eitaa logo
᪥رایحه بهشتی᪥
1.6هزار دنبال‌کننده
508 عکس
616 ویدیو
1 فایل
چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو... که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو... 🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال... به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو... ྎ به کانال خودتون خوش آمـدین ྎ
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ᪥رایحه بهشتی᪥
بســـــــمـ الله الرحمـــــــن الرحیــــمـ
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ‏... 🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها. سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس. @Raeha_behshti⚜ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁الهی! بهترین آغازها آنست که، 💫با تکیه بر نام و حضور تو باشد ... 🍁با توکل به اسم اعظمت، 💫آغاز می‌کنیم روزمان را، 🍁الهی! هر جا که تو باشی، 💫نگاه ها مهربان، 🍁کلامها محبت آمیز، 💫رفتارها سرشار از مهر می‌شوند .. 🍁الهی! 💫تو باش تا همه چیز سامان یاید! 💫 الــهـــی بــه امــیــد تـــو🧡 ⚜@Raeha_behshti⚜ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 با دیدن فضای بیرون شوکه شدم. برعکس داخل که مجلل و کاخ مانند بود،بیرون صحرای محشر بود!...ته دلم خالی شد.تا چشم کار میکرد بیابان بود. با دلهره نگاهی به اطراف انداختم تا مسیر قابل رفت و آمدی پیدا کنم. اما دریغ از یک جاده ی خاکی... حالا دلیل وجود ماشین های تویوتا و بیابانی را در حیاط میدانستم. شراره های آفتاب بی رحمانه بر صورتم تازیانه میزد و هنوز راهی نرفته تشنه بودم. باید میرفتم اما حتی نمی‌دانستم در کدام شهر هستم.چشم هایم را بستم و با نفس عمیقی به راه افتادم. نباید خودم را میباختم. باید آنقدر میرفتم تا محل قابل سکونتی پیدا میکردم. برایم سوال بود چرا این خانه باغ باید وسط بیابان به این بزرگی باشد که هیچ جانور زنده ای در آن به چشم نمیخورد. تازه فهمیدم چرا آن مردک دیکتاتور به راحتی گذاشت از آنجا خارج شوم.حتما فکر میکرد با دیدن این بیابان بی سر و ته، با پای خودم دوباره به آنجا باز میگردم.اما اشتباه می‌کرد. چادرم را روی صورتم انداختم تا آفتاب پوست حساسم را کمتر اذیت کند.از بین تارهای مشکی آن، مسیر شبیه به هم و بوته های خار را یکی یکی پشت سر گذاشتم. نفهمیدم چقدر راه رفته بودم که تشنگی امانم را برید.هوا کم کم تاریک میشد. میدانستم بیابان گرمای سوزان در روزو سرمای طاقت فرسا در شب را دارد. خسته و تشنه ایستادم. تیمم کردم و با خواندن نمازم دوباره به راه افتادم.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 پاهایم دیگر نای راه رفتن نداشت. نور نقره ای رنگ ماه،کویر خشک و بی آب علف راروشنایی نسبی داده بود. طبیعی بود که بترسم و بند دلم از صدای حیوانات وحشی که شاید بوی مرا دنبال میکردند پاره شود. آیت الکرسی، *ذاتُ القِلال ،هرچه برای ایمنی از بلا بلد بودم زمزمه کردم. _*اللهم اجعلنی فی دِرک الحصینةالَّتی تجعل فیها من ترید دعایم را خواندم و خسته و تشنه و درمانده، زیرتک درختی که بعد از ساعتها راه رفتن یافته بودم نشستم و به تنه ى خشکیده اش تکیه دادم. شاید بهتر بود بیشتر با آن خودخواهِ سیاوش نام صحبت میکردم. با برخوردی که همان ساعت اول ازاو دیدم تنها فکر رفتن درون مغزم پررنگ شده بود. با صدای خرناسی که از فاصله کمی به گوشم خورد وحشت زده از جایم بلند شدم.درخت پیر بود و قدش کوتاه اما باید سعی میکردم از آن بالا بروم. مطمئن بودم این صدای ناهنجار صدای گراز وحشی ست. اگر مرا پیدا میکرد حتما به من حمله میکرد. دستم را بند تنه ی درخت که نه، بند درختچه ی بی برگ و یال کردم و با قلاب کردن پاهایم سعی کردم از آن بالا بروم __________ *چهار قل * الکافی ج ۲ ص۵۳۴ /برای ایمنی از بلا پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🌸تقدیــــــــم بہ دوستانے ڪہ    🌸با حضــــــــور پر مهرشون       ما رو همـــــــراهے میڪنن ‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸بخارِ روی چای میگوید 💜فرصت اندک است 🌸زندگی را 💜تا سرد نشده باید سر کشید 🌸یک فنجان آرامش 💜در این عصر پاییزی 🌸گوارای وجودتان باد 💜عصر یکشنبه تون بخیر و شادی @Raeha_behshti⚜ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدایت شده از ᪥رایحه بهشتی᪥
بســـــــمـ الله الرحمـــــــن الرحیــــمـ
متولد شدم‌ اصلا‌ که شوم‌ نوکر تو بی تو عمرم همه باطل، همه دم‌ علافےست... ‌‌‌‌‌❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلااام برقلبهایی که جزدوست داشتن چیزی نیاموخته اند بر روحهای پاکی که جزسادگی قالب دیگری ندارند بر تن‌هایی که محبت لباس آنهاست بر نگاه‌هایی که صداقت زینتشان است صبح تون بخیر و خوشی😍 ⚜@Raeha_behshti
‌ ســـ😊ــــلام✋ 🌸🍃 امروز دوشنبه ۲۱ مهر ماه ☕️ امروزتون پر از موفقیت 🌸 🌼🍃قلبتون مملو از عشق💕 زندگیتون سرشـار از نیکی🌸 الهی🙏 🌸🍃ساحل زندگیتون همیشه آرام دلتون مثل دریا وسیع وبخشنده💞 قلبتـون مثـل آسمان آبی، پهناور و مهربان شروع صبح پر برکتی براتون آرزومندم🌸🙏 سلام صبحتون بخیر 🌸🍃 ⚜@Raeha_behshti
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 قبل از اینکه موفق شوم صدای حیوان به حدی نزدیک شده بود که احساس کردم آن طرف تنه ی درخت در حال خرناس کشیدن است. میترسیدم با تولید صدا توجه اورا به خود جلب کنم واز طرفی پاهایم بند درخت نمیشد. پس با گرفتن دهانم و نفس هایی که از ترس هر لحظه تندتر می شد تلاش کردم در همان حالت بی صدا بایستم تا شاید حیوان راهش را بگیرد و برود. اما انگار قصد رفتن نداشت که هیچ ،مدام سر و صدایش و مالیدن پوزه اش به تنه ی درخت بیشتر میشد. انگار در آن تاریکی تنها به اندازه ی یک تنه ی درخت با او فاصله داشتم و اگر حیوان می چرخید حتما با هم برخورد میکردیم تپش قلبم به قدری بالا رفته بود که میترسیدم صدای آن را بشنود.باید راهی پیدا میکردم و از آنجا دور میشدم. اگر می دویدم حتما صدای پایم را می شنیدو به دنبالم می آمد. با نزدیک شدن صدای گوش خراش گراز در یک قدمی ام،به طور غریزی جیغ بلندی کشیدم و با ته مانده ی توانم شروع به دویدن کردم. همان طور که حدس زده بودم حیوان دنبالم راه افتاده بود و با صدای نا هنجارش هر لحظه به من نزدیک تر میشد. ناگهان شکمم تیر کشید واز درد دیگر نتوانستم به دویدن ادامه دهم.دست روی شکمم گذاشتم و تسلیم با زانو روی زمین افتادم.