eitaa logo
گسترده تبلیغاتی رادین
146 دنبال‌کننده
630 عکس
154 ویدیو
0 فایل
❤️بسم الله الرحمان الرحیم❤️ 👇🏾👇🏿رزرو تبلیغات 👇🏻👇🏻 @EJRA_RADIN 🤩گسترده رادین با بیش از ۲ سال سابقه در حوزه تبلیغات در فضای مجازی 🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان غم‌انگیز سومابا اولین دیدار، متوجه زیرچشمی امید شدم و به همسرم گفتم که با او رفت و آمد نکند اما او قبول نکرد!😔 امید هر روز به دیدن شوهرم می‌آمد و من هم که دیدم رابطه برادرانه‌ای دارند سعی کردم خوش‌بین باشم و خیال بد نکنم رفته رفته صمیمانه شد امید بی پروا تر از قبل نگاهم میکرد و هم صحبتم میشد. هربار که به چشمانم خیره میشد از قلبم به تپش می‌افتاد تا جایی که کم‌‌کم...❤️‍🔥🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/3519415246C4bf78a3715 ماجرایی که زندگی منو دگرگون کرد👆😔💔
..•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :746 مورخ:30/دی/1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
اسم من نغمه ست... یه دختر هجده ساله که پدر و مادرم کردن و با بی بی جانم زندگی میکردم.😓 متاسفانه بخاطر وضعیت مالی نامناسب، بی بی جان منو به زنی فروخت که عروسش نازا بود و میخواست کسی برای پسرش خان بیاره.😭 منو به زور بردن عمارت،وقتی وارد عمارت شدم، یه نفر جلو دهانم رو گرفت و برد به اتاق... وقتی چهره اش رو دیدم، باور نمیکردم بچگیم همون خان باشه...💔 ولی این اول ماجرا بود.... ادامه ی داستان پر هیاهو نغمه👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2792555401C0ca8eebfd1
..•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :747 مورخ:30/دی/1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر ۱۴ ساله بودم که تو زیبایی تو روستای خودمون تک بودم،تو خونه با اینکه ۲ تا خواهر از خودم بزرگتر داشتم ولی من باید با دستهای کوچکم ‌وقدو قواره کوچکی داشتم! لباس و ظرفها رو لب چشمه می‌بردم و با آب سردچشمه میشستم ؛یه روز که از چشمه برگشتم شنیدم پدرو مادرم در مورد من با یه پیرمرد صحبت میکردن اونا داشتن در مورد فروش من چونه میزدن😱🥶 داشتن منو به اون پیرمرد میدادن بعد از این که حرفاشون تموم شد. مادرم منو به زور سر سفره عقد اون پیرمرد نشوند به زورکتک از من بله روگرفتن،پیرمرد منو باخودش به اتاقی برد...😱😱🥶 خونوادم با من کاری کردن که یه حیوون با بچش این کارو نمیکنه😶‍🌫 ادامه داستان واقعی منو بیا اینجا بخون...👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2238644862C21d298c044
برادر شوهر بزرگم زنش انقدر چاق و زشته که حد نداره ولی عاشقشه کافیه با گوشه چشم اشاره کنه تا شوهرش گوش به فرمان باشه تا اینکه توی یه سانحه فوت شد، 😔 یکی دوسال گذشت، هرچی خواستگار برا جاریم میومد رد میکرد میگفت تنهایی بچمو بزرگ میکنم نمیخوام ناپدری بیاد بالا سرش! یروز مادر شوهرم گفت مریم قراره زن محسن شه برادر شوهر کوچیکم ۲۴ سالشه اینقدر خوشگله ، ورزشکار وضعش حتی از برادر شوهر اولیمم بهتره با این که سنی نداره!! جا خوردم گفتم آخه محسن حیفه، گفت خودش راضیه، از عصبانیت داشتم منفجر میشدم برای همین یشب که شوهرم تو بيمارستان شیفت بود محسن و دعوت کردم خونمونو ...😏🔥😈👇 https://eitaa.com/joinchat/682623520C978864f663 🔥🔥👆
...•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :749 مورخ:2/بهمن/1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
داستان غم‌انگیز سومابا اولین دیدار، متوجه زیرچشمی امید شدم و به همسرم گفتم که با او رفت و آمد نکند اما او قبول نکرد!😔 امید هر روز به دیدن شوهرم می‌آمد و من هم که دیدم رابطه برادرانه‌ای دارند سعی کردم خوش‌بین باشم و خیال بد نکنم رفته رفته صمیمانه شد امید بی پروا تر از قبل نگاهم میکرد و هم صحبتم میشد. هربار که به چشمانم خیره میشد از قلبم به تپش می‌افتاد تا جایی که کم‌‌کم...❤️‍🔥🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/3519415246C4bf78a3715 ماجرایی که زندگی منو دگرگون کرد👆😔💔
...•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :750 مورخ:3/بهمن/1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر ۱۴ ساله بودم که تو زیبایی تو روستای خودمون تک بودم،تو خونه با اینکه ۲ تا خواهر از خودم بزرگتر داشتم ولی من باید با دستهای کوچکم ‌وقدو قواره کوچکی داشتم! لباس و ظرفها رو لب چشمه می‌بردم و با آب سردچشمه میشستم ؛یه روز که از چشمه برگشتم شنیدم پدرو مادرم در مورد من با یه پیرمرد صحبت میکردن اونا داشتن در مورد فروش من چونه میزدن😱🥶 داشتن منو به اون پیرمرد میدادن بعد از این که حرفاشون تموم شد. مادرم منو به زور سر سفره عقد اون پیرمرد نشوند به زورکتک از من بله روگرفتن،پیرمرد منو باخودش به اتاقی برد...😱😱🥶 خونوادم با من کاری کردن که یه حیوون با بچش این کارو نمیکنه😶‍🌫 ادامه داستان واقعی منو بیا اینجا بخون...👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2238644862C21d298c044
...•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :751 مورخ:3/بهمن/1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
عاشق و دلباخته ی پسر همسایه مون آران بودم.♥️ از این عشق فقط مامانم خبر داشت و منتظر بودیم خواهر بزرگترم عروسی کنه،تا بیاد . یه روز که تنها بودم،در خونه مون زنگ خورد وقتی باز کردم فقط سه تا پر از میوه و پارچه و طلا بود...😦 هرچی اطراف رو نگاه کردم کسی نبود. سینی هارو میاوردم تو حیاط.باخودم گفتم حتما اوردن و میان دنبالشون . یه لحظه چشمم به یه خورد که نوشته بود،جمعه آماده باش میایم ..😭 نمیدونستم این پیغام از طرف کیه تا اینکه👇😨 https://eitaa.com/joinchat/2805924589C5429167b83 سرنوشت عجیب من اینجاست 👆