رآدیو سکوت .
جدا کردن را دوست دارند. فاصله انداختن، برچسب زدن را دوست دارند. خودکاری برمیدارند که در آن به جای ج
بمبها را بر سرِ خرمشهر و چندی بعد بر سرِ تهران پیاده می کنند و آنها هریسانه زمین را زیر و رو میکنند، پدرها را میکُشند، مادرها را، کودکان با عروسکهایشان را، نوجوانان با آرزوهایشان را میکُشند. برای چه؟ برای اینکه رو به روی ظلم ایستادند و تن به ذلت ندادند؟
جدا کردن را دوست دارند. آبها را غصب میکنند و نمیگذارند داروها برای بیمارانِ آنسوی زمین خود را برسانند، زمینها و آسمانها را غصب کردهاند. اگر میتوانستند هوا را هم غصب میکردند، خورشید را، روز را، شب را، زندگی را .
جدا کردن را دوست دارند. فاصله انداختن، برچسب زدن را دوست دارند ..
و تو چه باید بکنی؟ تو هم باید مرز بِکشی. خودکاری آبی برمیداری و بر کاغذِ زمین میکوبی. تو هم باید از خویش دفاع کنی، از تن و وطن. اما مهم این است: چه کسی شروع کننده بود؟ چه کسی از حیوان کمتر بود؟ اما مهم این است: تو نیز انسانها را برای رنگ پوست و ملیت به سخره میگیری؟ میزنی؟ بهشان جور میکنی؟ اما مهم این است: آب را بر ملتی نیازمند میبندی؟ غذاها را حرام میکنی اما نمیبَخشی؟ اما مهم اینهاست .
پس عزیزم، ببخشید، واقعا ببخشید بابتِ این حقیقتِ تلخ، اما خودت را گول نزن. هیچچیز عوض نشده. نسل بشر فقط بلد بود روز به روز تکنولوژی را پیش ببرد، مدرن کند، و در پیش نسلش را بدبختتر سازد. نسل بشر فقط یاد گرفته فاجعهها را در زرورقی بپیچاند و پنهانشان کند. هنوز سیاهپوستها زیر سلطهاند و تحقیر میشوند، آمار بیخانمانها و فقیرها روز به روز بیشتر میشود، سلامتِ روانِ جوانان و نوجوانان کمتر و کمتر میشود، آمارِ خودکشیها رو به اوج است، هنوز غذا از آدمهایی بیگناه سلب میشود، هنوز آدمها همدیگر را میکشند، مظلومان زیرِ سلطه و ظلم هستند، هنوز تجاوز صورت میگیرد به دختران و زنان، هنوز خشونت خانگی در جریان است، و ما، مثلا، در سالِ ۲۰۲۵ هستیم. سالها گذشته و پیشرفتی نداشتهایم. فقط بلدیم صنعت را پیشرفتهتر کنیم و باد در غبغبِ خود بیندازیم.
سخن زیاد شد، کلِ کلام این است که عزیزم، خودت را گول نزن و سعی کن آدمِ بهتری باشی، زرورقها را از دورِ نقصهاو زشتیها بَرکَنی و چشمانت را باز کنی، تا این دنیای خاکستری و عقبمانده را کمی، حتی اندازهی نوکِ سوزنی، سفیدی ببخشایی .
رآدیو سکوت .
مامان میبینه ناراحتی و نمیتونه کاری بکنه، پا میشه تلویزیونو روشن میکنه و فیلم مودعلاقهتو پلی می
مامان امروز بعدِ روزهای زیادی که هرجا بشقاب گلقرمزی میدید جمع میکرد، بلاخره زدشون به دیوارِ راهرو. دلم میخواد کلِ اون گلای قرمز رو از تو بشقابا جمع کنم و بذارم لایِ موهاش انقد که گوگولیه مامان 💘 .
دقیق یادمه وقتی خواهرم سه ساله بود، با اون قدِ کوچولو و کلهی مملو از موهای طلاییش و چتریهاش که جلوی دیدههاشو گرفته بودن یکمی، اومد به صورتِ خیلی جِد تو چارچوبِ در وایساد، دستِ خرسِ قهوهایِ چشم ریزش که پاهاش تا رو زمین کشیده شده بودن رو گرفت و یکم آوردش بالا و فقط دو کلمه گفت: «بیلابیلا.» و معرفِ حضورمون شد آقای بیلابیلا :)))
ناخنها را در دست فرو میکنم، تا شاید درد زورش از خاطرات بیشتر باشد. از «او»ی لاکردار بیشتر باشد. از فکر و خیال بیشتر باشد. تا شاید درس را بفهمم، خطوط را بفهمم، صدای معلم را بشنوم، حرفها را بفهمم. اما ناحسابیهای از خدا بیخبر امان نمیدهند، گویی دورِ هم مرا به سخره گرفتهاند. و حال من صدمین بار است که این خطوطِ لعنتی را میخوانم. صدمین بار است که با شرم میپرسم: «میشه یه بار دیگه توضیح بدین؟»، صدمین بار است از دوستم میپرسم که چه میگفته، صدمین بار!
بیا و یه بار قانونای بدونضرورت و بیدلیلِ زندگیتو بذار زیرِ پا. چی میشه از خط بزنی بیرون؟ چی میشه خطوطِ کتاباتو شیبدار و یکم کجو کوله خط بکشی؟ چی میشه رنگارو هرجور به نظرت قشنگه بزنی رو بوم؟ اولین پادکستت رو هرجور دلت میگه درست کن. هرجور به نظرت قشنگه. دونههای دستبندتو لنگه به لنگه بنداز تو بند، نقاشیهاتو بر خلافِ طرحِ اصلی رنگ کن، نوشتههات رو بنویس حتی اگه به نظرت افتضاحه، چی میشه مگه؟ چرا انقد تو چیزای بیمورد سخت میگیری آدمیزاد؟ بذار شخصیسازی بکنی. بذار خلاقیت تو زندگیت جوونه بزنه، اولین قدم سرپیچی از کارهای تکراری و شبیهِ بقیهایه که انجام میدی و بهت تحمیل شده. اصلا تو نقاشیات خورشیدو آبی کن و آسمونو زرد ...
عصبانی میشه، داد میزنه، درارو میکوبه؛ چون وقتی یه جایی شکسته و ناراحت بود، صدای غمش رو نشنیدی. نفهمیدی. ندیدیش. حالا مجبوره داد بزنهتش که بشنویش .