#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت6⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ{زهرا.ت}
بعد از مامان
مامان زیبا بود که یهو بغلم کرد
چشماش پر از اشک شده بود و #تبریک گفت ..
معصومه هنوز گیج بود🐳🐞
بعد هم بابا بلند شد که بیاد سریع به احترامش بلند شدم و سرمو انداختم پایین ...بغلم کرد و گفت :
-مبارک باشه دخترم
+ممنون بابا جون🙈
بعد هم بابای رضا
کلا از #خجالت آب شدم رفتم تو زمین😐🐟
معصومه انگار تازه فهمیده بود چیشده.
با شک اومد طرفمو منو رضا رو نگاه کرد بعد پرسید :
راستی راستی من دارم عمه میشم؟😳
من غش غش خندیدمو گفتم : بله دیگه😂
که یهو سفت بغلم کرد❤️اینقدر سفت که داشتم خفه میشدم هی منو شکممو نگاه میکرد و هی بوسم میکرد و محکم فشارم میداد که آخرش نفس کم آوردم...
رضا هم بلند شد گفت:
+عه خواهرجان🤦♂😒بسه دیگه...کشتیش زنمو
-(صدای معصومه)👇
-خیلی خب بابا ....زنت ارزونی خودت😁
من با عشقِ عمه کار دارم😉
بعدم همه خندیدن😅صدای زنگ که اومد رضا رفت غذا ها رو بگیره منم رفتم آشپزخونه سفره رو بیارم ...
مامان اینا و معصومه اومدن کمک که گفتم کاری نیست که خودم انجام میدم زحمت نکشید ...
اما معصومه موند که #کمک کنه
سفره رو با #ذوق ازم گرفت و دستشو کشید رو شکمم ...
گفت الهی قربونش برم بده من میندازم سفره رو
وای آخ جون کبابه ....
رضا غذا دستش بود اومد داخل آشپزخونه که یهو بوی غذا حالمو بد کرد🤢🤮
وای خیلی بده غذایی که اینقدر دوست داری نتونی بخوری😕
صورتمو از زیر آب آوردم بیرون و گفتم رضا ببرش بیرون و دوباره اوق زدم🤮
صدای قدم های تندش میومد
بوی کبابا کم کم ...رفت😪
رضا اومد کنارمو گفت : خوبی ؟؟؟
+آره بهترم...خداروشکر
-تو که کباب دوست داشتی☹من بخاطرِ تو گرفتم عشقم...
+هنوزم دوست دارم ...ولی یه لحظه حالم بد شد
-خیلی خب میتونی بیای سر سفره؟
+آره الان میام
دوسه بار آب زدم صورتمو رفتم...
وای دوباره داشت حالم بد میشد که معصومه به #شوخی یه تیکه کباب گذاشت دهنم
-بیا زهرا جون😊
بخور عشقم جون بگیره(منظورش با بچم بود)
خداروشکر تا آخر غذا دیگ حالم بد نشد ....
خواستم سفره رو جمع کنم که معصومه و رضا منو کشوندن سمت اتاق و گفتن شما استراحت میکنی☝️
منم که از خدام بود😁
روسریم روی سرم شل بود و یه تیکه از موهام ریخته بود بیرون ...
همه #محرم بودن بیشتر روسری برای این بود که با لباسم ست بود😊
خیلی به اینکه #شیک باشم و همه لباسام ست باشه حساس بودم
یکم که حالم جا اومد برگشتم پیش مامان اینا...
باهم حرف میزدن که منم رفتم پیششون
-به به عروس خانم
+سلام.ببخشیدا من یکم حالم بد شد نتونستم کمک کنم❣
-اشکال نداره #مادر .... این چند ماه
خیــلی مراقب خودت باش...
+چشم ...
بعد از کلــــــــــــــــــی #نصیحت و پند و اندرز مامان زیبا به بابای رضا گفت: بریم دیگه حاجی؟
بابا هم با سر به مامانم اشاره کرد... که یعنی پاشو بریم......
بعد از کلی تعارف همه رفتن ....
رضا رفت برای بدرقشون و منم رفتم لباسامو عوض کنم
حسابی خوابم میومد😴