eitaa logo
••راهیـان نـور (خوزستـان)••
23 دنبال‌کننده
11 عکس
27 ویدیو
10 فایل
"سفـــࢪبھ‌سࢪزمیـݩ‌آسمانےھا" ⚘قــدمـ‌با‌احٺــࢪام‌، آھســٺہ‌بࢪداࢪ اندࢪاین‌ۅادےببۅس‌‌؛ این‌خاڪ‌ࢪابۅڪــݩ؛ ڪـہ‌؏ــطࢪگݪ‌فشاݩ‌ایݩجـــاسٺ خادݦ‌ ڪاناݪ:↶ Hadisssssssss12 ˼ایݩجــــابِیْتُــــــــ‌الشُّھَـــداسٺ⸀
مشاهده در ایتا
دانلود
••راهیـان نـور (خوزستـان)••
#‌بسم_‌الرب_‌الشهدا #‌پرواز قسمت6⃣ نویسنده‌:‌ڪلنا فداڪ{‌زهرا.ت} بعد از مامان مامان زیبا بود که یه
قسمت7⃣ نویسند‌ه:‌ڪلنا فداڪ{‌زهرا‌.ت} آخیش....رفتم رو تخت دراز کشیدم چقدر خوابم میومد🥱😳خسته🐀بودما رضا هم اومد داخل اتاق .... اون طفلی خسته تر از من ... ساعتشو برای کوک کرد و خوابید😴 سرمو گذاشتم رو بازوش و نفهمیدم چطور خوابم برد.... داشت صدام میکرد... +‌زهرااا...نماز صبحِ...زهرا خانمـ... پانمیشی گلمـ؟ زهراااااا جاااااان؟ صداشو میشنیدم ولی دوست داشتم بازم نازمو بکشه....دوست داشتم صداشو ضبط کنم❤️ داشت صدا میکرد که یهو گفت: +‌مامانی دخترم. دیگه طاقت نیاوردم -سرمو از زیر پتو آوردم بیرونو گفتم :‌ تو از کجا میدونی دختره؟ +شروع کرد به خندیدن😂 و گفت پس بیدار بودی؟ -‌اممم ینی چیزه.... خب بیدارم کردی دیگ ... +پاشو نماز صبحه پاشو خانم تا قضا نشده... -چشم از رو تخت که بلند شدم داشت حالم بهم میخورد که جلو خودمو گرفتم و آب دهنمو قورت دادم😥سخت بود....باید یه چیزِ ترش میخوردم سریع رفتم آشپزخونه و یه تیکه لواشک از اونایی که مامان زیبا قبلا برامون آورده بود گذاشتم دهنم آخیش ....😪 خدایا شکرت🤲 وضومو گرفتم و نماز خوندم توی نماز به گفتم ... خدایا ما تازه داریم پدر و مادر میشیم ....شما یه کاری کن نشه...من نمیخوام یه کاری کنم که نره ...نه ..بره کنه از بی بی ولی...شهید نشه💔خواهش میکنم... بعد هم کلی برا بچه کردم🤲 نمازم تموم شد و سجاده رو جمع کردم ... حالا خوابم نمیومد😐 الان باید میخوابیدم دیگه ولی... نخیر هر کاری کردم خوابم نبرد رضا هم مشغول دعا بود...عادت داشت از نیم ساعت قبلِ بیدار میشد و با خدا حرف میزد... هوش و حواسش اینجا نبود... انگار روحش تو یه عالم دیگه بود و این فقط جسمشِ که اینجاست از اتاق بیرون اومدم ...و متوجه نشد... گفتم روحش یه جا دیگست گوشیمو برداشتم و چک کردم ...اوووووه چقد پیام... بیشتر از همه هم معصومه😐 حدود ١٥ تا معصومه پیام داده بود ... تو همشون بلا استثنا نوشته بود عشقِ عمه خوبه؟😐 خودت خوبی؟😳 چیزی دوست داری بگو از زیر سنگم شده جور میکنم😳 نه بابا این یه چیزیش شده -‌زهرااا؟ کجایی خانومم؟ +‌اینجام...جان؟(‌میدونه تنها نقطه ضعفم اینه که بهم بگه خانومم❣‌ولی من این کلمه رو دوست داشتم فقط از زبون رضا بشنوم) -‌به به ...صبحت بخیر .. +‌ممنون صبح تو هم بخیر .. -‌چرا نخوابیدی؟ +‌خوابم نمیاد -‌بخواب خوابت میبره😁 -‌تو هم حرف مامانمو زدی😐😐 +‌😂مامانِ منم همینو میگفت ...خوابمم میبرد.. -ول کن حالا...صبحونه بخوریم؟ -‌باکمــــال میل☺️ +‌من املت میزنم🥚🍅🥚 -‌منم چایی درست میکنم☕️ ‌+‌بزن قدش✋ -بیا🤚 بعدِ صبحونه....کار نداشتم... فقط ظرفا بود که هر چی به رضا اصرار کردم بزار میشورم خودم گفت میشوره ............. ‌ این روزا مامان ملیحه هر چی درست میکرد برای منم میاورد .... معصومه هم تقریبا یه روز درمیون خونه ی ما بود😐 مثلِ خواهرم دوستش داشتم❣ خیلی کمکم میکرد تو این مدت و از همه بیشتر رضا که نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت سی و یکم1⃣3⃣ نویسنده:ڪلنا فداڪ{‌زهرا.ت} خب ... چقدر مونده تا ؟حدودا ٣ ساعت ....😊رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به پختنِ قرمه سبزے ... رو روشن کردم و شروع کردمبه کار کردن 🌹قدم قدم با یه علم ان شاءالله میام سمت 😭چقدر دلم کرده ... ...واااای که هرچی بگم کم گفتم ...آخه من کربلایی شدنم داره ...چشمامو میبندم میرم به اون موقع هایی که ارباب دستمو گرفت و کربلاییم کرد😍 حدودا نزدیکای ١٨ سالم بود که......‌صدای همهمه بچه های مدرسه میومد ...همونطور که از توی سالن کلاسا رد میشدم ...صدای بلندِرخانم کاظمی (‌معاون مدر‌سه)‌میومد که به بچه ها تذکر میداد🍁❣🍁❣🍁❣اواخر دی ماه بود ... دوتا هم با خودم داشتم ((‌مریم و سهیلا)) ‌سهیلا تجربی میخوند و زنگای تفریح میتونستیم همدیگرو ببینیم ...و مریم توی کلاس بغل دستیم بود...معلم داشت از هندسه برامون توضیح میداد ..بی حوصله نگاهش میکردم ...آخه یه مبحث رو چندبار باید گفت ....😒با جامدادیم بازی میکردم و گه گاهی نیم نگاهی به معلم و تخته می انداختم ...صدای معلم بلند شد...🔉خانم نوری... بفرمایید این مسئله رو حل کنید .......صدای رضا منو به زمان حال میاره🌹 -زهرااااااا🐺 ‌+جانم؟ -‌کجایی ؟ سه بار صدات کردم... +‌ چی میخواستی بگی؟😁‌ -‌میگم ... 🤨برای مدافعای حرم ثبت نامِ کربلا گذاشتن ...نظرت چیه بنویسم اسممون رو؟- آره آره حتماساعت رو نگاه کردم ....دوباره سفر به گذشته شروع میشه ....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت‌ سی و چهارم4⃣3⃣ نویسنده:‌ڪلنا فداڪ {‌زهرا.ت} +‌فردا افطاری گلزار شهدا🙂 -‌خودم بیارم افطارو؟ +‌نه... اونجا اول نماز رو امامزاده میخونیم ...بعد میریم گلزار شهدا کنارش یه چیزایی میخرم ... -‌موافقمــ😊 +‌یه بار دیگه عسل میزاری دهنم؟😁 -‌رضااااااا😠 +خیلی خب بابا😅 دارم ظرفا رو میشورم .... میخوام برگردم به سالی که رفتم ڪربلا ........... 💟🌀💟🌀💟🌀💟🌀 از گلزار شهدا که برگشتم خونه حالم کاملا عوض شده بود.... نمیدونم ...دعام پذیرفته میشه یا نه .... ولی حسِ خیلی عجیبی دارم .... ایندفعه احساس میکنم یکی به بزرگیه خـــــــدا پشتمه😔 یکی که خیلی هوامو داشته و داره ..... از بعد از گلزار ٣ تا عهد به نیابت اینکه امام حسین امام سومِ بستم🙂 یکی از عهدام این بود که اخلاقمو خیلی خوب کنم ... یکی شون این بود که جمعه ها و سه شنبه ها بخاطر امام زمان ارواحنافداه سعی کنم گناهی انجام ندم .. و سومی این که شروع کنم به خواندن زیارت عاشورا روزانہ تا جایی که میتونم روزی یه دونه😇 تقریبا ظهر بود که برگشتیم صدای اذان بلند شد .... پاشدم برم نماز اول وقت بخونم سختم بود یکم ...آخه هم خسته هم اینکه ....یه ذره تنبلی و .... اما خداروشکر خوندم🤲 روزها همینطور میگذشت .... گذشته بود و نزدیک بود .... بعضی از دوستام میخواستن پیاده برن ڪربلا ... انگار دعایی که گلزار شهدا کردم یادم رفته بود .... به کل فراموش کرده بودم که کربلا میخوام... تقریبا یه هفته به اربعین مونده بود ...... خسته از مدرسه اومده بودم😒 نمازم رو خوندمو یکی دو تا قاشق غذا خوردم .... -من : مامان واقعا خیلی خوابم میاد ...دیگه میل ندارم ...دستت درد نکنه ...الهی شکر🤲 +‌مامانم:‌ مامان جان تو که چیزی نخوردی ...باشه اگه خیلی خسته ای برو بخواب .... سفره رو جمع کردم و رفتم رو تختم و خوابیدم ... نفهمیدم ...بین خواب و بیداری بودم انگار ... خواب میدیدم که ....👇🏻 😴😴 توی رو به روی گنبد اباعبدالله بودم ..... صدای نوحه ی یکی از دور میومد...👇🏻📢 علمدار نیااااامد ... سقای حسین سید و سالار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد😭......... گریه میکنم و هراسان از حرم اباعبدالله تا حضرت عباس میدوم ...😭😔 کسی تو بین الحرمین نیست .... فقط منم و صدا ... گریه میکنم و میدوم😭🖤 داد میزنم یا حسین هرچی صدامو بالاتر میبرم ... صدای نوحه میره بالاتر ای اهل حرممممم میر و علمدار نیاااااامد🖤😭😔 علمداااار نیااااااامد💔🖤 سقای حسین............... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت ‌سی و پنجم5⃣3⃣ نویسنده :‌ڪلنا فداڪـ {‌زهرا .ت }‌ سقای حسیـــــن🖤 برمیگردم سمت اباعبدالله صدامو تا آخرین حد میبرم بالا و فریاد میزنم ... یاحسیـــــــــــــن✋🏻😭 کشتی نجاااااتت رو بفرست آقاااا یا اباعبدالله الحسین😭🖤 صدای نوحه قطع میشه ... صدایی به گوشم میخوره ... یه آقایی با صدای بلند میگه  :‌ فَرَ الی الحسیــــن🥀 ترجمه : فرار کن به سوی حسین یاحسین میگم و میدوم سمت حرم اباعبدالله ... باصدای یاحسین و اشک های مادرم از خواب میپرم😳 هنوز تو فکر خوابی ام که دیدم ... اما گریه های مادرم امون به فکر کردن نمیده ...😭 صدای یاحسین و یا الله تمام خونمونو برداشته ... میرم سمت مادرم و میگم:‌جانم ... چیشده؟ چرا گریه میکنی ؟ توی گریه هاش اسم کربلا رو فقط میفهمم .... براش یه لیوان آب میارم و میگم آروم بگو مامان جان ببینم چی شده .... میگه کربلا کربلا کربلااااا آقا دعوتمون کرده ... چمدونتو ببند زهرا ٤ روز دیگه مسافریم .....ان شاءالله اربعین کربلاییم🖤 چشمامو میبندم و اشکام میریزه .......یادِ خوابم می افتم و میرم سمتِ اتاقم ... جمله توی ذهنم مدام تکرار میشه ... فَرَ الی الحسین فَرَ الی الحسین فَر الی الحسین رو به قبله میشینم و حاج محمود کریمی رو میزارم ... ای اهل حرم میر و علمدار نیامد😭 سینه میزنم و باهاش میخونم ... سقای حسین ... انتهای مداحی میگه:‌ انا العباس واویلاااا حسین تنهاست واویلاااا اشکام میریزه و سینه میزنم ... بلند بلند تکرار میکنم و میگم :‌ حسین تنهاااااست واویلا😭😔 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨ رضا کنارم ایستاده و میگه زهرا این لیوان هم میشوری .... چشمامو نگاه میکنه و میگه :‌ گریه کردی؟😳 دستامو تند میکشم رو صورتم .... کی گریه کردم ؟ -‌یادِ افتاده بودم رضا +‌کربلا لازم شدیا‌ زهرا خانم -‌آخ آخ رضا خیلیییی دلم هوای کربلا کرده😍 +‌اسممون رو نوشتم دیگه با امام حسین که مارو بطلبند یانه .... ‌ ‌-‌برای کِی اگه اسممون در بیاد میریم؟ +‌تو کن اسممون دربیاد ...برای دهه ی اول محرم گذاشتن ... ویژه مدافعان ١٠ روزست🌹 -‌یا اباعبدالله ... ‌رضا میره و من تو فکر دهه ی اول محرمم و کربلا ... به سرم زده برم سر مزار شهدا مخصوصا همون .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت سی وهشتم8⃣3⃣ نویسنده :‌ڪلنا فداک {‌زهرا .ت}‌ صبح برای صبحونه به رستوران هتل رفتیم ... مامان گفت که برم چایی بیارم ... برای خودش و بابا ... خودم زیاد چای خور نبودم ... چادرم رو یکم جلو کشیدم و رفتم سمتِ سماور ... بعد دوتا لیوان یه بار مصرف و دوتا تیبک برداشتم و گذاشتم تو لیوانا .. تو صف بودم و برای خودم غر غر میکردم .... آخه اولِ صبح چای چی؟ اونم این همه آدم توی صف اند هووف😒 یه پسر‌ه چارشونه قد بلند که بهش میخورد باشه جلوی من بود .... بگی نگی ازش خوشم اومد اما سر قولی که به امام زمانم داده بودم سریع سرم رو انداختم پایین با کفشام روی موزاییک های سفید بازی میکنم تا نوبتم بشه 🌾 نمیدونم چیشد .... داشت آبجوش میریخت توی لیوان که یهو گفت آخ😩 نگاهش کردم ... وااای آب جوش ریخته رو دستش ... از یه طرف خندم گرفته ناجوووور😂 از یه طرفم دلم براش سوخت ...🥺 تو دلم میگم آخه توی دست پاچلفتی چه به چایی ریختن😒 سنگینی نگاهی رو خودم حس میکنم ... مامان همون پسره که یه خانمِ یه جورِ خاصی نگاهم میکنه و بعد با خنده به پسرش نگاه میکنه .... 😐😐 بعد از صبحونه به سمت آسانسور میریم ...دقیقا خانواده ی ما با خانواده همون پسره توی یه آسانسور قرار میگیره ای بابا😕 میخوام دکمه رو بزنم که خواهره پسره دکمه طبقه ی ٤ رو میزنه ... هم طبقه ماهم هستن🤦‍♀ رومو برمیگردونم سمت آینه و ساق دستمو یه مقدار جلوتر میارم ... با دستم روسری مو صاف میکنم و چادرم رو جلوتر میکشم ... صدای آسانسور میاد ...دینگ هممون پیاده میشیم مامان که خوب با مادرِ پسره گرم گرفته ... اونا اتاق ٤٠٤ و ما اتاق ٤٠٧ اصلا من دارم به چی فکر میکنم ... کلید رو از مامان میگیرم و ازشون خداحافظی میکنم ... راه میوفتم سمت اتاقمون ...خب اینم ٤٠٧ .... لباسام و عوض میکنم کولر گازی رو روشن میکنم و دراز میکشم رو تخت وای چه کیفی میده😁 صدای در میاد ... در و باز میکنم و میگم مامان بیا تو... بعد از من در بسته میشه ... صدای مامان میاد که میگه :‌ چه خانواده ی خوبی بودن چه پسرهِ آقایی من :‌مامان جان😐 مامان:‌ وا مگه میگم انگار چشمِ پسره رو دوخته بودن به کفِ آسانسور ...خواهرشم خوب بود ...اسمش معصومه است من:😐 ای خدا🤦‍♀ بی تفاوت دوباره میرم سمتِ تخت و گوشیمو میگیرم دستم ... و مامان ادامه میده :‌ ظهر قراره با کاروان بریم ساعت ١٢ میای دیگه؟ -‌آره حتما🌸 ‌ ....روسری فیروزه ای رنگمو برمیدارم و لبنانی میبندم ... با ساقِ دستم سته☺️ سارافون بلندی میپوشم و چادرم رو میندازم روی سرم ..... میخوام عطر بزنم که میزارم تو کیفم و با خودم میگم ولش کن تو حرم برای میزنم ... به سمت در میرم و کفشامو میپوشم ...👟 مامان نمیای؟ الان ... تسبیح آبی رنگم رو دور دستم میپیچم و در رو باز میکنم ... معصومه (‌خواهرِ همون پسره) ‌از اتاقشون خارج میشه ... از دور میبینمش و دست تکون میدم ... سلام👋🏻 دستشو تکون میده و اشاره میکنه که بیا بریم ... مامان از اتاق میاد بیرون و راه می افتیم به سمت معصومه ... بعد از سلام و احوال پرسی راه می افتیم به سمتِ حرم ... سرم تو گوشیه و مداحی آقای بنی فاطمه از طریق هندزفری می شنوم.... بابام و بابای معصومه و اون پسره هم دارن جلو میرن... به کلا عادت ندارم نگاه کنم ... به امام زمان قول دادم که بخاطر ایشون نگاه به هیچ نامحرمی نکنم .... به همین دلیل سرم رو بردم تو گوشی و الکی تلگرام رو زیر و رو میکنم ... معصومه میاد کنارم و با آرنج میزنه بهم .... -سلام ...😊 ‌ +‌سلام☺️ -‌من معصومم ١٦ ساله از تهران   +‌با شوخی میگم به نام خدا ...زهرا هستم ١٨ ساله از تهران😅 بعدش جفتمون میخندیم😁 بعد شروع میکنیم به صحبت کردن ... معصومه :‌ اختلاف سنیم با داداش ٧ ساله ...تو چی خواهر برادر نداری؟ من :‌ نه بابا تک دخترم🙁 ‌معصومه :‌منو خواهرت حساب کن من :‌چشم خواهری توهم همینطور😇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌