eitaa logo
گسترده تبلیغاتی رادین
150 دنبال‌کننده
610 عکس
150 ویدیو
0 فایل
❤️بسم الله الرحمان الرحیم❤️ 👇🏾👇🏿رزرو تبلیغات 👇🏻👇🏻 @EJRA_RADIN 🤩گسترده رادین با بیش از ۲ سال سابقه در حوزه تبلیغات در فضای مجازی 🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
چند سالی بود با شوهرم یه رستوران محلی راه انداخته بودیم و خدارو شکر کار و بارمون بد نبود،تا اینکه مجبور شدیم یه کارگر خانوم برا آشپزخونه بگیریم تا کمک دست شوهرم باشه. خریدهای رستوران با من بود اونروز هم مثل همیشه رفتم برا خرید اما موقعی که برگشتم دیدم کرکره رستوران پایینه و در قفله😳،هرچیم به شوهرم زنگ میزدم در دسترس نبود. برا اینکه گوشت ها و وسایل دیگه خراب نشه از در پشتی رستوران رفتم تو که یهو دیدم شوهرم.....😭💔 ادامه داستان👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2805924589C5429167b83 با یه اشتباه کل زندگیم خراب شد🥀
اسم من ست یه دختر ی که باید شکم خودمو و خواهر برادر کوچیک تر از خودم رو سیر میکردم.😔 منم مجبور شدم خودم رو یه زن جا بزنم و استخدام یک کارگاه فرش که مال شخصی بنام حاج غفار بود شدم. فکر میکردم حاج غفار یه مرد مسن و پیر باشه،اما یه روز که برای سرکشی اومده بود با دیدن یه مرد جوان و جذاب شوکه شدم.😦 وقتی فهمید مالی بدی دارم ،بهم پیشنهاد داد برم زیرزمین خونش زندگی کنم تا اجاره خونه ندم. یه روز واسم یه دست لباس شیک و گران قیمتی داد و گفت بپوش تا بیام دنبالت وقتی اومد و رفتیم بالا،در کمال ناباوری منو خودش معرفی کرد😳 در گوشم گفت نترس!بهت قول میدم خوشت بیاد.. فقط بگو ..... ادامه زندگی من😓👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2898002232C2fb5f1eb03 داستان واقعی کرشمه👆👆👆
من هستم یه دختر که از دار دنیا فقط پدرم رو داشتم رو از دست دادم😔 پدرم یه پولدار بود،رفت و همه ی اموالش رو برای من گذاشت.😭 روز چهلم پدرم، خانوادگی مون جلو اقوام پدرم گفت طبق وصیت پدرتون تمام اموال مال شماست. فقط شرطی گذاشتن که قبل از به نام زدن باید انجام بدین... ولی وای از اون شرط....🤯 شرطی که باعث شد همه مات و مبهوت بمن نگاه کنند... اون شرط😭 👇 https://eitaa.com/joinchat/3519415246C4bf78a3715 زندگی سخت من 😓👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر ۱۴ ساله بودم که تو زیبایی تو روستای خودمون تک بودم،تو خونه با اینکه ۲ تا خواهر از خودم بزرگتر داشتم ولی من باید با دستهای کوچکم ‌وقدو قواره کوچکی داشتم! لباس و ظرفها رو لب چشمه می‌بردم و با آب سردچشمه میشستم ؛یه روز که از چشمه برگشتم شنیدم پدرو مادرم در مورد من با یه پیرمرد صحبت میکردن اونا داشتن در مورد فروش من چونه میزدن😱🥶 داشتن منو به اون پیرمرد میدادن بعد از این که حرفاشون تموم شد. مادرم منو به زور سر سفره عقد اون پیرمرد نشوند به زورکتک از من بله روگرفتن،پیرمرد منو باخودش به اتاقی برد...😱😱🥶 خونوادم با من کاری کردن که یه حیوون با بچش این کارو نمیکنه😶‍🌫 ادامه داستان واقعی منو بیا اینجا بخون...👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2238644862C21d298c044