🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 #رویای_سبز #خِشت۱۹۸ ✍ #بانونیلوفر آهی از سینه بیرون دادم و بدون اینکه به ارمیا نگاه کنم سمت عمارت راه افتادم. قدم هایش را پشت سرم می شنیدم که به من نزدیک شد و دست روی شانه ام گذاشت وسمت خودش برگرداند _خواهش میکنم از این در که تو میری این قیافه ی درهم و ناراحتت رو بزار کنار ،اینا برن قول میدم برات جبران کنم. خودم هم دوست نداشتم این کدورت بیشتر از این کش پیدا کند. اما با حالتی جدی جواب دادم _امیدوارم بتونی جبران کنی، چون دلی که از من شکستی به سادگی مثل قبل نمیشه همین عقب نشینی به ارمیا جرات داد تا در آغوشم بگیردو با خنده بگوید _خدا بهم رحم کنه! من که میدونم هادیه خانم چه سخت راضی میشه همان طور که دست به شانه ام گذاشته بود به سمت عمارت هدایتم کرد و ادامه داد _جون من ایندفعه روبی خیال شو، منم قول میدم معدل کارنامه آخر سالت بیست بشه یه جایزه ی توپ بهت بدم خوشحال از این آشتی من هم خندیدم و مثل همیشه جواب دندان شکنی نثارش کردم و وارد عمارت شدیم

🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 #رویای_سبز #خِشت۱۹۹ ✍ #بانونیلوفر روی صندلی غذا خوری نشسته بودم و با هر کلام دختر روبه رویم ،با تمام خوداری ام نگاه حرص داری به او می انداختم و در دل کلی بد وبیراه نثارش می کردم دختری که آزادانه موهای رنگ شده اش را عریان روی شانه هایش ریخته بود و از هیچ آرایشی روی صورتش دریغ نکرده بود. هم سن و سال ارمیا به نظر میرسید و نقطه ی عطف صورتش،چشم های درشت و مشکی اش بود. بلوز سفید و شلوار قرمزی که پوشیده بود پوستش را سبزه نشان میداد. «چه جوری از زیر اون همه سیمان و کچی که به خودش مالیده نفس میکشه؟» اعصابم از آن ناخن های بلند و لاک خورده که هرزگاهی با عشوه موهای بلندش را با آن جابه جا میکرد بهم می ریخت و با هربار تکرارش نگاهم را تیز بینانه به ارمیا میدادم _ارمیا جان! چرا خانمت اینقدر خودشو پیچیده؟...گرمش نمیشه! کتایون خاله ی ارمیا بود که اظهار فضل کرده بود. دوست داشتم یکی از آن جواب هایی که به قول بهادر نیش مار غاشیه است نصیبش میکردم اما باید اینبار با سیاست رفتار میکردم. پس اجازه دادم به جای من ارمیا جواب دهد. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. ⚜@makrmordab⚜.

🎼 توی زندگیمون یه چیزی کمه 🎤 علی رها 🔊 صوت مهدوی #امام_زمان #صوت_مهدوی

🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 #رویای_سبز #خِشت۲۰۰ ✍ #بانونیلوفر _خاله هادیه از یه خانواده ی اصیل و مذهبیه چون صفدر اینجا رفت و آمد داره اینجوری لباس پوشیده نگاه محبت آمیزی به من انداخت و ادامه داد _از شما چه پنهون،با اینکه خودم مذهبی نیستم ولی عاشق همین پوشش واعتقادش شدم. هادیه مثل یه مروارید داخل صدفه که فقط برای من باز میشه. کتایون پشت چشمی نازک کرد و گفت _خودتون میدونید، ولی فکر کنم با این پوشش هادیه جان بعدا به مشکل بر بخورید چون به هرحال فرهنگتون با هم فرق داره و خیلی جاها نمیتونه همراهت باشه زبانم مانند آتش فشان درحال فعال شدن برای جواب دادن بود که با عوض کردن صحبت توسط مرجان خانم خاموش ماند _ولشون کن ،لابد فکر اون روزام کردن. غذاتونو بخورید یخ کرد در این بین رفتار مهسا برایم سوال بود که بر خلاف مادرش به طرز مشکوکی سکوت کرده بود وحتی گاهاً لبخند مونولیزا تحویلم میداد. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. ⚜@makrmordab⚜.

🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 #رویای_سبز #خِشت۲۰۱ ✍ #بانونیلوفر لباس خواب آبی که به شدت به پوستم می آمد را تنم کردم آرایش بلد نبودم اما دیدن مهسا با آن تیپ و قیافه اعتماد به نفسم را پایین آورده بود سعی کردم سرمه ای به چشم هایم بکشم و رنگی به لبهایم دهم تا ارمیا ببیند اگر من هم آرایش کنم چند برابر مهسا زیبا میشوم با رضایت به هاله مشکی که سبزی چشم هایم را محاصره کرده بود نگاه کردم قرمز ترین رژ را برداشتم و در آخر با شانه زدن به موهایم،روی صندلی همیشگی ام منتظر ارمیا ماندم برای اولین بار بود آرایش میکردم و از اینکه ارمیا مرا با این قیافه ببیند خجالت می کشیدم مامان زینب همیشه برای پدرم آراسته بود.خوشبو و خوش لباس پدرم هر بار که از شهر می آمد لباس های زیبا برایش می خرید و با دیدن آنها بر تن مادرم ذوق میکرد. اما زمانی که گرفتار شد مادرم هم مثل گلی سرخ در گلدان پژمرد با باز شدن در و ورود ارمیا به اتاق نگاهم را دزدیدم جلو آمد و مقابلم ایستاد _ببینمت خانم خوشگله! لب گزیدم و با خجالت مشغول بازی با انگشت هایم شدم دست گذاشت زیر چانه ام تا نگاهش کنم با نگاهم لبخندی زد و گفت _کاش هیچ‌وقت نمی گفتم آرایش نکن!

🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 #رویای_سبز #خِشت۲۰۲ ✍ #بانونیلوفر نیمه های شب بود که با احساس دستشویی از خواب بیدار شد‌م ازاینکه خوابم به خاطر آب خوردن زیاد بعد از شام خراب شده بود، کفری وبه اجبار خودم رابه دستشویی رساندم با برگشت به تخت خواب تازه متوجه غیبت ارمیا شدم دلم با فکرهایی که حمله وار و بدون فوت وقت پشت افکارم هجوم آوردند و سلسله وار امانم را بریده بودند نا آرام شد. با اضطراب بدون اینکه متوجه نامناسب بودن لباسم باشم از اتاق بیرون آمدم و پشت دراتاقی که مهسا و مادرش در آن اقامت داشتند ایستادم گوشم را به در چسباندم و امیدوار بودم صدای ارمیا را از آنجا نشنوم هرچند میدانستم مهسا در اتاق تنها نیست اما باز دلم آرام نمی گرفت. صدایی که از آنجا نشنیدم تصمیم گرفتم به طبقه ی پایین بروم ودر دل به خدا التماس میکردم تا علت موجهی برای نبود ارمیاپیدا شود. پا به پله ی آخر نگذاشته صدای نجوایی توجهم را جلب کرد. آرام آرام جهت صحبت پچ پچ واری که به گوشم میرسید قدم بر داشتم و با دیدن صحنه ای که روبه رویم بود، چیزی درون دلم فرو ریخت. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. ⚜@makrmordab⚜.