#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت اول1⃣
نویسنده:ڪلنا فداڪ{زهرا.ت}
حالِ دلم خیلی گرفته😞🥺
اضطراب عجیبی وجودمو گرفته همش فکر میکنم به نبودن رضا...
به اینکه یه روز بیان در خونه و...😭😭😭
بگن منزل #شهید رضا نیازے......نه نه
خدایا خودت مواظبش باش...
حقا که تو بیشتر از من دوسش داری...💔
اینجوری نمیشه....
پاشدم #وضو گرفتم و رو به #قبله نشستم ...
دو رکعت #نماز خوندم ...
اینقدر تو #قنوت با #خدا حرف زدم🤲
که آروم شدم😊
با خودم گفتم:
یا حضرت زینب رضامو به دست خدا سپردم ....خودت بهم #صبر بده
#سجاده رو جمع کردم ...داشتم میرفتم به سمت آشپز خونه که یهو حالت تهوع گرفتم🤢 بدو دویدم سمت
دستشویی و .....
هوففف بی حال بی حال بودم حتما برای گرسنگیه از صبح هیچی نخوردم
الان یه ناهار خوشمزه درست میکنم😋
ناهارو آماده کردم
خواستم برای خودم ناهار بکشم که گفتم ولش کن حال ندارم اصلا ... یادم افتاد رضامم خیلی قیمه دوست داره
وقتی که نبود میل به انجام هیچ کاری نداشتم😕 حتی خوردن
تلویزیونو روشن کردم و شروع کردم بی حوصله این کانالو و اون کانال کردن
یهو صدای زنگ بلند شد وااای دوباره دلشوره😱
-ب ..بله؟؟😰
+سلام ..منزل رضا نیازے.....
(یاابوالفضل😨)
-بله ..من خانومشم ..چیزی شده؟😖
+نه ..لطف میکنید یه لحظه تشریف بیارید دم در؟
-بله الان میام😥
پاهام سرد شده بود ..
به زور روسری و #چادر سر کردم و در آپارتمانو بستم ...
بدو بدو پله هارو طی میکردم
وای که چقدر امروز این مسافت چند دقیقه ای زیاد شده بود..😔
یاد روزی که دنبال خونه میگشتیم افتادم😊
از بس که با رضا خندیدیم اشک از گوشه چشمامون میومد...😂
میرفتیم خونه به خونه میگشتیم و مورد پسندمون نبود
از هر خونه ای هم که می اومدیم بیرون میرفت و با دوتا بستنی بر میگشت فکر کنم اون روز تا این خونه رو پیدا کنیم حدود ۵_۶ تا بستنی نوش جان کردیم
آخیش اینم پله ی آخر که...
آخ😣
با صورت خوردم زمین
اوفففف😒 ......
سریع بلند شدمو رفتم سمت در درو که باز کردم یه آقایی هم قد و اندازه رضای من بود....😥
با لباس #نظامی و چفیه
یه لحظه قلبم ریخت
گفتم:
سلام...چیشده آقا؟
❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣
با یه صدای بلند گفت : سلاااام😎
سرشو که بالا گرفت مردم و زنده شدم رضا بود😳
غش غش میخندید و میگفت اینقدر هول بودی از صدامم نشناختیم😆
یه لحظه پاهام بی حس شد و داشتم می افتادم که زیر دستامو گرفت و گفت : زهراااااااا😱
چند روزی بود اینطور میشدم
حالت تهوع ...سردرد ...بی حسی دست و پاهام...همش بخاطر نبودن هاش بود.😞
من دوستش داشتم خیــــــلی زیاد...💔
اما ..حالا که اومده بود چرا اینجوری شدم؟
با نگرانی نگام میکرد و من تو آغوشش آرومِ آروووم بودم ...
طاقت نیاوردم به خونه برسیم و همونجا تو آغوشش زدم زیر گریه😭
نمیدونم چقدر گذشت که سرش رو گذاشته بود رو سرم ...
آروم در گوشم زمزمه کرد ...
-زهرا جان بریم داخل؟
+باشه
با کمکش بلند شدم و رفتیم تو و باز هم پله ها ....
آروم آروم میرفتیم که جلوی پله آخر کلید خونه افتاده بود
رضا با تعجب نگام کرد و گفک:کلید خونس؟
باخنده گفتم :آره😁
تعجبش بیشتر شد و گفت :خب چرا اینجاست؟
یه لحظه فکر کنم فهمید
که دید گوشه ی روسریمم خاکیه
نگام کرد و گفت خوردی زمین؟😠
اممم یعنی چیزه
نمیخواستم #دروغ بگم با مظلومیت گفتم :آره🥺
سرمو بین دستاش گرفت و چرا با خودت اینجوری میکنی ؟
بابا #مرگ و #زندگے دست خداست ...
من اگه اونجا شهی....
اجازه ندادم ادامه بده و گفتم :بسه ...توروخدا بسه..
باخنده گفت:باشه خانم جان ..اینقدر هولی نفهمیدی چی برات آوردم😊
+نه...چی؟؟
-گل رز قرمز🌹
وااااای😍
میدونه من #عاشق این گلم ...
بغلش کردم و با خجالت یه بوس کوچولو زدم رو صورتش😘🙈
و ازش #تشکر کردم.
چقدر بودنش برام حیات بخش بود...
چقدر نفساش برام طعم زندگی میداد
هوف...چقدررر
داشتم میزو میچیدم که داشت روی موهای خیسش حوله میکشید
از قیافش حسابی خندم گرفت😅
مثلِ بچه کوچولوها
از اونایی که بازیگوش هم هستن☺️
منو که دید گفت به چی میخندی خانم جان؟(عادت داشت که بهم بگه خانم جان❤️مثلِ #شهید_بابایی که میگفتن بالام جان💔)
هعی
باخنده به موهاش اشاره کردم که حالا تو صورتش بود☺👈
میزو که چیدم به جای اینکه بشینه روبروم اومد کنارم نشست و دستمو گرفت تو دستش گفت چرا دوتا بشقاب آوردیـــ؟😕
+واااا😳خب دو نفریم دیگه
بلند شد یکی از بشقابارو گذاشت سرجاش و گفت :
-حالا یه نفریم🙃باهم غذامونو بخوریم؟😋