eitaa logo
᪥رایحه بهشتی᪥
1.6هزار دنبال‌کننده
510 عکس
617 ویدیو
1 فایل
چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو... که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو... 🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال... به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو... ྎ به کانال خودتون خوش آمـدین ྎ
مشاهده در ایتا
دانلود
و تویے آنڪه صبح به صبح باید پنجره ےِ دل را رو بسوےِ مُحبتًش گُشود السلامُ علیڪ یابقیةَ الله فے ارضه ‌‌•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈• 🤲🏻 مْ ⚜@Raeha_behshti
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ســــــــــــــلام🌼 صبحتون قشنگــــــــــ🧡 الهی که امروزتون پر از برکت و شادی باشه 😍 ♥️🦋@Raeha_behshti
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ســـلام🥒 بوی صبحانه مےآید عطرچایے☕️ صفای سفره صبح چندلقمه زندگے کافیست تاانرژی جاودانگے🍅 در وجودمان شکوفا شود🧀 و برای خلق ثانیه‌های آفتاب طلوع کنیم🍳 ⚜@Raeha_behshti
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ســـــلام یه صبــــــــح دیگه از فصل زیبـــــــــای پاییــــــــز🍁 آغاز گشــــــــت آرزو می‌کنم قلبتــــــــون پر باشد از مـــــــــهر و محبــــــــت تنتون سلامــــــــت روحتون ســــــــرشار از آرامــــــــش و روزی و برکتتون روز افزون سلام رفیق صبح سه شنبــــــــه تون زیبـا🌼✨ ⚜@Raeha_behshti
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 دیگر توان ایستادن نداشتم و ضعف کرده با زانو روی زمین نشستم. دستهایم را جلوی صورتم گرفتم و به هق هق افتادم. _نسرین! با صدای بلند سیاوش، نسرین داخل اتاق شد ومتعجب از حالم،در حالی که نگاهش بین ما جا به جا می‌شد گفت _چی شده؟ _ببرش بیرون نسرین دست زیر بازویم برد و کمک کرد از روی زمین بلند شوم. قبل از اینکه از اتاق خارج شوم، مقابلم ایستاد وبا لحن جدی و اخم عمیقی گفت _یه چیز دیگه....درست شنیدی، من کسی رو به زور اینجا نگه نداشتم...اما یه بار برای همیشه باهات اتمام حجت میکنم، تو برای بیژن حکم شاه ماهی داری، پس تا من اجازه ندادم نمیتونی از اینجا بری و فعلا این اجازه رو بهت نمیدم سعی کن با شرایط کنار بیای، من بی نظمی و اغتشاش رو تحمل نمیکنم... اگه هم میبینی نشستم برات باز کردم و توضیح دادم برای اینه که مجبور نشم به زور متوسل بشم،پس مثل یه مادر خوب فقط به فکر بچه ات باش و آروم بشین زندگیتو کن تا به موقش بذارم بری، حالا میتونی بری انگار خلاصی از این تبعیدگاه برایم میسر نبود. با دستهای خالی چه میتوانستم انجام دهم؟ با دلی که شوره زار دلشوره بود و قلبی که مملو از نگرانی بود. به حد اعلای ناتوانی رسیده بودم که جز خدا کسی نمیتوانست از آن فارغم کند. به یاد آیه ای از قرآن افتادم که لوط نبی در نهایت عجز و درماندگی از هدایت قومش، که قصد تعرض به میهمانانش را داشتندخطاب به آنها فرمود *ای کاش برای مبارزه با شما قدرت و نیرویی داشتم، یااز دست شما به پناهگاه امنی مأوی میگرفتم چگونه میتوانستم از اینجا فرار کنم و خودم را به شوهر دربند تر از خودم برسانم؟چه غریب مانده بودیم!
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _تورو خدا دیگه آروم بگیر، خودتو کشتی روی تختم به صورت نیمه خیز خوابیده بودم.با فشار خفیفی که نسرین به انگشتانم وارد کرد، چشم های نیمه بازم را که از زور گریه باز نمیشد، به صورت نگرانش دادم. _به سیاوش اعتماد کن، وقتی میگه نمیشه بری حتمابه صلاحته، این طور که پیداس تو بیژن رو خوب نمیشناسی _راست میگه... نمیدونم چرا ولی سیاوش بدون اینکه بیژن بفهمه از کجا خورده، ضربه های بدی بهش وارد کرده حتی یه بار نزدیک بود بیژن گیر بیفته ، اگه بیژن لو بره اونموقع تو راحت و بدون نگرانی میتونی از اینجا بری سارا با حرفش که حکم دلداری را داشت،منتظر واکنشم ساکت شد.اما من هیچ واکنشی نداشتم.اگر منتظر به دام افتادن بیژن می‌ماندم و تا آن زمان ارمیا با آن قلب نیم سوزش دق می‌کرد چه؟چگونه می‌توانستم این درد را تاب بیاورم؟ حمیرا هم وارد اتاق شد و به محض ورود حالم را پرسید _سلام ، بهتری؟ حوصله صحبت با کسی را نداشتم و حالا یکی دیگر از مدافعان سیاوش به جمعمان اضافه شده بود. ازروی ادب خوبم ضعیفی تحویلش دادم و گفتم _ازتون ممنونم که نگران من هستید، ولی اگه میشه میخوام تنها باشم. _مشکلی نیست عزیزم، ما میتونیم تنهات بذاریم و بی تفاوت به حالت بریم پی خوردن و خوابیدن خودمون شاید فکر کنی ما چون خودمون خواستیم اینجا بمونیم حال تورو درک نمیکنیم،اما اینو بدون تو نمیدونی ما چه شرایطی رو پشت سر گذاشتیم، چه حقارت ها و بی حرمتی ها کشیدیم. صدای سارا لرزید و بغضش را فرو داد تا بتواند ادامه دهد _ما هم ...دلمون برای خانوادمون تنگ میشه... ولی دیگه جایگاهی اونجا نداریم...دلم برای خواهرم تنگ میشه که با هزار بد بختی منو بزرگ کرد...میخوام سر به نیست باشم ...بزار براش مرده باشم که دیگه به خاطر من از شوهرش کتک نخوره،میخوام بعد از سالها سرشو بدون درد و کتک رو بالشت بذاره و راحت و بدون نگرانی برای من بخوابه با دیدن اشک سارا که همیشه فکر میکردم نسبت به همه چیز بی تفاوت است،شرمنده شدم. ما آدم ها بدون اینکه از پوسته زخمی یکدیگر آگاه باشیم چه خوب قضاوت میکنیم.شاید لبخندی که بر لب دوستمان ریاکارانه نقش بسته،نشان از درد عمیقش دارد و ما بی تامل قضاوتش میکنیم *۸۰/هود
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 سیاوش باز رفته بود و گه گاهی داوود به ما سر میزد و مایحتاجمان را برایمان می اورد.حالم بهتر شده بود اما هنوز به محیط و آدم های اطرافم اطمینان نداشتم. در ورودی سالن طوری طراحی شده بود که از بیرون باز میشد و از داخل راهی برای باز شدن آن نبود. از دختر ها پرسیده بودم نمیترسند عماد و بهروز نگهبانان باغ، شبی یا نصف شبی به حریمشان تجاوز کنند! هرسه خندیدن و بی تفاوت گفتند این محال است. با این حال همیشه جانب احتیاط را رعایت میکردم. درجمع و با ورود به سالن حجاب داشتم و شب ها درِ اتاقم را قفل میکردم باید تا روزی که از اینجا میرفتم، مراقب خودم و کودکم می ماندم. نسرین با چند ضربه به در وارد اتاق شد. _بیا عزیزم... داوود چادری که سفارش داده بودی رو برات آورده، بقیه ی پولتم داخل بسته گذاشته گوشواره هایم را که تنها دارایی ام بود،به نسرین داده بودم تا به داوود بدهد و با فروش آن چادر نماز برایم تهیه کند.چادر را از دست نسرین گرفتم و روی سرم انداختم، اندازه ی اندازه بود. _کله شقی دیگه، سیاوش بو ببره داوود ازت طلا گرفته خیلی عصبانی میشه نگاهی به آینه انداختم و گفتم _نسرین جان ، من میخوام با این چادر نماز بخونم، اینجوری خیالم راحتره... راستی یه سوال داشتم، تو مگه نگفتی وقتی سیاوش نیست هیچ مردی نمیتونه وارد اینجا بشه؟ چه جوریه که این داوود راه به راه اینجاست؟ پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
976.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزت مبارک ته تغاری قلب خونه ❤️🫂
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
من کنار تو، دو فنجان چای، پاییز عزیز نم‌نمک باران ببارد، زندگی یعنی همین! عصرتون بخیر🍁 ⚜@Raeha_behshti
هدایت شده از ᪥رایحه بهشتی᪥
بســـــــمـ الله الرحمـــــــن الرحیــــمـ