#بسم_الرب_شهدا
#پرواز
قسمت سی ام 0⃣3⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ {زهرا.ت}
صدای در که اومد رفتم درو باز کردم ....
سلام کجایی آقایی ...نگاه کن بچه رو ...
بچه :....( ساکت )
من : ؟؟ 😳😐
رضا :😁 بچه که ساکته....
همونطور که بچه رو بغل میکنه میگه :
خو خودت دلت تنگ میشه
بگو خودم دلم تنگ شده منم زودتر میام خونه😉
من:🐞واقعا الان چی باید بگم ....رضاااااااا
-هیس عزیزم حسین بیدار میشه ها🤫
من:😐((بسه دیگه))😐
میرم تو اتاق و شروع میکنم به خوندن ادامه ی جز ده #قرآن .....
به این آیه میرسم که گِریَم میگیره😭
❣🌹❣🌹
جز ١٠ _سوره الأنفال_آیه ٧٢👇🏻
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ آوَوْا وَنَصَرُوا أُولَئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُمْ مِنْ وَلَايَتِهِمْ مِنْ شَيْءٍ حَتَّى يُهَاجِرُوا وَإِنِ اسْتَنْصَرُوكُمْ فِي الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ إِلَّا عَلَى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ مِيثَاقٌ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ [72]
آنان كه #ايمان آوردهاند و مهاجرت كردهاند و با مال و جان خويش در #راه_خدا #جهاد كردهاند 🔮
و آنان كه به مهاجران جاى داده و ياريشان كردهاند، خويشاوندان يكديگرند. 🦋
((و آنان كه ايمان آوردهاند و مهاجرت نكردهاند خويشاوندان شما نيستند❌ ))
تا آن گاه كه مهاجرت كنند. ولى اگر شما را به يارى طلبيدند بايد به ياريشان برخيزيد مگر آنكه بر ضد آن گروهى باشد كه ميان شما و ايشان پيمانى بسته شده باشد.
و خدا به كارهايى كه میكنيد بيناست. 🔅(72)
قرآن مبين🌺
❣🌹❣🌹
خدا انگار میخواد حالیم کنه ...
دارم به خودم فکر میکنم ...
چرا زندگیم #هدف نداره؟😔
چرا به فکـر #شهادت نیستم...
چرا به فکر #پرواز تا #خدا نیستم😭
باید یه کاری کنم ...
😔🦋
بعدِ تموم شدن جز دهم ...
دستامو میگیرم #سجاده رضا رو باز میکنم دستامو بالا میگیرم🤲🏻
باتمام وجود به خدایی فکر میکنم که مهربونه و دوستم داره ...
یه #صلوات میفرستم و دعامو شروع میکنم ....
شنیده بودم ...
چون صلوات دعای مستجابه اگر اول و آخر #دعا بگی خدا چون خیلــــی بزرگه بخاطر اون دعاهای مستجاب دعاهای وسط هم برآورده میکنه
اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهمـ🌸
خدایا ...ببخش بنده بدِتو ..ببخش گناهامو ...خدایا تو بزرگی ...تو غفوری ...جز تو راهی ندارم
اگه شما که من بندتم نخوای؟
کی منو بخواد؟😔
خدایا ...منو #عاشق خودت کن ...
صدای اذان موبایلم بلند میشه...
الله اکبر الله اکبـــر📣
نگاه میکنم ...
اذان عصرِ ...
انگار یه نشون از طرف خداست😭
زمزمه میکنم ...
خدا بزرگ است🌸😭
گریم شدت میگیره ....و ادامه دعا میگم ...خدایااااا شهیدمون کن😔😭💔
اگه میشه هممونو باهم #شهید کن
خدا جونم بپذیرمون به درگاهت ...
راضی ام به رضات
چشمم به تربت اباعبدالله الحسین که توی سجادست میوفته ...
یادم میاد ...
حدودا ١٨ سالم بود که برای تعطیلات عید به #کربلا رفتیم ...😭
تا الان چقدر کربلا عوض شده ...😔
کاش خدا بخواد و ارباب بطلبه
بی تااااب
سر به سجده می برم و میگم :
خدایااا... خدای من❣
شاید اولین باره میخوام یه حرفی رو بهت بگم ....
عاشقتم...😭هرچند میدونم به پای عشق تو به بنده هات نمیرسه💔😭
توی سجده صلوات آخر دعامو هم میفرستم و سربلند میکنم...
اشکامو پاک میکنم
سجادمو میبندم
و خداروشکر میکنم .....🤲💝
#بسم_الرب_شهدا
#پرواز قسمت سی و یکم1⃣3⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ{زهرا.ت}
خب ... چقدر مونده تا #افطار ؟حدودا ٣ ساعت ....😊رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به پختنِ قرمه سبزے ...#مداحی رو روشن کردم و شروع کردمبه کار کردن 🌹قدم قدم با یه علم ان شاءالله #اربعین میام سمت #حرمـ😭چقدر دلم #هوای_کربلا کرده ...#بین_الحرمین ...واااای که هرچی بگم کم گفتم ...آخه من کربلایی شدنم #قصه داره ...چشمامو میبندم میرم به اون موقع هایی که ارباب دستمو گرفت و کربلاییم کرد😍 حدودا نزدیکای ١٨ سالم بود که......صدای همهمه بچه های مدرسه میومد ...همونطور که از توی سالن کلاسا رد میشدم ...صدای بلندِرخانم کاظمی (معاون مدرسه)میومد که به بچه ها تذکر میداد🍁❣🍁❣🍁❣اواخر دی ماه بود ... دوتا #دوستِ_صمیمی هم #عقیده با خودم داشتم ((مریم و سهیلا)) سهیلا تجربی میخوند و زنگای تفریح میتونستیم همدیگرو ببینیم ...و مریم توی کلاس بغل دستیم بود...معلم داشت از هندسه برامون توضیح میداد ..بی حوصله نگاهش میکردم ...آخه یه مبحث رو چندبار باید گفت ....😒با جامدادیم بازی میکردم و گه گاهی نیم نگاهی به معلم و تخته می انداختم ...صدای معلم بلند شد...🔉خانم نوری... بفرمایید این مسئله رو حل کنید .......صدای رضا منو به زمان حال میاره🌹 -زهرااااااا🐺 +جانم؟ -کجایی ؟ سه بار صدات کردم... + چی میخواستی بگی؟😁 -میگم ... 🤨برای مدافعای حرم ثبت نامِ کربلا گذاشتن ...نظرت چیه بنویسم اسممون رو؟- آره آره حتماساعت رو نگاه کردم ....دوباره سفر به گذشته شروع میشه ....
#بسم_الرب_شهدا
#پرواز
قسمت سی و دوم2⃣3⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ {زهرا.ت}
اون موقع ها #شهدا رو زیاد نمیشناختم ...یعنی به طور کلی شهدا برام عزیز بودن ...ولی ...نه اینقدر که در موردشون چیزی بدونم و...
اما یکی از دوستای مشترک من و مریم و سهیلا
که توی مدرسه ی ما نبود ....
خیلی شهدا رو میشناخت
اسمش فاطمه سادات بود ...
دختری #مهربون ...#مومن ...#چادری #باحجاب ...#شیک_پوش و ....با #اخلاق خوب و.......
رجبی (معلم ادبیاتمون) داشت صحبت میکرد که مریم زد به پهلومو گفت :
-جمعه صبح میای بریم #گلزار_شهدا ؟
+اممم ...بزار از مامانم بپرسم ...
-خودت تا حالا رفتی؟
+ ...یه بار
-ایندفعه با فاطمه سادات میریم ..گلزار شهدا رو خیلی خوب بلده💟
-باشه ...ببینم چی میشه ..بهت خبر میدم ....
از مامان اجازه گرفتم و قرار شد جمعه ساعت ٨ صبح با خواهرِ مریم که ماشین داشت و سهیلا و فاطمه سادات و خودِ مریم بریم گلزار شهدا♥
بار دومم بود که میرفتم ...شهدا به نظرم عزیز بودن برای هر قشرِ #جامعه .....
بعد از رفتن به
سرِ مزار #شهید_حسین_فهمیده ؛
و #شهید_چمران ؛
شهید حاج امینی
و شهدای #مدافع_حرم و شهدای دیگه ....
به دنبال فاطمه سادات به قطعہ
"سرداران بی پلاک رفتیم"🌹🍃
((قطعه ی شهداے گمنــــــامـ))
سرِ یه مزار #شهید_گمنام فاطمه سادات نشست و شروع کرد به گریه کردن ...😭😭😭
و بعد رو به ما گفت :
من از این #شهید خواستم تا پیش #خدا
وساطت کنن که من برم #کربلا 🍂😭💔
با عجله پرسیدم:
چی شد رفتی؟
-آره😔😭💔
بهشتِ عالم به نظرم کربلاست🌹
بازم کارِ خدای مهربون بود که امام حسین (ع) منو طلبید ...
چشمام کم کم داشت شروع به باریدن میکرد....😢
منم از شهید خواستم تا وساطت کنن
که بریم کربلا
و خداجون قبول کنه...
اما ...به نظرم یه آرزوی محال بود😕💭
#بسم_الرب_شهدا
#پرواز
قسمت سی وسوم3⃣3⃣
نویسنده :ڪلنا فداڪ {زهرا.ت }
💠🔅💠🔅💠🔅
صدای "اسماء الحسنی" از تلویزیون پخش میشه ...
حدودا ٦/٧ دقیقه به #اذان مغرب مونده ...
بسم الله الرحمن الرحیم🌺
نسئلک یا من هو الله الذی لا اله الا هو الرحمن الرحیم الملک القدّوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبّار......💙💙💙💙
از امروز قرار گذاشتم نمازامو اول وقت بخونم🦋...
رضا هم که عادت داره اول #نماز بخونه بعد #افطار کنه....
بچه ها هم که فعلا صداشون در نمیاد🔇😂
انگار رو حالت سایلنت اند
یه برش از پنیر رو میزارم داخلِ
بشقابـ🧀ــ
لیوان چایی☕️رو به همراه شیشه شیرِ🍼زینب و حسین سر سفره میزارم
صدای الله اکبر باعث میشه که منو رضا همزمان به سمت ظرفشویی بریمـ...
اون هم میخواد #وضو بگیره ...
-آهای آهای رضا جان برو اونور نوبتِ منه اول😁
در حالی که دستمو میکشه کنار و شیر آب رو باز میکنه میگه :کی گفته اونوقت؟
دستشو میکشم کنار و یه مشت آب میپاچم صورتش💦
همزمان میگم :
من گفتمممممم
رضا :😐
دستی به ته ریش خیسش میکشه و میگه زهرااااا
+جانممم؟
در کسری از ثانیه شیر رو باز میکنه و آب میریزه صورتم ...😐
میخوام چیزی بگم که
صدای لا اله الا الله آخر اذان مارو به خودمون میاره و باهم میگیم :
-من :وااای #نماز_اول_وقت ...
+رضا :وااای نماز اول وقت ...
رضا شیر رو میبنده و میره یه گوشه می ایسته میگه :
بگیر وضو رو کنار کشیدم ..اما بعدِ نماز من میدونم و تو😁
سریع وضو میگیرم و میرم سمت سجاده ...✨
سلامِ آخر نماز عشاء بودم که صدای گریه ی حسین بلند شد😭
اسلام علیکم والرحمة الله و برڪاته🌹
سجاده رو جمع میکنم و میدوم سمتِ اتاقِ بچه ها ...
جانم مامان💙چیه پسرم ...
زینب هم صدای گریش بلند میشه ...
میخوام رضا رو صدا کنم که میاد داخل اتاق و زینب رو میگیره بغل ...
میبریمشون سرِ سفره ...
شیشه شیر زینب رو برمیدارم و به سمت رضا میگیرم...
شیشه شیرِ حسین رو میزارم داخل دهنش و شروع میکنم به لقمه گرفتن ....
اولین لقمه رو میزارم داخل دهنم که رضا میگه
برای منم بگیر لطفا
دستم بنده😑😐☹☹
خب باشه😊
لقمه رو میگیرم به سمتِ دستش که میگه بزار دهنم...
میدونم میخواد گاز بگیره😁
بخاطر وضویی که اول من گرفتم و گفت بعد نماز برام داره ...
از انتهای لقمه طوری که دستم به دهنش نخوره میگیرم و میزارم داخل دهنش😁
قیافش پَکَره🐌 ...انگار نقشش نقشِ برآب شده ...
لقمه ی بعدی رو که میزارم دهنش میخوام ببینم گاز میگیره یانه ...
اما نخیر😳🤨
چراااا؟🧐
حسین رو میدم دستِ رضا :
-قربونت ...حواست به حسین باشه من سفره رو جمع کنم ...
+زهرا
-جانم؟
+عسل داریم؟🤓
-آره ...بیارم ...؟
+اگه زحمتی نیست ...
+باشه ...🙄
عسل رو که آوردم گفت یه ذره عسل بزار دهنم ...
به یاد اول عقدمون😁
-باشه عزیزم
+یه مقدار عسل میزارم دهنش که دستمو ول نمیکنه🤨
-ول کن رضا🐺
+نچ نمیشه🤓
-چیکار کنم ول کنی؟
+هرکاری بگم میکنی؟
-باشه هرکاری😕