eitaa logo
••راهیـان نـور (خوزستـان)••
23 دنبال‌کننده
11 عکس
27 ویدیو
10 فایل
"سفـــࢪبھ‌سࢪزمیـݩ‌آسمانےھا" ⚘قــدمـ‌با‌احٺــࢪام‌، آھســٺہ‌بࢪداࢪ اندࢪاین‌ۅادےببۅس‌‌؛ این‌خاڪ‌ࢪابۅڪــݩ؛ ڪـہ‌؏ــطࢪگݪ‌فشاݩ‌ایݩجـــاسٺ خادݦ‌ ڪاناݪ:↶ Hadisssssssss12 ˼ایݩجــــابِیْتُــــــــ‌الشُّھَـــداسٺ⸀
مشاهده در ایتا
دانلود
♪*Ƒaイeოeɦ*♪: ••‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◖🤍◗ᚔᚔ‌ᚔ•• ☕️◖ 𝟐𝟗◖ روایت امیرحسین با صدای موبایل از خواب بیدار شدم. _ جانم؟ محمد _خواب بودی؟ _ اره. محمد _ امیر خواب بودییییییییییی؟ _ عه دیوونه چرا داد میزنی؟ محمد _ خوب شد خوابت پرید.   پسرررررررررره ی بی فکر خیر سرت خادمیا پاشو بیا دیگه.  _اه دوباره داد زد،داداش کر شدم. کجا بیام ؟ محمد _ یه ذره بهت امید داشتم ولی فهمیدم در به سر میبردم.  _ داداش قشنگ ترور شخصیتی کردی. حالا بگو کجا؟ محمد _ فکر کنم امشب پنجشنبس. _ خب؟ ای وااااااااااااای خاک بر سرم. ساعت چنده؟ محمد: ساعت هشته. حاج آقا هم تشریف آوردن سراغتونو گرفتن.  گفتم الان زنگ میزنم بهش. من برم بگم بودی. یاعلی... _ محمد داداش نوکرتم نگیاااا. محمد_ چییییییی؟ دروغ بگم؟ _ عه کی گفت دروغ بگی؟ بگو داره میاد.   محمد_ ببینم چی میشه حالا. یاعلی... _ ازدست تو. یاعلی مدد.... سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه از مامان خداحافظی کنم و بگم که دارم میرم. ای وای به پرنیان نگفتم حاضر بشه.  _ آبجی. آبجی جان.  کجایی؟ مامان از تو آشپزخونه جواب داد: تنبل شدیا مادر. پرنیان با ریحانه رفت. _ فدات شم مامان چرا منو صدا نکردید خب؟ والا دیشب که تا صبح بیدار بودی گفتم بزارم بخوابی.  _ ممنون. من رفتم. یاعلی مدد... _ علی به همراهت مادر. خداروشکر هیئت ( یعنی خونه قبلی حاج قاسم که الان شده بود حسینیه ) سر کوچه بود و بدون ماشین هم میشد رفت. درو که باز کردم همزمان بابا رسید جلوی در.  سلام کجا به سلامتی؟ _ سلام بابا هیئت.  سلام برسون خداحافظ _سلامت باشید خداحافظ.... خداروشکر بابا مجبورمون نمیکرد که اعتقاداتمون رو تغییر بدیم مثلا نمیگفت هیئت رفتنمون ممنوعه ، فقط راهنمایی میکرد و الان هم برعکس بچگیامون راهنماییش غلط بود...... تا سر کوچه دوییدم . به نفس نفس افتادم.  همزمان با رسیدن من حاج آقا هم از حسینیه اومد بیرون.  با دیدنش نیشمو تا بناگوشم باز کردم و یه لبخند دندون نما زدم و گفتم سلام حاج آقا هم نامردی نکرد سلام کرد و بعد گوشمو  گرفت و آخ و اوخ منم بلند شد بعدم همونجوری با حاج آقا رفتیم داخل .محمد و محمد جواد و علی و چندتا دیگه از بچه ها تو حسینیه بودن ، با دیدن من صدای خندشون بلند شد. بعد حاج آقا گوشمو ول کرد و گفت: یاد بگیر. بعد هم خندید و دوباره از در رفت بیرون. منم که با با رفتن حاج آقا سر بچه ها خالی کردم و صدای داد و بیداد و خنده هامون رفت بالا. فکر کنم تو این چند هفته اولین باری بود که اینجوری خندیدم.داشتم دنبال محمد جواد میدوییدم که حاج آقا اومد تو با دیدن ما به سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت _ الهم اکشف کل مریضا. با این حرف حاجی هممون زدیم زیر خنده... ••‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◖🤍◗ᚔᚔ‌ᚔ••
قسمت بیست ونهم9⃣2⃣ نویسنده :‌ڪلنا فداڪ {‌زهرا.ت} ‌تقریبا بعد از ١ ساعت معصومه و آقا محسن تشریف آوردن بیرون ... خدا میدونه از همین حالا فضول سنجم فعال شده🤓 جناب ریاحی {‌پدرِ آقا محسن} ‌پرسید که چی شد؟ و.... آقا محسن هم جواب داد که :‌ گفتن یه هفته فرصت بدین که فکراشونو بکنن 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 بعد از رفتن خانواده ی ریاحی ... رضا زینب رو خوابوند با حسین بازی میکرد  حسین هم تو جاش دستاشو تکون میداد و میخندید ...👶😍 با معصومه داشتیم خونه رو تمیز میکردیم ... بابا و مامانِ رضا هم رفته بودن مسجد رفتم سمتِ معصومه و آروم زدم به پهلوش:😁 -‌معصومه +‌هوم. -‌نظرت چیه؟ +‌خب...باید فکر کنم😇 -😐نظرت‌ چیه خب به من نمیگی؟ +آخه واقعا نمیدونم بحث یه عمر زندگیه😌 -‌به نظرم چله ی زیارت عاشورا بگیر منم همین کارو کردم خدا رضا رو بهم داد🙃 +‌باشه ..راستی چقدر مونده تا ماه رمضون ؟ ... -‌یه ماه مونده فکر کنم... +‌آها... ❣~★❣~★❣ ~‌★❣ ~‌★❣ ماه رمضان 🌙👇 ٣ ماه دیگه مهلتِ ١ سال و نیمه رضا تموم میشه و میره سوریه احتمالا ٢ ماه اونجا باشه... وای ساعت چه دیر میگذره😑 امروز دهمه ماه رمضونه ... بچه ها تقریبا ۶ ماهه شونه.. رضا گفت بخاطر بچه ها میخوای روزتو نگیر و اینا ...ولی دلم راضی نمیشه ...آخه مگه من میدونم سالِ بعد هستم یانه😕 ؟ تازه حیف نیست ماهِ به این خوبی ... در حالِ خوندن جز ده قرآن بودم که صدای گریه زینب بلند شد👧🐃🐺 چشمای عسلی نازش خیسه😭 ای جانم❤️ بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم هیس مامانی ببین داداشی از میشه ها ...🤫 هی تکونش میدادم اما نه خیر ساکت بشو نبود ... رضا هم رفته بود پایگاهشون ای بابا ...جغجغه شو برداشتم یه ذره جلوش تکون دادم ساکت نشد😐 شاید باید عوضش کنم؟🤨 نخیر ...پس چشه . گرسنه هم که نیست😕 آها فهمیدم زینب خانم ...بابا میخوای؟🤓 زنگ زدم رضا ☎️ با بوق دوم برداشت...📞 +الو...رضا سلام _به به خانومم ...سلام علیکم😊 +میشه زودتر بیای خونه _چیزی شده؟ + زینب بی قراری تو رو میکنه... _آخی ..زود میام چشم ...چیزی نمیخوای شما؟ +نه ممنون زودبیا تا حسین رو بیدار نکرده😅 _باشه ...خداحافظ یاعلی👋 +خداحافظ یاعلی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌قسمت سی و نهم9⃣3⃣ نویسنده  :‌ڪلنا فداک {‌زهرا.ت }‌ ظهر و عصر رو تو حرم میخونیم بعد با مامان و معصومه اینا رفتیم سمتِ ضریح اباعبدالله الحسین علیه السلام میله کشی شده بود و راحت کردیم مامان میگفت زیرِ قبه ی امام حسین هرچی داری روا میشه ... زیر قبه انگار که حاجتام رو فراموش کرده بودم... فقط گفتم هرچی شما و صلاح میدونید همون بشه بعد زیارت حرمِ حضرت ابوالفضل علیه السلام و سیر شدن من از دیدن راه افتادیم سمتِ هتل ... بعد از رفتن به رستوران و خوردن ناهار از هم خداحافظی کردیم و رفتیم اتاق ... مامان: +زهرا -‌جانم؟ ‌اومد نشست کنارِ تخت و شروع کرد به صحبت .... از و خودش و بابا گفت ... و بعد شروع کرد درباره ی من حرف زدن ... +‌مامان چند بار بگم من هنوز زودمه -‌چیه همش میگی زوده ١٨ سالته دیگه😊 +‌مامان😐🤦‍♀ -تازه تو که نمیدونی کیه ... +‌خب کیه؟😁 -‌پسره ... ٢٣ سالشه اسمشم رضا  ... پسر چشم پاک و مومنی ... تو هم میشناسیش ‌+من میشناسمش؟...‌ما تو فامیل مدافع حرم ندارمیم که ... -‌ برادرِ معصومه ...😊 جوابت چیه؟ من :‌الان آخه چی بگم؟ مامان ول کن جونِ من😐 نمیدونم چکار کنم ... از مامان خواستم تا کنه ... مامان هم گفت اگه شد تهران بیان خواستگاری ... شب بعدِ نمازِ مغرب و عشا رفتم زیرِ قبه ی امام حسین علیه السلام ازشون خواستم تا اگه واقعا خدا راضیه و امام حسین و حضرت ابوالفضل میپذیرتشون یه نشونه بهم بدن ... زیر قبه خواستم کلی دعای دیگه هم کردم ... وقتی رسیدم هتل حسابی خسته بودم ... بعدِ شام زود خوابم برد... توی دیدم یه خانمی بهم گفت مبارکه دخترم🌺 فرداش دیگه میدونستم جواب چی بدم ... ماجرا رو برای مامان تعریف کردم و مامان هم بوسیدم و گفت مبارکه عزیزم😘😍 ‌ با صدای رضا برمیگردم زمان حال👇🏻 رضا: زهرا آخرِ زیارت داره اگه میشه  پاشو که من برم سجده🙂 اصلا تو عالمِ خودم نبودم انگار ‌... ‌بلند میشم و میشینم یه گوشه و چشم میدوزم به عکسِ دست جمعی کاروانِ کربلای اون سال الان قاب شده و به دیوار اتاق خوابمونه .... قاب چوبی به رنگ قهوه ای سوخته .... توی عکس رضا سومین ردیف نشسته .... داره میخنده و یه تکه از موهاش تو صورتشه ... و من ردیف جلوییشم .. سربندِ لبیک یاحسین روی سرم خودش رو نشون میده .... خنده های رضا قشنگه😁 خیلیییییییییییییی قشنگه😍❤️ از ته دلم خداروشکر میکنم ... و با خودم تکرار میکنم ... فَرَ الی الحسین🖤💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌