#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت دوم2⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ{زهرا.ت}
-باشه؟
+باشه همسرم
خواستم قاشق و ببرم سمت دهنم که خوردش😐
می خواستم غر بزنم که یه قاشق پر کرد و گذاشت دهنم و خودش با دهن پر گفت :هیــسس🤫آدم با دهن پر حرف نمیزنه😐
خوبه خودشم حالا دهنش پر بودااا😂
دیگه هیچی نگفتیم و مشغول شدیم
چند قاشق آخر بود که با ضرب از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و حالم بد شد🤢🤮
رضا نگران به در میزد و میگفت زهراا؟
😰حالت خوبهــ؟چیشدی؟زهرااا خانم
در دسشویی و باز کردم...
-آره بهترم😪
+با اخم گفت آره میبینم😠خیلی خوبییی لباس بپوش بریم دکتر
-نههههه خوبم رضا جان خوبم
+مطمئنے؟؟😕
-آره بابا...
+پس برو یکم استراحت کن من میزو جمع میکنم
-آخه تو خسته ای الان برگشتے گفتم که خوبم..
-دیگ حرف نباشه...🤭
+باشه چشم😴
از خواب بلند شدم.
وای بازم سردرد و حالت تهوع🤢🤕
پاشدم برم که
رضا از پشت دستمو گرفت حالمو نمیدونست طفلک میخواست باهام #شوخی کنه که اوق زدم و رفتم🤢
دوباره رفتم دستشویی آی دلمممم😑🤮
مدام در میزد و میگفت:زهرااااااا بیا بیرون ببینم چی شدی؟
درو که باز کردم افتادم
❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣
چشمامو میخاستم باز کنم که چشام نورو دید و سریع بستم
چند لحظه که گذشت عادت کردم چشمامو باز کردم اصلا موقعیت خودمو بخاطر نداشتم
آخی😞طفلکی
رضا روی صندلی کنارم نشسته بود که سرش رو دستم بود و خوابش برده بود ..
خسته از سوریه اومده بود خسته ترش کردم
خدا ببخشتم❣
سرشو آورد بالا و دیدمش
(عزیزم؛چقد چشمای قهوه ایش خسته بود💔)
با صدای گرفته گفت :#بیدار شدی خانم جان؟
+آره ...رضا ببخشید که..
-عه بسه ...
من برم بگم بیان سرم رو در بیارن بریم😊
+باشه ...ای خدا چقد اذیتش کرده بودم
چادرمو سرم کرد و دستمو محکم گرفت و گفت بریم خانمے؟😉
-بریم
سوار ماشین شدیم یه ذره جلوتر رفتیم که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت دوباره یاد اون روز (همون روزی که رفته بودیم دنبال خونه)
خندم گرفت😅
دستمو گذاشتم رو دهنم و آروم خندیدم🤭
+باخنده گفت به چی میخندی؟
-یادته اون روز که دنبال خونه بودیم؟😂
+آره ...
-خیلی بستنی دوس داریاااا
+بله ولی شما رو بیشتر خانومم🙂
شما چی دوست داری برم بگیرم؟
-خب .....🤔
وااای دلم از اون بستنی ترش و لواشکی ها میخواد رضا🤩
+به روی چشم
-زود خرید و اومد
با لذت داشتم میخوردم که یه لحظه سنگینی نگاهشو حس کردم😶
سرمو بالا آوردم
ی جوری باخنده نگاه میکرد
خب حق داشت
انگار به یه گشنه بستنی دادن😁
اونم چی ؟ لواشڪے😋
بستنی مون تموم شد و راه افتادیم سمت خونه ...
- راستی من چم شد یهو؟
یجور قشنگی نگام کرد :
+هیچی چیز خاصی نیست فقط..
بچمون خیلی مامانشو اذیت میکنه
-واقعا؟😳
+چی واقعا خانومم؟
- یعنی ما داریم...پدر و...مادر... میشم😳
+با اجازه بزگترا بلللله😂
وای باورم نمیشه آخه به این زودی من سنم هنوز خیلی کمه😕
ولی....
خدایا بازمـ شـکرت🤲
-تو از کجا فهمیدے؟🤔
+شما که از حال رفتی آوردمت بیمارستان...اوناهم گفتن علائم بارداریه ...بعدم آزمایش گرفتنو فهمیدن طبیعیه که حالت بد بشه و دل درد بگیری ...بعدم یه سرم بهت زدن و آرامبخش که یکم استراحت کنی
-آها...ولی ببخشیدا خیلیییی امروز اذیتت کردم😔
+عه باز شروع کرد😤
چند بار بگم وظیفمممممهههه
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت سوم3⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ{زهرا.ت}
در خونه رو باز کرد و وارد شدیم
حالم خیلی بهتر شده بود خداروشکر🤲
وااای ساعت ٧و نیمه😳چقد زود گذشت...
رضا گفت: وای باید مامان ملیحه و بابا جون و آقاجون و مامان زیبا و آبجی معصومه رو هم دعوت کنیم ... مهمونی بدیم😊
+وای نههه🙈
-ای بابا ...خجالتیه من
شما که لازم نیس کاری بکنی ..من خودم همه کارا رو انجام میدم
+خب ...آخه ...باشه🙈
میگه:
-شما میری استراحت میکنی منم همه کارارو انجام میدم تفهیمه فرماندهــ؟
+چه جالب جدیدا سربازا به فرمانده هاشون امر میکنند؟😐
-بله فرمانده😊
+رضااااا...
-جانم زهرا؟
+کی میخوای ...برگر...(حتی گفتنش هم برام سخته😞من باید یاد بگیرم چطور محکم باشم تا راه #پرواز رو پیدا کنم....)
صدامو قرص میکنم و میگم:
+کی میخوای برگردی #سوریه💔
-حالا که هستم خانم ...شما قرار بود چه کار کنی؟
+استرااااحت😁
-پس بدو
❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣
صداهایی به گوشم میخوره...
صداهای زیر و بم و گریه های یه #مرد سر یه #سجاده
میشینم و نگاش میکنم ...
سجادشو پهن کرده و توی سجده داره با خداش حرف میزنه💔
چقدر #عاشقانه میپرستتش
چقدر دوستش داره❣
صداشو میشنوم بغض داره
-خدایا من نمیتونم همیشه مراقبشون باشم چه اینجا و چه سوریه😞
اما تو میتونی ....خدایا آرومم کن به اینکه تو همیشه مواظبشونی که تو بهترین محافظ هایی ....
🌸فالله خیر حافظا و هو ارحم و راحمین🌸
به اینجا که میشه برمیگرده سمتم
یه لحظه برمیگرده ....
نمیخواد اشکاشو ببینم🥺
سریع اشکاشو پاک میکنه😢و به سمتم برمیگرده
+سلام خانم جان....
حالت خوبه عزیزمـ؟
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت چهارم4⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ{زهرا.ت}
+سلام عشقم...خداروشکر ...عالییییی
-همینطور که #سجاده رو جمع میکنه میگم نه...
جمع نکن......
من میخوام با سجاده تو #نماز بخونم
-باشه😊بعد زودی #حاضر شو که مامان اینا دارن میان
+چشم آقام
-بی بلا خانومم
سریع #وضو میگیرم.
تا الانم زیادی خداجونمو #منتظر گذاشتم ...
با #آرامش نمازمو میخونم و تو #قنوت برای رضا و بچه #دعا میکنم:
خداجون کمکم کن...میدونی از طرفے #ذوق به دنیا اومدن بچمو دارم و از طرفی #نگران رضام😔
تو کمک کن خدایا من به تو نگم به کی بگم خداجونم💔
ممنونتم
.....
+رضاااااااا
-(صدایی نمیاد)
+این روسری سبز پر رنگه خوبه یا اون زرشکیه؟
-(صدایی نمیاد).....
+وا ...رضااااااااااا
+آقا رضاااااااا👀
صدای قدم های یکی رو پشت سرم احساس میکنم😱
+میترسم و جییییییغ میکشم🐺...رضاااااااا😖😱
از پشت سر هراسون میاد سمتم و میگه چیهــــــ؟😳🤯
+هوففف😓قلبم وایساد تو بودی
دستام داره میلرزه نگاه کن🤦♀چرا نمیگی پشت سرمی آخه...
-ببخشید😟خواستم سوپرایز شی
بی حال
میشینم روی زمین و دستمو میزارم رو چشمام🙈
-خانم جان؟ زهرا خانم؟
ببخشید بابا خودت فکر کردی غریبه پشتته
زهرا جان ...خوبی؟
+آره بابا ...
پس کجا بودی من هی صدات میزدم؟
+رفتم از ماشین سوپرایزو بیارم😁اومدم
تو فکر کردی غریبست
+سوپرااایز؟😳
-بلههه.
+خب😎
-این #هدیه مال شماست🎁ان شاءالله که خوشت بیاد
+چی؟😍
ببینمش
هووووورا
-درشو باز میکنم وااااای یه #تسبیح و یه #انگشتر عقیق❤️
-خانم جان هم تسبیح و هم انگشتر رو دور #ضریح بی بی برات متبرڪ کردم😊از صبح میخاستم بهت بدم که...نشد
+وااای ...خدا خوشحالت کنه ...کلی خوشحالم کردی
-وظیفس برادر
+چی؟😐😳
-نه همسر❤️
😂از بس اونجا گفتم برادر شما هم شدی برادر
با صدای در مکالممون پایان یافت و...
+راستی رضا قبل اینکه درو باز کنی بگم ...گفتی بهشون؟؟🙈🙊 (با خجالت سرمو پایین میندازم فکر کنم لپام حسابی سرخه☺️🙈)
-لپمو میکشه و تو راه که داره میره میگه: نه خانم جان ...خودت بگو😉😅
+نهههههه من نمیتونم
من تسلیم🙌
-خودم میگم خجالتی جان😉
در باز میشه و مامان و بابا و خواهر و مامان و بابای رضا میان تو
سلام و احوالپرسی
سلام و تعارفات😇
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت پنجم5⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ{زهرا.ت}
+سلام مامان ملیحه جونم😘
-سلام مادر چه عجب مگه اینکه شوهر جونت برگرده یاد ما کنی دخترم☺️
+ببخشید واقعا...🤦♀
اصلا این چند روز که رضا نبود حال هیچ کاری رو نداشتم
--خواهش میکنم دختر گلم🌸شوخی کردم ...
بعد از مامان با همه روبوسی کردیم و خوش آمد گفتیم...
سریع رفتم آشپزخونه و چای ریختم موقع آوردن
رضا گفت: بیام زهرا خانم؟
-نه میارم الان ...
برگشت ولی به دقیقه نگذشت که اومد و گفت یادم نبود خانومم بده من میارم ...
منم همش عرق شرم از سر و روم میریخت😓🙈
اینو که گفت شروع کرد به خنده و با سینی چای رفتیم پیش مهمونا ..
بابا و بابای رضا طبق معمول از سیاست و ...
حرف میزدن😐
مامان ملیحه و مامان زیبا(مامان رضا)
هم از خونه و درد و دل و...😐
معصومه هم بغل دستِ من نشسته بود و هی غر میزد😁 :
ای بابا من حوصلم سر رفت
اگه الان بچه داشتین من باهاش بازی میکردم☹☹
اخم کرده بود و سرشو با لج برد تو گوشی...😅
رضا رفت تو آشپزخونه و گفت:
+یه لحظه بیا عزیزم🙂
-جان؟
+غذا سفارش دادم گفتم ساعت ١٠ خوبه؟
-آره... رضا بخدا شــر...
+باز گفت😕 بابا اینجوری نگو حالا همیشه شما غذا درست میکنی یه بارم ما غذا گرفتیم
-خب باشه دیگ نمیگم ..رضااااااا
+جانم؟ (داشت چایی میریخت دوباره)
-الان ساعت نه تا اون موقع چیکار کنیم؟ چرا دوباره چای میریزی کسی نمیخوره تازه میوه آوردیم...
+با کیک میچسبه😋
-چی؟😳
+هیچی😐
-کیک؟
+نمیخای بری توووو ...اصلا نقشه هامو نقشه بر آب کردی😐
-من که نمیفهمم چی میگی برم تو خلم نکنی خوبه😒
+من رفتم که رضا چای رو آورد و گفت :
+یه لحظه همه چشماتونو ببندید🤓
-وای رضا این کارا چیه آخه جلوی مامان اینا😕
+ببندید دیگ😁 سوپرایزِ
همه با اکراه چشما رو بستن
رضا رو پشت سرم احساس میکردم
دستاشو گذاشت رو دستام که روی چشمام بود🙈
خودش دستامو کنار زد و در گوشم گفت : ممنونم ازت که هستی عزیزترینم❣خیلی دوستت دارم
چشمامو باز کردم:
دستاش هنوز رو شونم بود و به من خیره شده بود میخواست بدونه عکس العملم چیه؟
مگه میشد خوشحال نشم ...❤️
یه کیک گرد🎂بود که روش یه نوزاد کشیده بودن و یه پستونک واقعی گذاشته بودن دهنش.
😍😍😍
دیگه نمیتونستم جلو خودمو نگه دارم با این اوضاع منو وابسته تر میکرد💔
من نمیتونستم ازش دل بکنم.
روز #عقد به من فقط یه چیز گفت :👇
من به مادر گفتم فعلا #ازدواج نمیکنم که وابسته نشم ...و کسی رو به خودم #وابسته نکنم ولے ...حالا که دوست دارم برات سنگ تموم میزارم خانومم♥
سرمو بلند کردم ...نگاهش کردم ...آروم شدم.
خیلی آروم
بغلش کردم با #عشق❤️و ازش حسابی #تشکر کردم
بالاخره طاقت معصومه طاق شد و پرسید:
دوست دارین به ماهم بگین اینجا چه خبره؟
رضا با ذوق پنهان نشدنی گفت :
بلهههه چشم بعد رو به من شد و ادامه داد ما داریم پدر و مادر میشیم ...
سرمو از خجالت تا پایین ترین حد ممکن گرفته بودم پایین😓🙈
مامانم دیگ طاقت نیاورد و دوید بغلم کرد گفت مبارکه عزیزدلم🤩❤️
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت6⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ{زهرا.ت}
بعد از مامان
مامان زیبا بود که یهو بغلم کرد
چشماش پر از اشک شده بود و #تبریک گفت ..
معصومه هنوز گیج بود🐳🐞
بعد هم بابا بلند شد که بیاد سریع به احترامش بلند شدم و سرمو انداختم پایین ...بغلم کرد و گفت :
-مبارک باشه دخترم
+ممنون بابا جون🙈
بعد هم بابای رضا
کلا از #خجالت آب شدم رفتم تو زمین😐🐟
معصومه انگار تازه فهمیده بود چیشده.
با شک اومد طرفمو منو رضا رو نگاه کرد بعد پرسید :
راستی راستی من دارم عمه میشم؟😳
من غش غش خندیدمو گفتم : بله دیگه😂
که یهو سفت بغلم کرد❤️اینقدر سفت که داشتم خفه میشدم هی منو شکممو نگاه میکرد و هی بوسم میکرد و محکم فشارم میداد که آخرش نفس کم آوردم...
رضا هم بلند شد گفت:
+عه خواهرجان🤦♂😒بسه دیگه...کشتیش زنمو
-(صدای معصومه)👇
-خیلی خب بابا ....زنت ارزونی خودت😁
من با عشقِ عمه کار دارم😉
بعدم همه خندیدن😅صدای زنگ که اومد رضا رفت غذا ها رو بگیره منم رفتم آشپزخونه سفره رو بیارم ...
مامان اینا و معصومه اومدن کمک که گفتم کاری نیست که خودم انجام میدم زحمت نکشید ...
اما معصومه موند که #کمک کنه
سفره رو با #ذوق ازم گرفت و دستشو کشید رو شکمم ...
گفت الهی قربونش برم بده من میندازم سفره رو
وای آخ جون کبابه ....
رضا غذا دستش بود اومد داخل آشپزخونه که یهو بوی غذا حالمو بد کرد🤢🤮
وای خیلی بده غذایی که اینقدر دوست داری نتونی بخوری😕
صورتمو از زیر آب آوردم بیرون و گفتم رضا ببرش بیرون و دوباره اوق زدم🤮
صدای قدم های تندش میومد
بوی کبابا کم کم ...رفت😪
رضا اومد کنارمو گفت : خوبی ؟؟؟
+آره بهترم...خداروشکر
-تو که کباب دوست داشتی☹من بخاطرِ تو گرفتم عشقم...
+هنوزم دوست دارم ...ولی یه لحظه حالم بد شد
-خیلی خب میتونی بیای سر سفره؟
+آره الان میام
دوسه بار آب زدم صورتمو رفتم...
وای دوباره داشت حالم بد میشد که معصومه به #شوخی یه تیکه کباب گذاشت دهنم
-بیا زهرا جون😊
بخور عشقم جون بگیره(منظورش با بچم بود)
خداروشکر تا آخر غذا دیگ حالم بد نشد ....
خواستم سفره رو جمع کنم که معصومه و رضا منو کشوندن سمت اتاق و گفتن شما استراحت میکنی☝️
منم که از خدام بود😁
روسریم روی سرم شل بود و یه تیکه از موهام ریخته بود بیرون ...
همه #محرم بودن بیشتر روسری برای این بود که با لباسم ست بود😊
خیلی به اینکه #شیک باشم و همه لباسام ست باشه حساس بودم
یکم که حالم جا اومد برگشتم پیش مامان اینا...
باهم حرف میزدن که منم رفتم پیششون
-به به عروس خانم
+سلام.ببخشیدا من یکم حالم بد شد نتونستم کمک کنم❣
-اشکال نداره #مادر .... این چند ماه
خیــلی مراقب خودت باش...
+چشم ...
بعد از کلــــــــــــــــــی #نصیحت و پند و اندرز مامان زیبا به بابای رضا گفت: بریم دیگه حاجی؟
بابا هم با سر به مامانم اشاره کرد... که یعنی پاشو بریم......
بعد از کلی تعارف همه رفتن ....
رضا رفت برای بدرقشون و منم رفتم لباسامو عوض کنم
حسابی خوابم میومد😴
سلام علیکم عصرتون بخیر باشه إن شاءالله🙏🌹
دوستان علاوه بر رمان پرواز
رمان از بهشت تا جهنم هم پارت گزاری میشه که رمانش عالیه🌹
در پناه حق باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
★★(\(\★★
♥︎(„• ֊ •„)♥︎
••ᚔᚔᚓ◖🤍◗ᚔᚔᚔ••
#از_جهنـم_تـآ_بهشـت☕️◖
#ـپآرت𝟏◖
#رمان
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ آﻭﺭﺩﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯾﯽ ﮐﻪ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺍﻩ ﺣﺠﺎﺏ ﭼﯿﻪ ﺁﺧﻪ.
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎﺭ ﻣﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﺸﻪ ؟
_ ﻋﻬﻬﻪ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺑﯿﺮﻭﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ (علیه السلام) ﺑﮑﻨﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ
_ ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻑ.ﻧﻤﯿﺸﻪ.ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﻧﻤﯿﺸﻪ.
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻟﺨﺘﻪ ﺧﻮﺏ ﻫﯽ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ.
ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻡ #ﭼﺎﺩﺭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ ﻧﯿﺎﻣﺎ ﻧﺬﺍﺷﺘﯿﺪ
ﺑﺎﺑﺎ : ﺩﺧﺘﺮﻡ آﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﻻﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺑﻪ #ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺰﺍﺭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﻡ #ﺣﺮﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻦ
_ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ .ﮐﻼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺗﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭﺗﻮ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺪﺍﺭﯼ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﺪﯼ.
ﭼﺎﺩﺭ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ #ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺸﻪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ.
_ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﯿﺨﻤﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺳﺮﯼ ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢ. ﺍﻻﻧﻮ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻟﻄﻔﺎ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﮐﺮﺩ .
ﺑﺎﺑﺎ: ﺑﺎﺷﻪ.
_ ﺗﻨﮑﺲ ﺩﺩﯼ.
ﻣﯿﺴﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ .…
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ.
ﻣﻦ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
••راهیـان نـور (خوزستـان)••
••ᚔᚔᚓ◖🤍◗ᚔᚔᚔ•• #از_جهنـم_تـآ_بهشـت☕️◖ #ـپآرت𝟏◖ #رمان ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ آﻭﺭﺩﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯾﯽ ﮐﻪ
••ᚔᚔᚓ◖🤍◗ᚔᚔᚔ••
#از_جهنـم_تـآ_بهشـت☕️◖
#ـپآرت𝟐◖
ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﻧﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ.
ﮐﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﺠﻮﺑﺎﻧﺶ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺗﻮﺷﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﺳﺎﻗﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﺑﻮﺩ.
_ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺳﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻭﻟﯽ ﺳﺎﻕ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ.
ﺑﺪﻭﻥ ﮔﯿﺮﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﻋﻘﺐ ﻫﯽ
_ ﻭﺍﯼ ﺑﯿﺨﯽ ﺑﺎﺑﺎ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ
ﺳﺎﻗﻮ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺍﯾﻨﺠﺎ؟؟
ﺳﺮﯾﻊ ﻫﺪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻡ.
ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻔﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﯾﻢ
ﺟﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﺑﺎﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻣﻮ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ
ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ.
••راهیـان نـور (خوزستـان)••
••ᚔᚔᚓ◖🤍◗ᚔᚔᚔ•• #از_جهنـم_تـآ_بهشـت☕️◖ #ـپآرت𝟐◖ ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺑﻮﺩ. ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﻧﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺩﻓﻌ
••ᚔᚔᚓ◖🤍◗ᚔᚔᚔ••
#از_جهنـم_تـآ_بهشـت☕️◖
#ـپآرت𝟑◖
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ، ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﻢ ﺗﻮ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎ ﭼﺎﺩﺭﺕ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻌﺪﻡ ﺳﺮﻋﺘﺸﻮ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ . ﮐﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺬﻫﺒﯿﻮﻥ ﺭﺍﻫﺸﻮﻥ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ .
ﺍﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎﺭﻭ .
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺮﻣﻪ ﺍﯾﺶ , ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻣﯿﺰﺩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﻭ ﻣﻨﮓ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺻﻒ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﯿﻔﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯽ ؟
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ
ﻟﻄﻔﺎ ﺁﺭﺍﯾﺸﺘﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻤﯽ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻣﻨﻮ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺭﺩﮎ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﮔﻪ ﻏﺮ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺮﺩ ﻣﯿﺸﺪ
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻟﺐ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻟﺐ ﮔﺰﯾﺪﻡ . ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻦ ﻭ ﺳﺮﺍ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ , ﻣﺠﺬﻭﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﻫﯽ ﺧﺪﺍ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﺰﺭﮒ . ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﯿﮑﺎﺭﻥ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻦ ﻣﯿﺮﻥ ﻣﺸﻬﺪﺍ . ﮐﻪ ﭼﯽ ﺍﺧﻪ؟ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﻻ ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﺎﮐﺶ , ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯽ ﻫﯽ ﭘﺎﺷﻦ ﺑﺮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﮕﯿﺮﻥ ﭼﻪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ؛ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻬﻘﺶ . ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮑﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﻦ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺎﻧﻌﺶ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﺭﺩ:
ﺩﺧﺘﺮﻡ ، ﺩﺧﺘﺮﻡ
_ ﺑﻠﻪ؟
_ ﻟﻄﻒ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﺪ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﭘﺲ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﮐﻮﺷﻦ ؟
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺗﻮ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻦ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺸﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻑ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﻮز ﺑﺎﻻ ﻗﻮز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازحـالدلـمکیباخبره...
حقدارماگهخوابمنبره..🕊❤️🩹
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹