#بسم_الرب_شهدا
#پرواز
قسمت سی و دوم2⃣3⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ {زهرا.ت}
اون موقع ها #شهدا رو زیاد نمیشناختم ...یعنی به طور کلی شهدا برام عزیز بودن ...ولی ...نه اینقدر که در موردشون چیزی بدونم و...
اما یکی از دوستای مشترک من و مریم و سهیلا
که توی مدرسه ی ما نبود ....
خیلی شهدا رو میشناخت
اسمش فاطمه سادات بود ...
دختری #مهربون ...#مومن ...#چادری #باحجاب ...#شیک_پوش و ....با #اخلاق خوب و.......
رجبی (معلم ادبیاتمون) داشت صحبت میکرد که مریم زد به پهلومو گفت :
-جمعه صبح میای بریم #گلزار_شهدا ؟
+اممم ...بزار از مامانم بپرسم ...
-خودت تا حالا رفتی؟
+ ...یه بار
-ایندفعه با فاطمه سادات میریم ..گلزار شهدا رو خیلی خوب بلده💟
-باشه ...ببینم چی میشه ..بهت خبر میدم ....
از مامان اجازه گرفتم و قرار شد جمعه ساعت ٨ صبح با خواهرِ مریم که ماشین داشت و سهیلا و فاطمه سادات و خودِ مریم بریم گلزار شهدا♥
بار دومم بود که میرفتم ...شهدا به نظرم عزیز بودن برای هر قشرِ #جامعه .....
بعد از رفتن به
سرِ مزار #شهید_حسین_فهمیده ؛
و #شهید_چمران ؛
شهید حاج امینی
و شهدای #مدافع_حرم و شهدای دیگه ....
به دنبال فاطمه سادات به قطعہ
"سرداران بی پلاک رفتیم"🌹🍃
((قطعه ی شهداے گمنــــــامـ))
سرِ یه مزار #شهید_گمنام فاطمه سادات نشست و شروع کرد به گریه کردن ...😭😭😭
و بعد رو به ما گفت :
من از این #شهید خواستم تا پیش #خدا
وساطت کنن که من برم #کربلا 🍂😭💔
با عجله پرسیدم:
چی شد رفتی؟
-آره😔😭💔
بهشتِ عالم به نظرم کربلاست🌹
بازم کارِ خدای مهربون بود که امام حسین (ع) منو طلبید ...
چشمام کم کم داشت شروع به باریدن میکرد....😢
منم از شهید خواستم تا وساطت کنن
که بریم کربلا
و خداجون قبول کنه...
اما ...به نظرم یه آرزوی محال بود😕💭