📝
#داستانی_برای_عبرت!
"قسمت؛سوم"
✍..گفتیم میرزای شیرازی وارد شد در حالیکه حسین قصاب باستقبالش رفته بود، پرسید: حضرت آقا، خیر باشد چی شده است که شما خودتان را بزحمت انداختید و به کلبه ی محقر یه قصاب تشریف فرما شده اید می فرمودید من به خدمت می رسیدم! میرزا می گوید: حاج حسین جان، بین تو و "محمدامین" ما چه گذشته است؟ آیا بین شما مشکلی بوده؟!.. حسین قصاب به محض شنیدن اسم "محمد امین"، در حالیکه بشدت برافروخته شده بود،و بخود می لرزید، فریاد میزند: خدایش نیامرزد! خدا لعنت اش کند! میرزا لطفا" اسم آن #ملعون را پیش من نیاورید!...که دلم از کرده ی او #خون!است! میرزا که در آستانه درب منزل قصاب در حال ورود به منزل بود می ایستد و با عتاب به حسین قصاب می گوید: حسین آقا، اگر میخواهی که من وارد بیت شریف تان شده و چایی ات را بخورم باید اول قول بدهی که از #لعن_و_نفرین کردن! دست برداری و به آرامی به من بگویی که ماجرای شما چیست؟! در غیر اینصورت به خانه ات نمی آیم!.. قصاب قول می دهد و میرزا وارد خانه ایشان می شود و قصاب داستانی را بازگو می کند:"...یا میرزا، من در دوران خدمت سربازی دوستی از برادران اهل سنت، ساکن بغداد داشتم. ما آنقدر صمیمی بودیم که در همان دوران جوانی عهد بستیم فرزندانمان با هم ازدواج کنند! ازقضا دوست من صاحب یک فرزند پسر و من صاحب یک فرزند #دختر شدم بعد از بیست سال، در حالی که من، ماجرا را تقریبا" فراموش کرده بودم ناگهان دوستم را دیدم که با اهل و خانواده اش به دیدار من آمده اند! آنها به خواستگاری دخترم آمده بودند و من هم موافقت کردم ولی به یک شرط و آن اینکه عقد آنها را باید میرزای شیرازی بخواند برای همین از دفتر شما و از طریق "محمد امین" برای روز بعد وقت دادند. لاجرم دوست من با اهل خانه اش، در نجف ماندگار شدند. عصر همان روز خواستند گشتی در بازار نجف داشته باشند. در حقیقت گشت در بازار نجف بهانه ای بود تا در باره ی دختر و خانواده من تحقیق کنند! چرا که آن دوست من، مرا می شناخت ولی وسوسه میشود که کمی هم در باره خصوصیات دخترم بداند! در بازار از هرکس که می پرسند؛ مردم آدرس "محمدامین" را میدهند! چون او امین مردم و راستگوترین آنها و همسایه و نزدیکترین دوستان من بود! و از زیر و بم زندگی من بیش از همه شناخت داشت....
ادامه داستان را فردا بخوانید لطفا"
#الف_حسن_زاده
97/5/13
http://eitaa.com/Raaze_gole_sorkh