eitaa logo
••راهیـان نـور (خوزستـان)••
23 دنبال‌کننده
11 عکس
27 ویدیو
10 فایل
"سفـــࢪبھ‌سࢪزمیـݩ‌آسمانےھا" ⚘قــدمـ‌با‌احٺــࢪام‌، آھســٺہ‌بࢪداࢪ اندࢪاین‌ۅادےببۅس‌‌؛ این‌خاڪ‌ࢪابۅڪــݩ؛ ڪـہ‌؏ــطࢪگݪ‌فشاݩ‌ایݩجـــاسٺ خادݦ‌ ڪاناݪ:↶ Hadisssssssss12 ˼ایݩجــــابِیْتُــــــــ‌الشُّھَـــداسٺ⸀
مشاهده در ایتا
دانلود
♪*Ƒaイeოeɦ*♪: ••‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◖🤍◗ᚔᚔ‌ᚔ•• ☕️◖ 𝟑𝟎◖ آخیش چقدر آروم شدم همیشه هیئت مسکن من بود.خدا توفیق این نوکری رو از ما نگیره ان شاءالله. حاج آقا _ امیرحسین جان. یه لحظه بیا. _جانم حاج آقا ؟ حاج آقا _ اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟ رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟ دل رو زدم به دریا و گفتم،از همون دو سال پیش تا الان. البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود ، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود. ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که اجازه نمیداد من برم . حاج آقا: میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه اینقدر که اینجوری تغییرت بده .  ولی امیرحسین جان شرط اول والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده بودن. حرفاش از جنس زمین نبود حرفاش آسمونی بود... دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم. در که باز شد من هم بیشتر شد . پرنیان_ عه داداش چته ؟ چیزی شده؟ _ ها؟ نه. چیزه. یعنی قراره بشه. پرنیان_ امیرحسین شدیا _آبجی چی میگی؟ پرنیان_ هیچی خوش باش. ای بابا . من الان فقط و فقط بود.  با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم. _ سلام.  بابا میشه حرف بزنیم؟ مامان_ سلام.  قبول باشه خیر باشه مادر. بابا_ سلام بابا جان.  آره بیا بشین. _ ان شاءالله که خیره. دوباره زیر لب فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا . بابا_ خب؟ _ها؟ چی؟ با این برخورد من همه زدن زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت _ نگفتم عاشق شدی؟ _ نه. حواسم نبود خب.  عه. مامان: عه بچمو نکنید ببینم. بگو مامان جان. بابا چرا نمیزارید من برم ؟ بابا: این بحث قبلا تموم شده. _ نه برای من بابا: هزار بار گفتم بریز دور این بازیا رو. دوباره همون آش و همون کاسه. شروع شد. _ حداقل یه راه پیش پام بزارید. بابا_ بیخیال شو _ اگه راهتون اینه ؛ نه. بابا_ پس کن. _ میخواید دست و پام بسته بشه؟ بابا_ آقای دار و با ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟ _ نه برای من که قرار نیست بمونم.  بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو.  من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم. شب به خیر بابا بابا: شبت به خیر مامان: امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو. _ شب به خیر مامان مامان_ شبت به خیر پسرم با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد و گفت _ میخوای باهم حرف بزنیم ؟ _ بزار برای فردا پرنیان : باشه داداش شب خوش _ شبت به خیر ••‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◖🤍◗ᚔᚔ‌ᚔ••
قسمت سی ام 0⃣3⃣ نویسنده:‌ڪلنا فداڪ {‌زهرا.ت} صدای در که اومد رفتم درو باز کردم .... سلام کجایی آقایی ...نگاه کن بچه رو ... بچه :‌....( ساکت ) ‌  ‌‌من : ؟؟ 😳😐 ‌رضا :😁‌ بچه که ساکته.... همونطور که بچه رو بغل میکنه میگه :‌ خو خودت دلت تنگ میشه بگو خودم دلم تنگ شده منم زودتر میام خونه😉 من:🐞واقعا الان چی باید بگم ....رضاااااااا -‌هیس عزیزم حسین بیدار میشه ها🤫 ‌من:😐((‌بسه دیگه))😐 میرم تو اتاق و شروع میکنم به خوندن ادامه ی جز ده ..... ‌به این آیه میرسم که گِریَم میگیره😭 ❣🌹❣🌹 جز ١٠ _سوره الأنفال_‌آیه ٧٢👇🏻 إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ آوَوْا وَنَصَرُوا أُولَئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُمْ مِنْ وَلَايَتِهِمْ مِنْ شَيْءٍ حَتَّى يُهَاجِرُوا وَإِنِ اسْتَنْصَرُوكُمْ فِي الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ إِلَّا عَلَى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ مِيثَاقٌ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ [72]  آنان كه آورده‌اند و مهاجرت كرده‌اند و با مال و جان خويش در كرده‌اند 🔮 و آنان كه به مهاجران جاى داده و ياريشان كرده‌اند، خويشاوندان يكديگرند. 🦋 ((و آنان كه ايمان آورده‌اند و مهاجرت نكرده‌اند خويشاوندان شما نيستند❌ )) تا آن گاه كه مهاجرت كنند. ولى اگر شما را به يارى طلبيدند بايد به ياريشان برخيزيد مگر آنكه بر ضد آن گروهى باشد كه ميان شما و ايشان پيمانى بسته شده باشد. و خدا به كارهايى كه میكنيد بيناست. 🔅(72) قرآن مبين🌺 ❣🌹❣🌹 خدا انگار میخواد حالیم کنه ... دارم به خودم فکر میکنم ... چرا زندگیم نداره؟😔 چرا به فکـر نیستم... ‌چرا به فکر تا نیستم😭 ‌باید یه کاری کنم ... 😔🦋 بعدِ تموم شدن جز دهم ... دستامو میگیرم رضا رو باز میکنم دستامو بالا میگیرم🤲🏻 باتمام وجود به خدایی فکر میکنم که مهربونه و دوستم داره ... یه میفرستم و دعامو شروع میکنم .... شنیده بودم ... چون صلوات دعای مستجابه اگر اول و آخر بگی خدا چون خیلــــی بزرگه بخاطر اون  دعاهای مستجاب دعاهای وسط هم برآورده میکنه ‌اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهمـ🌸 خدایا ...ببخش بنده بدِتو ..ببخش گناهامو ...خدایا تو بزرگی ...تو غفوری ...جز تو راهی ندارم اگه شما که من بندتم نخوای؟ کی منو بخواد؟😔 خدایا ...منو خودت کن ... صدای اذان موبایلم بلند میشه... الله اکبر الله اکبـــر📣 نگاه میکنم ... اذان عصرِ ... انگار یه نشون از طرف خداست😭 زمزمه میکنم ... خدا بزرگ است🌸😭 گریم شدت میگیره ....و ادامه دعا میگم ...خدایااااا شهیدمون کن😔😭💔 اگه میشه هممونو باهم کن خدا جونم بپذیرمون به درگاهت ... ‌راضی ام به رضات چشمم به تربت اباعبدالله الحسین که توی سجادست میوفته ... یادم میاد ... حدودا ١٨ سالم بود که برای تعطیلات عید به رفتیم ...😭 تا الان چقدر کربلا عوض شده ...😔 کاش خدا بخواد و ارباب بطلبه بی تااااب سر به سجده می برم و میگم : خدایااا... خدای من❣ شاید اولین باره میخوام یه حرفی رو بهت بگم .... عاشقتم...😭هرچند میدونم به پای عشق تو به بنده هات نمیرسه💔😭 توی سجده صلوات آخر دعامو هم میفرستم و سربلند میکنم... اشکامو پاک میکنم سجادمو میبندم و خداروشکر میکنم .....🤲💝 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌