میگن اسب که پاش میشکنه، باید بُکُشنش که زجرکُش نشه. من که میگم زجرکُش شدنِ اسب از دردش نیست، از اینه که دیگه نمیتونه بدوه. رویای اسب دویدنه؛ نقطهی عطف داستانش، بالهاش، نورِ آرزوهاش، برقِ چشمهای دُرُشتِ مشکیش، دلخوشیِ یالهاش، دویدنه. اسب رویاشو از دست داد، آیندهشو، پوئنی که اونو تعریفش میکرد رو از دست داد. پس پژمرده شد، قلبش شکست، و یه گوشه افتاد و با زندگی قهر کرد .
رآدیو سکوت .
آدمک خر نشوی گریه کنی؛ کلِ دنیا سراب است بخند.
ماهیِ قرمز بمان، حتی اگر بد بگذرد ؛
میرسد روزی که این دریاچه از سد بگذرد ..
آدمیزاد که کوه نیست. آدمکِ بیچاره از بدو تولد در به در دنبالِ یه جو درک شدن میگشت تو کوچه پسکوچهها. تمامِ سکانسِ فیلمها و خطوطِ کتابها، همهی کافهها، نُت به نُتِ آهنگها؛ میگرده و میگرده برای جرعهای فهمیده شدن، درک شدن. خوبه آدمی چیزی برای درک شدن داشته باشه، نیازه، چیزی برای فهمیده شدن؛ یک کتاب، یک فیلم، یک آهنگ، یک هُنر، یک آدم، یک آدم، یک آدم.
رآدیو سکوت .
غَ م ، خ و ا ب _ غَمخواب/ خوابی از سرِ اندوه ، سردرد ، کابوس ، خوابی طولانی ، فرار از زندگی ، بیقر
دِ ل پَ ر ی ش ا ن _ دِلپریشان/ آشفتگی ، به نوعی فُتادن ، دلآشوبی ، نگرانی ، بیقراری ، اضطراب ، استرس .
انقدر که از شروع هراس دارم و ضربه دیدهام، پایانها را بیشتر پذیرا هستم. پایانها واقعیترند، از حسهای پوشالی خالیترند. در پایانها مشخص است تکلیف چیست، چه شده و نتیجهی برآمده چگونه است. دلآشوبی و دلپریشانیای در جریان نیست. همهچیز در مسیر خود قرار گرفته و نقطه آخر خط نشسته است ... اما در شروعها دو نقطهها و ویرگولها به خط شدهاند، در میانهی مسیر نقطه ویرگول به تو پوزخند میزند چون وقتی فکر میکنی همهچیز تمام شده، تو را به ادامه باز میدارد. پایانها روراستترند، هرچند تلخ، واقعیترند.
آنکه دیده نشد میبیند. آنکه شنیده نشد میشنود. آنکه فهمیده نشد میفهمد، آنکه فهمیده نشد میفهمد، آنکه فهمیده نشد میفهمد.
بهم میگه: «یه روزی میرسی بهشون. یه روزی درست میشه.» اما من درحالی که بغضمو با اصرار میخوام بفرستم پایین، تنها سوالی که تو ذهنم میاد اینه: "کِی؟" مگه من همیشه تو این سِن میمونم؟ همیشه آرزوهام، رویاهام همینه؟ با این چیزا ذوقزده میشم؟ وقتی فلان کتاب رو بخونم ذوق میکنم و لبخندِ که میپَره رو صورتم؟ وقتی سی سالم شد، دیگه این شور و شوق رو خواهم داشت؟ قطعا نه. قطعا با غمِ خوابیده تو پستوهای چشمام، به رویاهایی که بهشون رسیدم، اما خیلی 'دیر'، نگاه خواهم کرد. به راستی که درست گفته بود: «چه غمِ بزرگیست در رسیدن به رویاها و آرزوها، در وقتِ نامناسب و دیر.» پس چرا باید خجالت بِکِشم که مثلا کتابِ کاراوال رو میخونم؟ یا مثلا فلان فیلمِ تخیلی رو میبینم؟ یا وقتی شهربازی میریم، بازیهای مختلفو سوار میشم؟ یا تو خیابونای خیسِ از بارون پاییزی با دوستم میدوم؟ خجالت نمیکِشم. از این چیزهایی که از دستشون خواهم داد و حالا دارمشون، خجالت نمیکِشم. میخوام زندگیشون کنم، تو رگهام اون حسای رنگارنگو لمسکردنی رو حسشون کنم. به خیلیاشون نمیتونم توی اون سِنی که باید برسم به انواع و اقسامِ دلایل؛ اما از حسها، رویاها و آرزوهایی که میتونم تجربهشون کنم، هیچ ابایی نخواهم داشت .