eitaa logo
᪥رایحه بهشتی᪥
1.6هزار دنبال‌کننده
508 عکس
616 ویدیو
1 فایل
چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو... که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو... 🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال... به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو... ྎ به کانال خودتون خوش آمـدین ྎ
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ᪥رایحه بهشتی᪥
بســـــــمـ الله الرحمـــــــن الرحیــــمـ
سلام امام زمانم خورشید من از دیار شب ڪرده عبور ای ڪاش ڪند ز مشرق عشــق ظهور هـــر لحــظه در انتـــظار آنـــم بـرسـد با خــود ببــرد مـــرا بـه مهمانـی نــور 🌤 🌤 @Raeha_behshti
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر‍☕️🍁  هـــــزار ســــلام بــہ نشانہ هزار آرزوے سلامتے تقدیم شما باد🥰 من دراین لحظہ هاے آغازین روز در خلوتم با خـــدا براتون دعـا میڪنم دعــــایے بــــہ وسـعت شادیــــها...😊🍁🍂 شروع هفتـہ تون بخیر و شادڪامے 🍁 و سرشار از آرامش الهے 🍁 ⚜@Raeha_behshti
❤️🍃 بیدارشدن امروزت را شوخی نگیر به آن عادت کرده ای؟ ولی ممکن بود هرگز بیدار نشوی امروز را با امید زندگی کن...💛💌 بخیر❣️@Raeha_behshti
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _خسرو داغون شد،رفت به دست و پاش افتاد که چرا نامزدیو بهم زده،فکر کردم با گفتن ماجرا بیچاره ام می‌کنه اما لام تا کام حرف نزد، انگار لال شده بود.وقتی شنیدیم با سجاد عقد کرده و برای همیشه رفته برادرم دیوونه شد.دوروز تمام غیبش زد و....آخر سر جنازشو از زیر یه پل پیدا کردیم. خودکشی کرده بود...تو میفهمی من باچه عذابی زندگی کردم؟ این همه سال فکر اینکه تو آخرین ملاقاتش با زینب همه چیز رو فهمیده بود عذابم داد.شاید زینب همه چیزو بهش گفته بود و اون طاقت نیاورده بود، چون بعد از اون ناپدید شد...میدونی اینکه عذاب وجدان داشته باشی که برادرت،برادری که از بچگی عاشقانه مواظبش بودی به خاطر خیانت توخودشو بکشه چه درد وحشتناکیه؟ بعداز کار احمقانم تازه فهمیدم چه غلطی کردم...به زینب التماس کردم همه چیزو فراموش کنه و برادرمو ول نکنه، اما اون به من حقه زدو شبانه با سجاد فرار کرد...درسته عقد کرده بودند اما این کارش اون زمان عرفاًناشایست بود،خانواده ش از این کارش خیلی اذیت شدند، پدرش برای خودش اسم و رسمی داشت ، برای همین مجبور شدند برای همیشه ازاونجا برن و کسی دیگه ازشون تا امروز خبری نداره. صورتش را به سمتم چرخاند و در حالی که بی پروا نگاهم میکردگفت _قسم خوردم زینبو پیدا کنم و تقاص کاری که بامن و برادرم کرد و ازش بگیرم خنده ای کردو با نزدیک شدن به من دود سیگارش را روی صورتم بیرون داد.مشمئز صورتم را برگرداندم و به سرفه افتادم _پیداش کردم، طول کشید اما بلاخره پیداش کردم، دو تا بچه داشت و وضعشون بد نبود. برادر من سینه قبرستون پوسیده بود وخودمم خلافکار شده بودم و مثل سگ خطر همیشه از بیخ گوشم رد میشد و اون خوش و خرم زندگی میکرد. طرح دوستیمو با سجاد ریختم و بدون اینکه زنش بفهمه شریک کاریش کردم، اول کاری کردم پول به دهنش مزه کنه،بعد آروم آروم با موادی که خودم قاچاق میکردم با محفل ها و مهمونی هایی که میبردمش معتادش کردم وشد اونچه که من میخواستم.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 چند ساعت بود در یک اتاق بدون وسیله زندانی شده بودم. تنها نکته مثبت آن ،داشتن سرویس داخل اتاق بود. چقدر برای امثال بیژن متاسف بودم که پی امیال نفسانیشان زندگی های بسیاری را خراب کرده بودند و در آخر دیگران را مقصر نا کامیشان میدانستند. برعکس تصورم بیژن دستور داده بود چادری برایم بیاورند تا سرم بیندازم. لب به غذایی که برایم آورده بودند نزده بود و دلم از دلشوره و سرنوشت تا معلومم مدام بالا می آمد. _خدایا، تو به احوال همه بنده هات آگاهی، تو میدونی تو دل من چی میگذره ،اگه قراره دست کسی طرف من دراز بشه، تورو به خانم فاطمه زهرا قسمت میدم جونمو بگیر، من تنی که آلوده بشه رو نمیخوام، تنی که کثیف بشه رو نمیتونم این ور و اون بکشم...خلاصم کن، ازاین جهنم خلاصم کن، حتی شده با مرگم سرم را از سجده برداشتم و اشک هایم را با روسری ام پاک کردم. دعا کردم هیچ زنی در موقعیت من قرار نگیرد که ترس از دست دادن عفتش، تا مرز جنون دیوانه اش کند. صدای چرخش کلید در قفل در هوشیارم کرد و باعث شد از روی زمین بلند شوم. قامت خیلی دراز و خیلی پهن داریوش در آستانه در به وحشتم انداخت و نا خود آگاه به گوشه ی دیوار پناه بردم. _ووویی چادرشو!...نترس گوگولی کاریت ندارم که، اومدم باهم بریم دَدَ
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 معذب و با ترسی که امانم را بریده بود و حتی درد دستم را هم فراموش کرده بودم ،جلوتر از داریوش قدم بر میداشتم که صدای منحوسش بلند شد _وایسا، کجا تند تند واسه خودت میری؟ نزدیکم شد که ترسیده خودرا به دیوار چسباندم و در خود مچاله شدم. با کارم پوزخندی زد و چند لحظه خیره نگاهم کرد.دستش را دراز کرد و قبل از اینکه جیغ بزنم چند تقه به در کناری ام زد و با صدای بلندگفت _آقا آوردمش نفس حبس شده ام آزاد شد.بدون اینکه منتظر جواب بماند در را باز کرد و از بازویم گرفت و به داخل هلم داد.منزجر و باضرب بازویم را از بند دستش رها کردم و غریدم _دیگه به من دست نزن! با کارم خنده بیژن بلند شد و حضور نفرت انگیزش رادر اتاق اعلام کرد.جلو آمد و بر خلاف خنده ای که کرده بود با صورت جدی و خونسرد رو به داریوش گفت _اگه یه بار دیگه بدون ضرورت بهش دست بزنی، خودم دستتو قلم میکنم...گمشو بیرون با رفتن داریوش که از حرص و عصبانیت گوش هایش قرمزشده بود دوباره نگاهش ملایم شد وگفت پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخیر عزیز دردونه خدا🌞 پاشو سهمتو از زندگی بگیر😍🌼@Raeha_behshti
هدایت شده از ᪥رایحه بهشتی᪥
بســـــــمـ الله الرحمـــــــن الرحیــــمـ
سلام مولای‌من 🌱هر شيعه تو را صدا کند آقا جان  بهر فرجت دعا کند آقا جان... 🌱يک روز تو خواهی آمد و وقت نماز  عيسى به تو اقتدا کند آقا جان... @Raeha_behshti
🌹 🍁ســـلام ☕️صبح زیبای یکشنبه بخير 🍁روزتون بی نظیر ☕️عشق و زیبایی 🍁گوارای وجودتون بـاد ☕️گذر ثانیـه های 🍁عمرتون توام با آرامش ☕️خیر و برکت و مهربانی 🍁روزتـون قـشنگ ☕️دلتون شـاد شـاد ⚜@Raeha_behshti