♪*Ƒaイeოeɦ*♪:
••ᚔᚔᚓ◖🤍◗ᚔᚔᚔ••
#از_جهنـم_تـآ_بهشـت☕️◖
#ـپآرت𝟐𝟗◖
روایت امیرحسین
با صدای موبایل از خواب بیدار شدم.
_ جانم؟
محمد
_خواب بودی؟
_ اره.
محمد
_ امیر خواب بودییییییییییی؟
_ عه دیوونه چرا داد میزنی؟
محمد
_ خوب شد خوابت پرید.
پسرررررررررره ی بی فکر خیر سرت خادمیا پاشو بیا دیگه.
_اه دوباره داد زد،داداش کر شدم.
کجا بیام ؟
محمد
_ یه ذره بهت امید داشتم ولی فهمیدم در #جهالت به سر میبردم.
_ داداش قشنگ ترور شخصیتی کردی.
حالا بگو کجا؟
محمد
_ فکر کنم امشب پنجشنبس.
_ خب؟
ای وااااااااااااای خاک بر سرم.
ساعت چنده؟
محمد: ساعت هشته.
حاج آقا هم تشریف آوردن سراغتونو گرفتن.
گفتم الان زنگ میزنم بهش.
من برم بگم #خواب بودی. یاعلی...
_ محمد داداش نوکرتم نگیاااا.
محمد_ چییییییی؟ دروغ بگم؟
_ عه کی گفت دروغ بگی؟ بگو داره میاد.
محمد_ ببینم چی میشه حالا. یاعلی...
_ ازدست تو. یاعلی مدد....
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه از مامان خداحافظی کنم و بگم که دارم میرم. ای وای به پرنیان نگفتم حاضر بشه.
_ آبجی. آبجی جان. کجایی؟
مامان از تو آشپزخونه جواب داد:
تنبل شدیا مادر.
پرنیان با ریحانه رفت.
_ فدات شم مامان چرا منو صدا نکردید خب؟
والا دیشب که تا صبح بیدار بودی گفتم بزارم بخوابی.
_ ممنون.
من رفتم. یاعلی مدد...
_ علی به همراهت مادر.
خداروشکر هیئت ( یعنی خونه قبلی حاج قاسم که الان شده بود حسینیه )
سر کوچه بود و بدون ماشین هم میشد رفت. درو که باز کردم همزمان بابا رسید جلوی در.
سلام
کجا به سلامتی؟
_ سلام بابا هیئت.
سلام برسون
خداحافظ
_سلامت باشید
خداحافظ....
خداروشکر بابا مجبورمون نمیکرد که اعتقاداتمون رو تغییر بدیم مثلا نمیگفت هیئت رفتنمون ممنوعه ، فقط راهنمایی میکرد و الان هم برعکس بچگیامون راهنماییش غلط بود......
تا سر کوچه دوییدم . به نفس نفس افتادم. همزمان با رسیدن من حاج آقا هم از حسینیه اومد بیرون.
با دیدنش نیشمو تا بناگوشم باز کردم و یه لبخند دندون نما زدم و گفتم
سلام
حاج آقا هم نامردی نکرد سلام کرد و بعد گوشمو گرفت و آخ و اوخ منم بلند شد بعدم همونجوری با حاج آقا رفتیم داخل .محمد و محمد جواد و علی و چندتا دیگه از بچه ها تو حسینیه بودن ، با دیدن من صدای خندشون بلند شد.
بعد حاج آقا گوشمو ول کرد و گفت: یاد بگیر. بعد هم خندید و دوباره از در رفت بیرون.
منم که با #معرفت با رفتن حاج آقا سر بچه ها خالی کردم و صدای داد و بیداد و خنده هامون رفت بالا.
فکر کنم تو این چند هفته اولین باری بود که اینجوری خندیدم.داشتم دنبال محمد جواد میدوییدم که حاج آقا اومد تو با دیدن ما به #شوخی سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت _ الهم اکشف کل مریضا.
با این حرف حاجی هممون زدیم زیر خنده...
••ᚔᚔᚓ◖🤍◗ᚔᚔᚔ••
♪*Ƒaイeოeɦ*♪:
••ᚔᚔᚓ◖🤍◗ᚔᚔᚔ••
#از_جهنـم_تـآ_بهشـت☕️◖
#ـپآرت𝟑𝟏و𝟑𝟐◖
الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 30 بار آهنگ ارغوان رو گوش کردم.
آره منم از بچگی با راهنمایی های پدرم خادم این تبار محترم بودم ولی الان چی؟
چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده ، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟
چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده ؟
تنها راه #آرامش صحبت با معبوده.
#نماز شفع میخوانم به سوی قبله #عشق قربه الله.
واقعا سبک شدم.
#نماز_شب همیشه برای من منبع آرامش بود.
تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛ همه چیز رو میسپرم به #خدا و خودم هم در کنار #توکل #تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛ چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا #اعتماد نداری.
وقتی معبودم گفته از تو #حرکت از من #برکت جای هیچ #شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم....
🤍به روایت زینب🤍
این خود درگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف
مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام . الان موندم که چرا گفتم میرم ؟ واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه ؛ برم بگم بعد از 7.8 سال سلام. اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن.
البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم.
_ ماااامااان. مااامااان. من نمیام.
مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟
به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی #ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای.
_ولی...
مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم.
همون مانتو و روسری که گرفته بودم با یه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد.
یک ساعت بعد ماشین جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد.
خاطره های بچگیم اگر چه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ، هیئت های محرم ، دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم، مولودی ها ؛ همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود.
به خودم که اومدم، تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه.
آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که #صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛ الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برن کشیده شدن به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه.
تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول محرم اینجا مراسم بود.
یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود.
رو به فاطمه گفتم _ اینجا هنوز حسینیس ؟
فاطمه هم متعجب از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد _ آره
به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم.
چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن. اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد ؛ حسی از جنس آرامش....
و این حس برام عجیب بود ؛ دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت یه کتابخونه بود که طبقه اولش #مفاتیح و #قرآن و یه سری #کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای #مذهبی باشه.
کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود.
با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم.
فاطمه_ خوب بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم.
و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد. کنارش نشستم و گفتم
_ چیو تعریف کنم؟
فاطمه_ همه این 10.11 سال رو.
همه این 10 سالی که قید #دوست صمیمیت رو زدی نامرد.
_ همشو؟
فاطمه_ مو به مو
_اومممم. خب اول تو بگو.
فاطمه_ عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش.
_ فاطمه، چی شدی؟؟
فاطمه_ کجا بودی بی #معرفت ؟ کجا بودی؟
آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو آوردم بالا.
_ فاطمه: به خدا خیلی نامردی.
چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی کلی زنگ زدم ، هر بار مامانت می