایی شدنم #قصه داره ...چشمامو میبندم میرم به اون موقع هایی که ارباب دستمو گرفت و کربلاییم کرد😍 حدودا نزدیکای ١٨ سالم بود که......صدای همهمه بچه های مدرسه میومد ...همونطور که از توی سالن کلاسا رد میشدم ...صدای بلندِرخانم کاظمی (معاون مدرسه)میومد که به بچه ها تذکر میداد🍁❣🍁❣🍁❣اواخر دی ماه بود ... دوتا #دوستِ_صمیمی هم #عقیده با خودم داشتم ((مریم و سهیلا)) سهیلا تجربی میخوند و زنگای تفریح میتونستیم همدیگرو ببینیم ...و مریم توی کلاس بغل دستیم بود...معلم داشت از هندسه برامون توضیح میداد ..بی حوصله نگاهش میکردم ...آخه یه مبحث رو چندبار باید گفت ....😒با جامدادیم بازی میکردم و گه گاهی نیم نگاهی به معلم و تخته می انداختم ...صدای معلم بلند شد...🔉خانم نوری... بفرمایید این مسئله رو حل کنید .......صدای رضا منو به زمان حال میاره🌹 -زهرااااااا🐺 +جانم؟ -کجایی ؟ سه بار صدات کردم... + چی میخواستی بگی؟😁 -میگم ... 🤨برای مدافعای حرم ثبت نامِ کربلا گذاشتن ...نظرت چیه بنویسم اسممون رو؟- آره آره حتماساعت رو نگاه کردم ....دوباره سفر به گذشته شروع میشه ....
#بسم_الرب_شهدا
#پرواز
قسمت سی و دوم2⃣3⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ {زهرا.ت}
اون موقع ها #شهدا رو زیاد نمیشناختم ...یعنی به طور کلی شهدا برام عزیز بودن ...ولی ...نه اینقدر که در موردشون چیزی بدونم و...
اما یکی از دوستای مشترک من و مریم و سهیلا
که توی مدرسه ی ما نبود ....
خیلی شهدا رو میشناخت
اسمش فاطمه سادات بود ...
دختری #مهربون ...#مومن ...#چادری #باحجاب ...#شیک_پوش و ....با #اخلاق خوب و.......
رجبی (معلم ادبیاتمون) داشت صحبت میکرد که مریم زد به پهلومو گفت :
-جمعه صبح میای بریم #گلزار_شهدا ؟
+اممم ...بزار از مامانم بپرسم ...
-خودت تا حالا رفتی؟
+ ...یه بار
-ایندفعه با فاطمه سادات میریم ..گلزار شهدا رو خیلی خوب بلده💟
-باشه ...ببینم چی میشه ..بهت خبر میدم ....
از مامان اجازه گرفتم و قرار شد جمعه ساعت ٨ صبح با خواهرِ مریم که ماشین داشت و سهیلا و فاطمه سادات و خودِ مریم بریم گلزار شهدا♥
بار دومم بود که میرفتم ...شهدا به نظرم عزیز بودن برای هر قشرِ #جامعه .....
بعد از رفتن به
سرِ مزار #شهید_حسین_فهمیده ؛
و #شهید_چمران ؛
شهید حاج امینی
و شهدای #مدافع_حرم و شهدای دیگه ....
به دنبال فاطمه سادات به قطعہ
"سرداران بی پلاک رفتیم"🌹🍃
((قطعه ی شهداے گمنــــــامـ))
سرِ یه مزار #شهید_گمنام فاطمه سادات نشست و شروع کرد به گریه کردن ...😭😭😭
و بعد رو به ما گفت :
من از این #شهید خواستم تا پیش #خدا
وساطت کنن که من برم #کربلا 🍂😭💔
با عجله پرسیدم:
چی شد رفتی؟
-آره😔😭💔
بهشتِ عالم به نظرم کربلاست🌹
بازم کارِ خدای مهربون بود که امام حسین (ع) منو طلبید ...
چشمام کم کم داشت شروع به باریدن میکرد....😢
منم از شهید خواستم تا وساطت کنن
که بریم کربلا
و خداجون قبول کنه...
اما ...به نظرم یه آرزوی محال بود😕💭
#بسم_الرب_شهدا
#پرواز
قسمت سی وسوم3⃣3⃣
نویسنده :ڪلنا فداڪ {زهرا.ت }
💠🔅💠🔅💠🔅
صدای "اسماء الحسنی" از تلویزیون پخش میشه ...
حدودا ٦/٧ دقیقه به #اذان مغرب مونده ...
بسم الله الرحمن الرحیم🌺
نسئلک یا من هو الله الذی لا اله الا هو الرحمن الرحیم الملک القدّوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبّار......💙💙💙💙
از امروز قرار گذاشتم نمازامو اول وقت بخونم🦋...
رضا هم که عادت داره اول #نماز بخونه بعد #افطار کنه....
بچه ها هم که فعلا صداشون در نمیاد🔇😂
انگار رو حالت سایلنت اند
یه برش از پنیر رو میزارم داخلِ
بشقابـ🧀ــ
لیوان چایی☕️رو به همراه شیشه شیرِ🍼زینب و حسین سر سفره میزارم
صدای الله اکبر باعث میشه که منو رضا همزمان به سمت ظرفشویی بریمـ...
اون هم میخواد #وضو بگیره ...
-آهای آهای رضا جان برو اونور نوبتِ منه اول😁
در حالی که دستمو میکشه کنار و شیر آب رو باز میکنه میگه :کی گفته اونوقت؟
دستشو میکشم کنار و یه مشت آب میپاچم صورتش💦
همزمان میگم :
من گفتمممممم
رضا :😐
دستی به ته ریش خیسش میکشه و میگه زهرااااا
+جانممم؟
در کسری از ثانیه شیر رو باز میکنه و آب میریزه صورتم ...😐
میخوام چیزی بگم که
صدای لا اله الا الله آخر اذان مارو به خودمون میاره و باهم میگیم :
-من :وااای #نماز_اول_وقت ...
+رضا :وااای نماز اول وقت ...
رضا شیر رو میبنده و میره یه گوشه می ایسته میگه :
بگیر وضو رو کنار کشیدم ..اما بعدِ نماز من میدونم و تو😁
سریع وضو میگیرم و میرم سمت سجاده ...✨
سلامِ آخر نماز عشاء بودم که صدای گریه ی حسین بلند شد😭
اسلام علیکم والرحمة الله و برڪاته🌹
سجاده رو جمع میکنم و میدوم سمتِ اتاقِ بچه ها ...
جانم مامان💙چیه پسرم ...
زینب هم صدای گریش بلند میشه ...
میخوام رضا رو صدا کنم که میاد داخل اتاق و زینب رو میگیره بغل ...
میبریمشون سرِ سفره ...
شیشه شیر زینب رو برمیدارم و به سمت رضا میگیرم...
شیشه شیرِ حسین رو میزارم داخل دهنش و شروع میکنم به لقمه گرفتن ....
اولین لقمه رو میزارم داخل دهنم که رضا میگه
برای منم بگیر لطفا
دستم بنده😑😐☹☹
خب باشه😊
لقمه رو میگیرم به سمتِ دستش که میگه بزار دهنم...
میدونم میخواد گاز بگیره😁
بخاطر وضویی که اول من گرفتم و گفت بعد نماز برام داره ...
از انتهای لقمه طوری که دستم به دهنش نخوره میگیرم و میزارم داخل دهنش😁
قیافش پَکَره🐌 ...انگار نقشش نقشِ برآب شده ...
لقمه ی بعدی رو که میزارم دهنش میخوام ببینم گاز میگیره یانه ...
اما نخیر😳🤨
چراااا؟🧐
حسین رو میدم دستِ رضا :
-قربونت ...حواست به حسین باشه من سفره رو جمع کنم ...
+زهرا
-جانم؟
+عسل داریم؟🤓
-آره ...بیارم ...؟
+اگه زحمتی نیست ...
+باشه ...🙄
عسل رو که آوردم گفت یه ذره عسل بزار دهنم ...
به یاد اول عقدمون😁
-باشه عزیزم
+یه مقدار عسل میزارم دهنش که دستمو ول نمیکنه🤨
-ول کن رضا🐺
+نچ نمیشه🤓
-چیکار کنم ول کنی؟
+هرکاری بگم میکنی؟
-باشه هرکاری😕
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت سی و چهارم4⃣3⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ {زهرا.ت}
+فردا افطاری گلزار شهدا🙂
-خودم بیارم افطارو؟
+نه... اونجا اول نماز رو امامزاده میخونیم ...بعد میریم گلزار شهدا کنارش یه چیزایی میخرم ...
-موافقمــ😊
+یه بار دیگه عسل میزاری دهنم؟😁
-رضااااااا😠
+خیلی خب بابا😅
دارم ظرفا رو میشورم ....
میخوام برگردم به سالی که رفتم ڪربلا ...........
💟🌀💟🌀💟🌀💟🌀
از گلزار شهدا که برگشتم خونه حالم کاملا عوض شده بود....
نمیدونم ...دعام پذیرفته میشه یا نه ....
ولی حسِ خیلی عجیبی دارم ....
ایندفعه احساس میکنم یکی به بزرگیه خـــــــدا پشتمه😔
یکی که خیلی هوامو داشته و داره .....
از بعد از گلزار ٣ تا عهد به نیابت اینکه امام حسین امام سومِ بستم🙂
یکی از عهدام این بود که اخلاقمو خیلی خوب کنم ...
یکی شون این بود که جمعه ها و سه شنبه ها بخاطر امام زمان ارواحنافداه سعی کنم گناهی انجام ندم ..
و سومی این که شروع کنم به خواندن زیارت عاشورا روزانہ تا جایی که میتونم روزی یه دونه😇
تقریبا ظهر بود که برگشتیم
صدای اذان بلند شد ....
پاشدم برم نماز اول وقت بخونم
سختم بود یکم ...آخه هم خسته
هم اینکه ....یه ذره تنبلی و ....
اما خداروشکر خوندم🤲
روزها همینطور میگذشت ....
#محرم گذشته بود و نزدیک #اربعین بود ....
بعضی از دوستام میخواستن پیاده برن ڪربلا ...
انگار دعایی که گلزار شهدا کردم یادم رفته بود ....
به کل فراموش کرده بودم که کربلا میخوام...
تقریبا یه هفته به اربعین مونده بود ......
خسته از مدرسه اومده بودم😒
نمازم رو خوندمو یکی دو تا قاشق غذا خوردم ....
-من : مامان واقعا خیلی خوابم میاد ...دیگه میل ندارم ...دستت درد نکنه ...الهی شکر🤲
+مامانم: مامان جان تو که چیزی نخوردی ...باشه اگه خیلی خسته ای برو بخواب ....
سفره رو جمع کردم و رفتم رو تختم و خوابیدم ...
نفهمیدم ...بین خواب و بیداری بودم
انگار ...
خواب میدیدم که ....👇🏻
😴😴
توی #بین_الحرمین رو به روی گنبد اباعبدالله بودم .....
صدای نوحه ی یکی از دور میومد...👇🏻📢
علمدار نیااااامد ...
سقای حسین سید و سالار نیامد
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد😭.........
گریه میکنم و هراسان از حرم اباعبدالله تا #حرم حضرت عباس میدوم ...😭😔
کسی تو بین الحرمین نیست ....
فقط منم و صدا ...
گریه میکنم و میدوم😭🖤
داد میزنم یا حسین
هرچی صدامو بالاتر میبرم ...
صدای نوحه میره بالاتر
ای اهل حرممممم میر و علمدار نیاااااامد🖤😭😔
علمداااار نیااااااامد💔🖤
سقای حسین...............
#ادامہدارد
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت سی و پنجم5⃣3⃣
نویسنده :ڪلنا فداڪـ {زهرا .ت }
سقای حسیـــــن🖤
برمیگردم سمت #حرم اباعبدالله
صدامو تا آخرین حد میبرم بالا و
فریاد میزنم ...
یاحسیـــــــــــــن✋🏻😭
کشتی نجاااااتت رو بفرست
آقاااا
یا اباعبدالله الحسین😭🖤
صدای نوحه قطع میشه ...
صدایی به گوشم میخوره ...
یه آقایی با صدای بلند میگه :
فَرَ الی الحسیــــن🥀
ترجمه :
فرار کن به سوی حسین
یاحسین میگم و میدوم سمت حرم اباعبدالله ...
باصدای یاحسین و اشک های مادرم از خواب میپرم😳
هنوز تو فکر خوابی ام که دیدم ...
اما گریه های مادرم امون به فکر کردن نمیده ...😭
صدای یاحسین و یا الله تمام خونمونو برداشته ...
میرم سمت مادرم و میگم:جانم ... چیشده؟ چرا گریه میکنی ؟
توی گریه هاش اسم کربلا رو فقط میفهمم ....
براش یه لیوان آب میارم و میگم آروم بگو مامان جان ببینم چی شده ....
میگه کربلا کربلا کربلااااا
آقا دعوتمون کرده ...
چمدونتو ببند زهرا
٤ روز دیگه مسافریم .....ان شاءالله اربعین کربلاییم🖤
چشمامو میبندم و اشکام میریزه .......یادِ خوابم می افتم و میرم سمتِ اتاقم ...
جمله توی ذهنم مدام تکرار میشه ...
فَرَ الی الحسین
فَرَ الی الحسین
فَر الی الحسین
رو به قبله میشینم و #مداحی حاج محمود کریمی رو میزارم ...
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد😭
سینه میزنم و باهاش میخونم ...
سقای حسین ...
انتهای مداحی میگه:
انا العباس واویلاااا
حسین تنهاست واویلاااا
اشکام میریزه و سینه میزنم ...
بلند بلند تکرار میکنم و میگم :
حسین تنهاااااست واویلا😭😔
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
رضا کنارم ایستاده و میگه زهرا این لیوان هم میشوری ....
چشمامو نگاه میکنه و میگه :
گریه کردی؟😳
دستامو تند میکشم رو صورتم ....
کی گریه کردم ؟
-یادِ #کربلا افتاده بودم رضا
+کربلا لازم شدیا زهرا خانم
-آخ آخ رضا خیلیییی دلم هوای کربلا کرده😍
+اسممون رو نوشتم دیگه با امام حسین که مارو بطلبند یانه ....
-برای کِی اگه اسممون در بیاد میریم؟
+تو #دعا کن اسممون دربیاد ...برای دهه ی اول محرم گذاشتن ...
ویژه مدافعان ١٠ روزست🌹
-یا اباعبدالله ...
رضا میره و من تو فکر دهه ی اول محرمم و کربلا ...
به سرم زده برم سر مزار شهدا مخصوصا همون #شهید_گمنام ....
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت چهل و دوم2⃣4⃣
نویسنده :ڪلنا فداک {زهرا.ت}
+رضا بیا صبحونه حاضره ...
ساعت ۵ و نیمه و ساعت ٧ #پرواز داره....✈️
دارم چایی میریزم که صدای قدم ها و بوی عطرش رو پشت سرم حس میکنم ....
یه لحظه بغضم میگیره ...🐶
برمیگردم و فقط نگاهش میکنم ...
کاسه ی چشمم پر از اشک شده و تار میبینمش ...👁🐃
دستاشو میکشه روی چشمامو اشکام از روی گونہ هام سرازیر میشه ...😭
چشمامو میبندم و نمیخوام باز کنم ...
میخوام جلو اشکامو بگیرم اما انگار نمیشه ...
با اون لباس #نظامی
و چفیه ای که
به صورت هشتی دور گردنشه ... 😭
کلاهش دستشه و
انگشتر عقیقے که باهم از مشهد خریدیم رو دستش کرده ...💫
دستشو میکشه رو چشمامو سرمو به زور میچسبونه رو سینش ....
بغلم میکنه دستشو میزاره زیرِ چونم ....
سرمو میگیرم بالا و نگاهش میکنم ...
چقدر لباسش بهش میاد ...✨
پیشونیمو میبوسہ و بعد با خنده میگه:
- اینقدر بیقراری نکن
بادمجون بم آفت نداره😅
+میخندم و اشکامو پاک میکنم و
میگم😅
+باشه چشم...😊
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت چهل و سوم3⃣4⃣
نویسنده :ڪلنا فداک {زهرا.ت}
صبحونه رو باهم میخوریم مثلِ عادت هر بار
دوربین رو میارم📸
فیلم دفعه ی قبل من سر بچه ها باردار بودم
داره صبحونه میخوره و شروع میکنم به فیلم گرفتن ...
-به به سلام آقا رضا ...
+سلام علیکم ..یه چایی به من میدی؟
-میخندم و استکان رو ازش میگیرم🙂
+دوربین رو میزارم رو میز و میگم شما صحبت کن تا چاییتو بیارم ...
با خنده شروع میکنه به صحبت☺ ...
-به نام خدا
سلام من رضا نیازی هستم ...
در ویدئو های قبلی
با من آشنا شدین ...
این قسمت خوردن صبحانہ ...😅
🎞📽
در فیلم های قبلی با همسرم آشنا نشدید فقط صداش میومد ...
صندلی کناری شو میکشه عقب و
اشاره میکنه رو به من :
بفرما بشین زهرا خانم یه فیلم باهم بگیریم ...
چادر سرم میندازم که تو فیلم #بی_حجاب نباشم ...🧕
میخوام بشینم رو صندلی که یه ذره صندلی رو میکشه سمت خودش و اشاره میکنه بیام نزدیکتر 🖐🏻
توی فیلم دستشو میندازه دورِ گردنم و سرشو نزدیکِ سرم میکنه ...
.با سرش اشاره میکنه به
من و میگه:
یه خانم داریم لوسِ عالم...
آروم میزنم به بازوش و با خنده میگم خودت خیلی از من بدتری😅
+چه کنیم دیگه کمالِ همنشین در ما اثر کرد و گرنه من همان گُل ام که هستم😁😂
بعد از کلی شوخی و خنده ضبط فیلم و خاموش میکنم و چشمامو میدوزم به چشماش ...
یهو صداش جدی میشه و میگه : میرم وسایلامو بیارم....