دستانم لايق شڪوفہ هاى🌷 اجابت نيستند اما از آنجايى ڪہ پروردگارم را🌷 رحمان و رحيم ميشناسم بہترينہا را🌷 در این شب زیبا برايتان طلب ميڪنم🌷 🌛شبتون آروم ودر پناه خدا🌷 ⚜@Raeha_behshti⚜

🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 #رویای_سبز #خِشت۳۴۹ ✍ #بانونیلوفر یک ساعت بود که روی زمین پشت در آوارشده بودم. با حال خرابی که داشتم ،به زور حمید آقا وهمسرش را راهی کرده بودم تا تنها باشم. مثل پرنده ای که حالا بی بال و پر و بی سر پناه مانده بود. هنوز باورم نشده بود که چه بلایی سرم آمده چرا ازسنگینی این مصیبت نمی مردم؟دوهفته بود پدر ومادرم ،سینای عزیزم، بر اثر یک تصادف از دنیا رفته بودند و من حالا فهمیده بودم یادم نمی آمد از وجود آنها به جای پدر ومادر واقعی ام ناشکری کرده باشم، پس چرا برای بار دوم بدون خانواده شدم؟ اصلا چرا مرا مطلع نکرده بودند؟ مگر دختر آنها محسوب نمیشدم ؟هزاران سوال دیگر از مغز خسته ام عبور می کردو ‌ذره ذره جان و توانم را میگرفت. هنوز نتوانسته بودم اشک بریزم،انگار چیزی مثل یک اهرم سینه ام را فشار میداد. چرا کسی نبود تا منِ داغدارو مصیبت دیده را تسلی دهد؟ فکر اینکه دیگر صدای گرم بابا میثم را نمی شنوم، آغوش گرم ومهربان مامان مهری را ندارم ، خنده های سینا را نمی بینم تامرزدیوانگی ام می برد. نفس هایم به شماره افتاده بود. شال را از سرم برداشتم. چرا لباسم تنگ شده بود؟ دوست داشتم گریبانم راچاک دهم، به امید اینکه شاید بتوانم ذره ای از هوارا ببلعم دست به گریبان بردم که دستم ،به گردنبند آویزی که مامان روز تولدم هدیه داده بود برخورد کرد. گردنبندی به شکل اشک... درش را گشودم. عکس دو عزیز از دست رفته ام درون آن جای گرفته بود. با آن لبخند زیبایشان که در بهترین لحظات عمرم ثبت شده بود .دیگر دست خودم نبودکه شروع به خودزنی کردم وصدای گریه ام بلند شد. تا زمانی که سیاهی آرامم کرد

🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 #رویای_سبز #خِشت۳۵۰ ✍ #بانونیلوفر _به خدا هانیه هربار میخاستم زنگ بزنم یا زنگ میزدی دست وپام سست میشد.واقعا توانایی اینو نداشتم باهات حرف بزنم اگه هم میفهمیدی، دایی ومهری جون مونیخ بودن کاری از دستت بر نمی اومد. آری...کاری از من جز عزاداری بر نمی آمد،اما به عنوان دخترشان میتوانستم در مراسمشان حضور داشته باشم _عاطفه کم حرف بزن برو یه شربت بیار گلوشو تازه کنه صدای پر تحکم عمه آسیه، عاطفه را وادار کرد تا سمت آشپز خانه رود آنقدر ناراحت ودلخور بودم که نتوانستم اعتراض کنم که چیزی از گلویم پایین نمی رود. _هفته آینده چهلمه ،ما داریم برمیگردیم با حرف عمه سرم را که خیره به عسلی بود بالا آوردم. از تصور گذشت این همه روز بدون آنها چشمان خسته وکاسه خونم را محکم روی هم فشار دادم عاطفه با سینی شربت زعفران نزدیک شدو با گذاشتن آن روی میز کنارم نشست وبا ناراحتی گفت _حالا میخوای چکارکنی؟ _نمیدونم! جوابم که سریع وبدون فکر کردن داده بودم،عمه را وادار کرد تا شرایط را بیشتر برایم باز کند. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. ⚜@makrmordab⚜.

🔴هزاران ماشاءالله به یمنی ها باب المندب را بستند در کمتر از ۵ ساعت گذرگاه رفح برای مردم غزه باز شد و مواد غذایی وپشتیبانی ارسال شد. اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بِحَقِ زینَبِ الکُبری #وعده_صادق #مرگ_بر_اسرائیل #مرگ_بر_امریکا

حالت خوبه؟ خوبم😭💔 ⚜@Raeha_behshti⚜

مشتی بیا بشینیم حرف بزنیم. ببینم چرا همه اره ولی من نه؟!(( :💔

- آغـوشِ تو یڪ مڪان معمولے نیست! "هٰذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ" آرامـش‌ هاست...(: - #اباعبدالله🤍`ِ

تاریخ امروز ، تاریخ قشنگیه❤️ ۰۴/۰۵/۰۶ نفری ۱دونه آرزوی خوب برای هم بکنید✨ #حس_خوب

عصرتون بخیرا⁦ ｡⁠◕⁠‿⁠◕⁠｡